Menu

وَ أُمَنَاءَ الرَّحْمَنِ وَ سُلاَلَةَ النَّبِيِّينَ وَ صَفْوَةَ الْمُرْسَلِينَ وَ عِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعَالَمِين

{ وَ أُمَنَاءَ الرَّحْمَنِ وَ سُلاَلَةَ النَّبِيِّينَ وَ صَفْوَةَ الْمُرْسَلِينَ وَ عِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعَالَمِين }

ابتدا توضيحي در مورد سه عبارت (سُلالَة النَّبِيّين وَ صَفْوَة الْمُرسَلينَ وَ عِتْرَة خِيَرَةِ رَبِّ العالَمِينَ) عرض مي‌كنيم و سپس به عبارت (اُمَناءَ الرَّحْمنِ) كه توضيح بيشتري مي‌خواهد، مي‌پردازيم.

معنا و مفهوم سلاله

به چيزي كه از چيز ديگري خلاصه‌گيري و جوهركشي شده باشد مي‌گويند : سلاله.مثلاً نطفه و كودك سلاله است؛ يك بوته‌ي گل سلاله است؛ يعني،خلاصه شده از آب و خاك و نور و هوا و ديگر عناصر است. گلاب نيز سلاله ‌ي گل است و عطر سلاله‌ي گلاب. اهل بيت نبوّت نيز سُلالَة النَّبِييّنند ؛ يعني ، تمام كمالات و فضايل آسماني انبياء و رسل (علیهم السلام) خلاصه و جوهركشي شده و در وجود اقدس امام امير‌المؤمنين‌ (ع) و يازده فرزند معصومش متجلّي گشته است و آن بزرگواران وارث به حقّ تمام پيامبران و رسولان هستند.

صَفْوَة الْمُرسَلينَ صفوه و سلاله تقريباً يك معنا دارند كه همان خلاصه و برگزيدگي است؛ منتهيََ، در صفوه شايد معناي تصفيه و برطرف كردن زوايد و عوارض نيز لحاظ شده باشد. مثلاً موادّ غذايي سلاله‌اش خون، خون سلاله‌اش شير و شير سلاله‌اش روغن است و ممكن است روغن داراي زوايدي باشد، آن‌ها را كه از بين برديم مي‌شود صفوه كه از زوايد تصفيه شده است.

اينجا هم مرسلين سلاله‌ي نبيّينند؛زيرا كه رسالت مرتبه‌ي بالاتر از نبوّت است و اگر چه در ارواح مقدّس مرسلين عوارض و زوايدي وجود ندارد، ولي زمينه‌ي ترك اوليََ در آن بزرگان بوده و صادر هم شده است. بنابراين، ارواح مطهّر اهل بيت محمّد‌… كه به حكم آيه‌ي:

]...إنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً[؛[1]

مطهّر از مطلق زوايد شده‌اند، در واقع، علاوه بر سُلالَة‌‌النَّبيّين، صفوة المرسلين نيز هستند.

(وَ عِتْرَة خِيَرَة رَبِّ العالَمِينَ)؛

عترت يعني خويشاوندان نزديك از فرزندان و فرزندزادگان. خيرة ربّ‌العالمين يعني پيامبري كه انتخاب شده‌ي پروردگار جهانيان است.

از نظر شيعه‌ي اماميّه، عترت پيامبراكرم ‌… منحصراً امام اميرالمؤمنين علي ع(ع) و حضرت صدّيقه‌ي كبريََ‌ (س) و ائمّه‌ي اطهار(علیهم السلام) هستند. همانان كه در حديث معروف ثقلين، كه صدور آن از رسول اكرم … مورد اتّفاق شيعه و سنّي است،عديل قرآن كريم معرّفي شده‌اند و رسول خدا… فرموده است:

]اِنّي تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتي اَهْلَ بَيْتِي ما اِنْ تَمَسَّكْتُم بِهِما لَنْ تَضِلّوُا اَبَداً وَ اِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّي يَرِدا عَلَيَّ الْحَوْض‌َ[؛[2]

«من پس از خود، در ميان شما دو چيز وزين و گران قدر باقي مي‌ گذارم ؛ كتاب خدا و عترت خودم كه اهل بيت من هستند. مادامي كه متمسّك به اين دو باشيد، گمراه نخواهيد شد و اين دو هرگز از هم جدا نمي‌ شوند ، تا روز قيامت در كنار حوض[كوثر] بر من وارد شوند».

معناي امناء

امناء جمع امين است. امين يعني امانتدار، كسي كه مورد اعتماد و اطمينان است و انسان مي ‌تواند با كمال آسودگي خاطر، متاع خود را به او بسپارد. اهل بيت نبوّت‌(علیهم السلام) امناء الله هستند و خداوند آن‌ها را امين خود دانسته و عالي ‌ترين متاع خود را، كه تدبير امور تشريع و تكوين است، به دست آن‌ها سپرده است؛ و لذا منصب «امناءالرحمن» از عالي ‌ترين و پرافتخارترين مناصب الهي است كه حضرت رحمان به خاندان وحي عنايت فرموده است.

اصالت اسامي و القاب الهي

البتّه، مي‌دانيم اسامي و القابي كه خدا به برخي از بندگان خاصّ خود مي ‌دهد، از قبيل القابي نيست كه ما به يكديگر مي‌دهيم؛ مانند امين‌الدّوله و امين‌السّلطنه كه شاهان سابق به افراد مي ‌دادند و واقعيّتي هم نداشت و امانتي در كار نبود و همچنين القاب حجّة الاسلام و آية الله و ...كه غالباً جنبه‌ي تعارف و تجليل و تكريم دارد، نه حكايت از واقعيّت. امّا القابي كه خدا به اوليايش داده است، همه كاشف از واقعيّت‌هاست .مثلاً لقب«خليل الرّحمن» به حضرت ابراهيم (ع) داده شده است كه واقعاً خليل خدا بوده؛يعني، محبّت خدا در خلال و زواياي قلبش جا گرفته بود، آن چنان كه وقتي در خواب مي‌ بيند كه خدا امر به بريدن سر فرزند با دست خودش كرده است، بدون هيچ‌ گونه شكّ و ترديد دست به كار مي‌ شود كه خدا مي ‌فرمايد:

]فَلَمَّا أسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ[؛[3]

«هر دو تسليم شدند و پدر صورت پسر را براي سر بريدن روي خاك نهاد».

القاب الهي تشريفاتي نيست

حضرت موسي «كليم الله» است؛ يعني واقعاً در وادي سينا و كوه طور با خدا به گفتگو نشسته و سؤال كرده و جواب شنيده است. رسول الله‌اعظم‌… لقبش حبيب الله است؛ يعني واقعاً محبوب خداست تا آنجا كه خدا به جان او قسم خورده و فرموده است:

]لَعَمْرُكَ إنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ‌‌[؛[4]

«[اي محمّد،] به جان تو قسم كه [اين مردم دنيا هميشه] مست[شهوات نفساني] و در گمراهي و غفلت خواهند بود».

حضرت صدّيقه‌ي كبريََ‌ (س)داراي القاب فراوان از جمله: فاطمه، زهرا بتول،عذرا، مباركه، حوراي انسيّه و ... است.اين‌ها لقب‌هاي تشريفاتي نيست كه تنها به منظور تجليل و تكريم باشد، بلكه كاشف از واقعيّت‌هاست؛ يعني هركدام از اين اسم‌ها و لقب‌ها بعدي از ابعاد وجودي آن وديعه‌ي الهي را نشان مي‌دهد.

فاطمه است ؛يعني هم خودش منقطع از هر گونه پليدي و ناپاكي است،هم جداكننده‌ي انسان‌هاي محبّ از عذاب جهنّم است.

زهرا است؛ يعني درخشنده‌اي است كه به نور او آسمان‌ها روشن گشته و بهشت از نور او خلق شده است .پدر گرامي‌اش رسول خدا‌‌… كه:

]وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَي #إنْ هُوَ إلاّ وَحْيٌ يُوحَي[؛[5]

جز از مجراي وحي سخن نمي‌گويد و ... فرموده است: من هر وقت اشتياق به بهشت پيدا مي ‌كنم، زهرا را مي‌بويم.لقب اُمناء‌الرَّحْمن نيز از جانب خدا به اهل بيت(علیهم السلام) داده شده است. مخصوصاً تعبير به صفت رحمان نكته‌ي بسيار عميق و لطيفي را نشان مي ‌دهد ؛ چون مقام رحمانيّت مقام ايجاد است و خداوند از آن جهت كه تمام كائنات را ايجاد كرده و لباس هستي به قامت مخلوقات پوشانده است، رحمان است و وهّاب و رحمت عامّه‌اش شامل حال تمام موجودات است.اهل بيت رسول(علیهم السلام) نيز آن چنان نزد خدا منزلت دارند كه مقام رحمانيّت خود را به امانت دست آن‌ها سپرده است.

وقتي گفته مي ‌شود فلان آدم امين‌السّلطان است،يعني سلطان از آن جهت كه سلطنت دارد او را امين خود دانسته و امر تدبير مملكت را به دست او سپرده است؛ وگرنه به آدم نالايق يا غير معتمد در نزد سلطان نمي‌ گويند امين‌السّلطان. حضرت رحمان نيز خاندان رسول (علیهم السلام) را امين خود دانسته و مقام رحمانيّت خود را تكويناً و تشريعاً واگذار به آن‌ها كرده است(البتّه، بعداً توضيح داده خواهد شد كه اين نه به گونه‌ي تفويض باطل است كه عقلاً محال است).يعني آن‌ها مظهر رحمانيّت خدا هستند. تجليّات رحمت حضرت حقّ از آينه‌ي وجود آن‌ها در عالم بارز مي ‌شود. در تفسير برهان، ذيل آيه‌ي:

]وَ ما تَشاءوُنَ إلاّ أنْ يَشاءَ اللهُ...[؛[6]

«و آن‌ها[اولياي حقّ] چيزي جز آنچه خدا بخواهد نمي ‌خواهند...».

از امام هادي‌ (ع) آمده است كه :

(اِنَّ اللهَ تَبارَكَ وَتَعالَي جَعَلَ قُلُوبَ الاَئِمَّة مَوْرِداً لِاِرادَتِهِ وَ اِذا شاءَ شَيئاً شاءُ‌وهُ)؛

« خداوند قلب امامان را مورد مشيّت خودش قرار داده است. قلب امام فرودگاه مشيّت خداست؛ او كه چيزي را بخواهد،امام همان چيز را مي‌خواهد».

امام عصر(عج) فرمانده فرشتگان مدبّر عالم

در زيارت اوّل از زيارات مطلقه‌ي امام حسين‌ (ع) اين جمله آمده است :

(إرَادَة الرَّبِّ فِي مَقَادِيرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ إلَيْكُمْ وَ تَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ...)؛[7]

«اراده و خواست خدا در تقديراتش بر شما فرود مي‌‌آيد و آنگاه از خانه ‌ي شما به عالم صادر مي‌گردد».

هم اكنون خانه‌ي امام عصر-عَجَّلَ اللهُ تَعــََاليََ فَرَجَهُ الشَّريفَ ـ اتاق فرمان است. از آنجا فرمان به فرشتگان كه مدبّران امورند صادر مي‌ شود و آن‌ها به تدبير و اجراي تقديرات خدا در عالم مي ‌پردازند و آجال و ارزاق، يعني عمرها و روزي‌ها،را در ميان عالميان، از جمادات و نباتات و حيوان‌ها و انسان‌ها،توزيع مي‌كنند. البتّه خانه،نه خانه‌ي خشت و گِل بلكه خانه‌ي امامت و ولايت است كه خالقشان در اختيارشان قرار داده و فرموده است:

]وَ جَعَلْناهُمْ أئِمَّة يَهْدُونَ بِأَمْرِنا...[؛[8]

ما به آن‌ها منصب امامت داده‌ايم كه به امر و فرمان ما كار مي‌ كنند و همه‌ي موجودات را هدايت مي ‌كنند و به مقصد مي ‌رسانند و اين امر و اين فرمان همان است كه مي‌فرمايد:

]إنَّما أمْرُهُ إذا أرادَ شَيْئاً أنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ[؛[9]

امر و فرمان خدا اراده‌ي ايجاد است و خواستش خواسته ‌آفرين است. هر چيزي به محض اراده‌ي او موجود مي ‌شود.آري، او اين قدرت ايجاد و مالكيّت ]كن فيكون[ را در اراده‌ي امام، كه امين او و از امناء الرّحمن است، قرار داده است.

معيارهاي ديانت حقيقي

اين روايت را مرحوم كليني (ره) در كتاب شريف كافي آورده است كه راوي گفت : من خدمت حضرت امام جواد (ع) بودم؛ سخن از اختلافي كه در عقايد شيعه و غير شيعه هست به ميان آمد و امام خطاب به من فرمود: يا محمّد(اسم راوي است):

(إنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي لَمْ يَزَلْ مُتَفَرِّداً بِوَحْدَانِيَّتِهِ ثُمَّ خَلَقَ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً وَ فَاطِمَة (علیهم السلام)...)؛

«خداوند تنها بود و جز او كسي نبود؛سپس محمّد و علي و فاطمه (علیهم السلام) را آفريد».

(...فَمَكَثُوا ألْفَ دَهْرٍ...)؛

«پس هزار دهر گذشت كه تنها خدا بود و اين سه نور مقدّس».

حالا ما نمي‌فهميم مقصود از دهر چيست و مراد از هزار كدام است؟

(...ثُمَّ خَلَقَ جَمِيعَ الْأشْيَاءِ...)؛

«آنگاه خدا اشياي ديگر را آفريد».

(فَأَشْهَدَهُمْ خَلْقَهَا...)؛

«و اين انوار مقدّس را شاهد خلق عالم قرار داد».

و احاطه‌ي علمي به تمام زواياي آفرينش را به آن‌ها عنايت فرمود.

(...وَ أجْرَي طَاعَتَهُمْ عَلَيْهَا وَ فَوَّضَ اُمُورَهَا إلَيْهِمْ...)؛

«و تكويناً همه چيز را مطيع فرمان آن‌ها گردانيد و تدبير كلّ امور عالم را به آن‌ها تفويض فرمود[يعني اراده و مشيّت آن‌ها را مجراي اراده و مشيّت خودش قرار داد، نه اين كه خود منعزل* از كار شد]».

(...فَهُمْ يُحِلُّونَ مَا يَشَاءُ‌ونَ وَ يُحَرِّمُونَ مَا يَشَاءُ‌ونَ وَ لَنْ يَشَاءُ‌وا إلاّ أنْ يَشَاءَ اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي...)؛

«پس آن‌ها آنچه را بخواهند، در عالم تكوين و تشريع انجام مي‌دهند و هرگز جز آنچه را خدا مي‌ خواهد نمي ‌خواهند».

آنگاه امام جواد‌ (ع) در پايان كلامشان فرمودند :

(...يَا مُحَمَّدُ هَذِهِ الدِّيَانَة الَّتِي مَنْ تَقَدَّمَهَا مَرَقَ وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا مَحَقَ وَ مَنْ لَزِمَهَا لَحِقَ خُذْهَا إلَيْكَ يَا مُحَمَّدُ)؛[10]

«اي محمّد [ خطاب به راوي است] اين است آن ديانتي كه هر كه از آن جلو بيفتد، از مسير حقّ بيرون رفته است و هر كه از آن عقب بماند، به هلاكت افتاده است و هر كه ملازم آن باشد، به حقيقت رسيده است .بگير آن را و نگه ‌دار، اي محمّد».

البتّه، از آن نظر كه چهارده معصوم (علیهم السلام) كُلُّهُم نورٌ واحد هستند و در عالم انوار اتّحاد دارند،‌آنچه فضيلت در اين حديث آمده است از آنِ همه خواهد بود.

چرا رسول اكرم… (ص) ابوالقاسم ناميده شد؟

علاّمه مجلسي (ره) در بحث معراج حديثي نقل كرده و ضمن آن حديث آمده كه رسول اكرم … فرموده ‌اند: در شب معراج، پس از مناجات و مكالماتم با خدا، موقع بازگشت،حضرت حقّ اين جمله را فرمود :

(يا اَبَاالْقاسِم اِمْضِ هادياً مَهْدِّياً نِعْمَ الْمَجِيءُ جِئْتَ وَ نِعْمَ الْمُنْصَرَفُ اِنْصَرَفْتَ وَ طوُباكَ وَ طوُبَي لِمَنْ آمَنَ بِكَ وَ صَدَّقَكَ)؛

«اي ابوالقاسم، برو در حالي كه راهنما و راه يافته‌اي، خوش آمدي و خوش رفتي و خوشا بر تو و خوشا بر كسي كه به تو ايمان بياورد و تصديقت كند».

رسول خدا… (ص) بازمي ‌گردد تا در سدرة المنتهيََ به جبرئيل كه در انتظار آن‌ حضرت بوده مي‌ رسد ؛ جبرئيل از رسول‌اكرم… ماجراي مكالمات عرشي را مي‌ پرسد كه چه گفتي و چه شنيدي؟رسول اكرم… پس از نقل ماجرا مي ‌فرمايد: آخرين كلامي كه خدايم به من فرمود، اين بود: (يا اَباالْقاسم اِمْضِ‌...) جبرئيل گفت: از خدا نپرسيدي كه چرا تو را اباالقاسم ناميد ؟ فرمود: اين را نپرسيدم. در اين موقع خطاب رسيد:

(يا اَحمد اِنَّما كَنَّيْتُكَ اَبَاالقاسِم لِاَنَّكَ تُقَسِّمُ الرَّحْمَة مِنِّي بَيْنَ عِبادِي يَومَ الْقِيامَة)؛[11]

«اي احمد، تو را بدين سبب ابوالقاسم ناميدم كه در روز قيامت، تو رحمت مرا بين بندگانم تقسيم خواهي كرد».

اگر چه طبق اين حديث، پيامبر اكرم… در روز قيامت رحمت الهي را تقسيم خواهد كرد،ولي از آن نظر كه روز جزا، روز بروز سرائر مكنون در عالم دنياست و تمام حقايق جاري در دنيا، در روز جزا شفّاف ‌تر به منصّه‌ي ظهور مي ‌رسد، همين وجود اقدسي كه در دنيا مقسّم رحمت بوده است، در عقبا نيز همو مقسّم رحمت است؛ و لذا او به طور مطلق رحمة للعالمين است و اهل بيت او همه امناء الرّحمانند(صلوات الله عليهم اجمعين).

راه رشد و سقوط ملّت‌ها

اينجا نقل اين حديث از پيامبر اكرم… خالي از تناسب نيست كه فرموده‌اند:

(إذا اَرادَ اللهُ بِقومٍ نَماءً رَزَقَهُمُ السَّماحَة وَالْعِفافَ وَ اِذا اَرادَ بِقومٍ اِنْقِطاعاً فَتَحَ عَلَيْهِمْ بابَ الْخيانَة)؛[12]

«هرگاه خدا بخواهد رشد و ترقّي در ملتّي ايجاد كند، دو خصلت به آن‌ها مي‌دهد؛ يكي سماحت [روح جوانمردي و بزرگواري است كه لازمه‌اش سخاوت است و ايثار و صداقت و امانت] و ديگري عفّت و عفاف [كه لازمه‌اش پرهيز از دروغ است و خيانت] و اگر بخواهد ملّتي را به سقوط و ذلّت و بدبختي مبتلا سازد درِ خيانت به روي آن‌ها مي ‌گشايد [كه مانند بيماري سرطان در پيكر آن ملّت ريشه مي‌ دواند و راه هرگونه عزّت و شرف به روي او بسته مي‌شود]».

معنا و مفهوم ابواب الايمان

اَبوابْ جمع باب است و باب يعني در.آن دري كه از آن بايد به فضاي مقدّس ايمان وارد شد،امام (ع) است. ايمان در لغت به معناي امان دادن و امنيّت دادن است و در اصطلاح، اعتقاد به اصول و اركان دين داشتن است.

كسي كه واقعاً به اصول دين،اعمّ از توحيد و نبوّت و معاد و امامت، اعتقاد داشته باشد و بر طبق اعتقادش عمل كند، به طور مسلّم در امن و امان خواهد بود. هم در دنيا بر اثر اعتقاد به مقدّرات حكيمانه‌ي خدا زندگي توأم با رضا و خالي از نگراني‌ ها خواهد داشت،هم در آخرت از عذاب خدا در امان خواهد بود.

]ألا إنَّ أوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ‌‌[؛[13]

«آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمي است و نه آنان اندوهگين مي‌شوند».

]الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ اُولئِكَ لَهُمُ اْلاَمْنُ...‌[؛[14]

«كساني كه ايمان آورده و ايمان خود را به شرك نيالوده‌ اند،ايمنند و‌... ».

انسان مؤمن آرامش و اطمينان خاطر دارد و هرگز نگراني و اضطراب از تصوّر اين‌ كه مبادا فردا چنين شود و چنان شود ندارد. در تمام شؤون زندگي‌اش تفويض* امر به خدا مي ‌كند و تسليم مقدّرات خداست و چون عملاً نيز از مرز شريعت تجاوز نمي‌كند ، از شقاوت‌ها و بدبختي‌ها در امان است و در عالم پس از مرگ نيز از عذاب جهنّم مصون و مأمون است.

تعريف دقيق ايمان

بحثي است در اين كه آيا ايمان همان اعتقاد قلبي است يا مجموعه‌ي مركّبي است از اعتقاد قلبي و اقرار لساني و عمل جوارحي؟ بعضي مي‌گويند: ايمان عبارت از اعتقاد قلبي است و اقرار با زبان و عمل به اركان شرط ايمان است و بعضي ديگر مي‌گويند : ايمان مركّب از سه چيز است كه اگر كسي يكي از آن‌ها را نداشته باشد، ايمان ندارد.اين قول را اهل تحقيق مقبول‌ تر مي ‌دانند و مي ‌گويند: اگر باور قلبي نباشد،ايمان نيست‌؛اگر چه به زبان اظهار ايمان كند و شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت پيغمبراكرم ‌…و ديگر مباني دين بدهد.شاهدش قرآن كريم است كه مي‌فرمايد:

]قالَتِ اْلاَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ...[‌؛[15]

«بيابان‌نشينان گفتند: ايمان آورديم؛ بگو: نه، ايمان نياورده‌ايد؛ اظهار اسلام كرده‌ايد ولي ايمان هنوز در قلبتان داخل نشده است...».

پس، از اين آيه مي‌ فهميم كه اگر باور قلبي نباشد، صرف اظهار لساني ايمان نيست‌]...قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا...[؛[16]حال، اگر باور قلبي باشد امّا اظهار زباني نباشد،آيا ايمان هست؟ مي‌گوييم: باز هم نيست.در اين آيه مي‌خوانيم:

]جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أنْفُسُهُمْ[‌؛[17]

در عين حال كه قلباً يقين به آيات الهي داشتند، به زبان انكار مي‌كردند.اين‌ها مؤمن نيستند.قرآن درباره‌ي شناخت كفّار از پيغمبراكرم‌‌… مي‌فرمايد:

]يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أبْناءَ‌هُمْ[؛[18]

«پيغمبر را مي‌شناسند، آن طور كه پسران خود را مي ‌شناسند».

يعني مي ‌دانستند كه او همان پيامبر موعود در تورات و انجيل است و تمام علايم و نشانه‌هاي نبوّت در او هست،امّا اقرار به نبوّت او نمي ‌كردند.

مي ‌دانيم كه ابوجهل دشمن سرسخت پيامبر اكرم … بود و هميشه برخوردي تند و خشن و هتّاكانه با آن حضرت داشت.يك روز او را ديدند كه بر خلاف هميشه، با گشاده ‌رويي جلو آمد و با پيغمبر اكرم… دست داد و رفت؛ اين رفتار او، هم مايه‌ي تعجّب كفّار شد هم مايه‌ي تعجّب مسلمان‌ها.كفّار وحشت كردند كه نكند او مسلمان شده و سبب تقويت مسلمين شود؛ مسلمانان هم تعجّب كردند كه چطور شده او رو به اسلام آورده است؟ هم ‌كيشانش از او پرسيدند : مگر تو به محمّد گرويده ‌اي ؟ گفت :

(انّي وَ اللهِ لَأَعْلَمُ اَنَّهُ لَصادِق)؛

به خدا قسم، من مي‌دانم او در گفتار خود صادق است [و واقعاً از جانب خدا مبعوث به نبوّت است]. امّا:

(مَتَي كُنّا تَبَعاً‌ لِآلِ عَبْدِ مَناف)؛

«كِي بوده كه ما تابع اولاد عبد مناف شده باشيم»؟

اين همان روح استكبار است كه مانع خضوع در مقابل حقّ است.با اين‌كه قلباً باور كرده،تن زير بارش نمي ‌دهد.پس،تنها باور قلبي بدون اقرار زباني ايمان نيست. حالا اگر كسي باور قلبي دارد، اقرار زباني هم دارد، امّا عملاً خاضع و تسليم نيست،او هم ايمان ندارد. تحقّق ايمان بسته به تحقّق هر سه بُعد است؛ بُعد قلبي و زباني و عملي و لذا كفر ابليس از جهت فقدان بُعد عملي است. او باور قلبي دارد و خدا را به خالقيّت و ربوبيّت مي‌شناسد و مي‌گويد:

]...خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ...[؛‌[19]

«...مرا از آتش خلق كردي...».

من مخلوق تو و مربوب تو هستم. حتّي آن چنان با احترام با خدا رو برو مي ‌شود كه قسم به عزّت او ياد مي‌ كند و مي‌گويد:

]فَبِعِزَّتِكَ لَاُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعِينَ[؛[20]

« به عزّت تو سوگند كه همگي را از راه به در مي‌برم».

ايمان به روز قيامت هم دارد كه مي‌گويد:

]...فَأَنْظِرْنِي إلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ[؛[21]

«به من مهلت بده تا روزي كه برانگيخته مي‌شوند».

حتّي انبياء را هم مي‌شناسد و از آن‌ها به"عباد مُخْلَصين" تعبير مي‌كند و مي‌گويد:

]إلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ[؛[22]

«مگر بندگان خالص تو از ميان آنان را».

من در همه‌ي ابناي بشر نفوذ مي ‌كنم امّا در عباد مخلَصينت نمي ‌توانم نفوذ كنم. پس، ابليس درباره‌ي توحيد و نبوّت و معاد، هم باور قلبي داشت،هم اقرار زباني؛آنچه نداشت تسليم عملي بود كه:

]...أبَي وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ‌[؛[23]

«در مقام عمل، گردنكشي كرد و كافر شد».

]...قُلْنا لِلْمَلائِكَة اسْجُدُوا لِآدَمَ...‌[؛[24]

«...به فرشتگان گفتيم : مقابل آدم سجده كنيد...».

]...فَسَجَدُوا إلاّ إبْلِيسَ أبَي وَ اسْتَكْبَرَ...‌[؛[25]

«...همه سجده كردند و تنها ابليس ابا و استكبار كرد و كافر شد...».

البتّه، در مقام عمل هم بسيار جدّي بود . قريب شش هزار سال در آسمان عبادت كرد(با سجده‌ هاي طولاني و چند هزارساله) امّا عملش مخلصانه و تسليمانه نبود و ناگهان در يك نقطه‌ي حسّاس، رياكاري و خودبرتربيني ‌اش بارز شد و رسوايي ‌اش برملا گشت؛گفتند: بعد از اين چند هزار سال كه بندگي كردي، بيا اين يكي را نيز انجام بده؛بر آدم سجده كن‌.گفت: نمي‌كنم.

]...لَمْ أكُنْ لِأسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ...‌[؛[26]

«...من هرگز بر بشري كه او را از گِل آفريده‌اي سجده نمي‌كنم ...».

]...أبَي وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ‌[؛[27]

ابعاد ايمان

پس معلوم شد كه ايمان داراي سه بُعد است و مؤمن آن است كه در هر سه بعد تسليم باشد ؛در قلب، زبان و عمل‌.حال، براي تأييد مطلب به اين روايات توجّه فرماييد.از رسول‌اكرم‌… منقول است كه:

(الْإِيمانُ مَعْرِفَة بِالْقَلْبِ وَ إِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْأرْكَانِ)؛[28]

«ايمان شناخت است و گفتار است و رفتار».

(اَلايمانُ قَولٌ مَقُولٌ وَ عَمَلٌ مَعْمُولٌ وَ عِرفانُ الْعُقُول)؛‌[29]

حتّيََ امام صادق (ع )ضمن بيان مفصّلي مي ‌فرمايند: ايمان همه‌اش عمل است؛ منتهيََ، عملي از قلب و عملي از زبان و عملي از بدن.عمل قلب اعتقاد است و عمل زبان اقرار و عمل بدن انجام دادن كار بر طبق اعتقاد و اقرار.

تفاوت اسلام و ايمان و مراتب آن

بحث ديگري هست در مورد تفاوت اسلام و ايمان‌؛بايد دانست كه اسلامي داريم قبل از ايمان و اسلامي داريم بعد از ايمان.يعني اسلامي داريم كه مرتبه‌اش پايين‌تر از ايمان است و اسلامي داريم كه مرتبه‌اش بالاتر از ايمان است.گاهي سؤال مي ‌كنند، ما كه در دعا مي ‌گوييم:

(اَللّهُمَّ اِغْفِرْ لِلْمُؤمِنينَ وَ الْمُؤمِناتِ وَ الْمُسْلِمينَ وَ الْمُسلِماتِ)؛

آيا مقصود از مسلمين و مسلمات سنّي‌ها هستند؟عرض مي‌شود: خير،مسلمين و مسلمات گروهي از مؤمنانند كه درجه‌ي بالاتري از ايمان را به دست آورده‌اند و مقصود از اسلام در اين دعا و نظاير آن،ايمان در درجه‌ي اعلاست و مقصود از مسلم در اينجا مؤمن در مرتبه‌ي بالاست.چون يك درجه‌ي اسلام درجه‌ي نازله است؛ يعني پايين‌تر از ايمان است؛ همان درجه‌اي است كه با گفتن شهادتين تحقّق مي ‌يابد، چنان‌ كه مي ‌فرمايد:

]...قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أسْلَمْنا...‌[؛[30]

«...بگو: ايمان نداريد، بلكه اسلام داريد...».

مؤمن نيستيد، بلكه مسلم هستيد؛يعني تنها اظهار زباني مي‌ كنيد و اين مرتبه‌ي نازل اسلام و پايين‌تر از ايمان است. وقتي آن اسلام زباني در قلب نشست، مي‌شود ايمان. آن ايمان قلبي كه شدّت يافت و به مرحله‌ي تسليم در مقابل خدا رسيد، مي‌شود اسلام،يعني برترين درجه‌ي ايمان، و دارنده‌ي آن مي‌شود مسلم،يعني مؤمن برتر،و مقصود ما در دعاها از مسلمين و مسلمات آن گروه از مؤمنان برترند، نه گروه سنّيان و لذا مي‌بينيم كه خداوند از ايمان در درجه‌ي اعلاي ابراهيم و اسماعيل ‌‡تعبير به اسلام كرده و فرموده است:

]فَلَمَّا أسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ[؛[31]

«پس وقتي هر دو تسليم شدند و پدر پسر را به پيشاني بر خاك افكند».

ابراهيم و اسماعيل‌‡ هر دو اظهار اسلام كردند و مسلم شدند؛ يعني عالي‌ترين درجه‌ي ايمان را به منصّه‌‌ي* ظهور رسانيدند و تسليم محض در مقابل امر خدا شدند و اين نشان مي‌دهد كه اسلام به اين معنا از مرتبه‌ي نبوّت نيز بالاتر است؛ زيرا ابراهيم و اسماعيل‡هر دو نبي بودند و سپس به مرتبه‌ي اسلام رسيدند.پدر گفت:

]...يا بُنَيَّ إنِّي أرَي فِي الْمَنامِ أنِّي أذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرَي...‌[؛

اي پسر، مي‌خواهم به امر خدا ذبحت كنم...پسر گفت‌:

] ...يا أبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ...‌[‌؛[32]

«...پدر، آنچه را امرت كرده‌اند انجام ده...».

اين يك مرتبه از اسلام است كه بالاترين مرتبه‌ي ايمان است و انبياء و رسل‌ (علیهم السلام) با داشتن مقام نبوّت و رسالت، طالب اين مرتبه از ايمان به نام اسلام بودند.حضرت يوسف‌صدّيق‌ ( ع)‌مي‌گفت:

]...فاطِرَ السَّماواتِ وَ اْلاَرْضِ أنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَة تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ[‌؛[33]

«...خدايا، مرا مسلم بميران و به صالحان ملحقم كن».

پس اسلامي داريم كه پايين‌تر از ايمان است و اسلامي داريم كه بالاترين مرتبه‌ي ايمان است.در ميان مردم، گروهي داراي درجه‌ي نازل از اسلام هستند؛يعني تنها به زبان اظهار اسلام مي‌كنند و شهادتين مي‌گويند امّا قلباً باور ندارند. اين گروه همان گروه منافقند كه خوفاً يا طمعاً متظاهر به اسلام بوده‌اند و هستند.

گروهي نيز هستند كه علاوه بر اظهار زباني، باور قلبي هم دارند؛ امّا در عين حال،مقهور شهوات نفسند. تا آنجا كه دستورهاي ديني با شهواتشان سازگار است، مؤمنند؛ وگرنه كافرند، چنان ‌كه قرآن مي‌ فرمايد:

]...وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلاً‌[؛[34]

«...مي‌گويند : قسمتي از دين را مي‌پذيريم و قسمتي از آن را نمي‌پذيريم. اينان مي‌خواهند راهي بينا بين[ ايمان و كفر] پيش بگيرند».

]اُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا...[؛‌[35]

«اينان كافران حقيقي‌اند...».

زيرا در آن قسمت از دين هم كه مي‌پذيرند،تبعيّت از شهواتشان مي‌كنند، نه تبعيّت از دين و در واقع،كافرند و مي‌پندارند كه مؤمنند.

امام صادق (ع) عالم‌الغيب و حجّت حقّ است

مردي از شيعه خدمت امام صادق‌ (ع) آمد.امام از حال برادرش جويا شد؛ او خودش شيعه‌ي امامي و برادرش زيدي مسلك بود. گفت: برادر من بسيار آدم خوبي است،مردي مقدّس و زاهد و عابد و خداترس و از همه جهت خوب است.تنها نقصي كه از نظر من در او هست اين است كه اعتقاد به امامت شما ندارد. فرمود: چرا اعتقاد به امامت ما ندارد؟عرض كرد:اين اعتقاد نداشتنش به شما نيز از شدّت تقوا و ورع و احتياط اوست؛مي‌گويد:مي‌ترسم اين اعتقاد به امامت، خلاف شرع باشد و خدا راضي نباشد.فرمود : به او بگو اين ورع و تقواي تو در كنار نهر بلخ كجا بود؟راوي مي‌گويد:من نفهميدم مراد امام از كنار نهر بلخ چيست و هيبت امام مانع از اين شد كه بپرسم مقصود از كنار نهر بلخ چيست؟وقتي پيش برادرم برگشتم و ماجرا را گفتم، ديدم به محض اين ‌كه عبارت«كنار نهر بلخ» از زبانم به گوشش خورد،رنگ از رخش پريد و سخت دگرگون شد و مانند آدم شرمنده و خجالت ‌زده سرش را پايين انداخت و بعد گفت:آيا راست مي‌گويي؟آيا واقعاً حضرت صادق‌ (ع) اين جمله را گفت؟ گفتم : به خدا قسم، حال تو را پرسيد و من گفتم آدمي خوب و نمازخوان است، امّا به شما اعتقاد ندارد.فرمود:چرا ؟ گفتم: چون خيلي محتاط است. فرمود: پس چرا آن احتياط را در كنار نهر بلخ نداشت؟ ولي من مقصود آن‌حضرت را نفهميدم؛ حالا تو بگو كه ماجراي كنار نهر بلخ چه بوده است؟ گفت: واقع اين كه، بين من و خدا سرّي بود و احدي از آن خبر نداشت؛حالا كه حضرت صادق‌ (ع) فرموده است،من هم براي تو مي ‌گويم تا ايمان تو به آن‌حضرت محكم شود و من هم فهميدم كه او حجّت خدا و امام بر حقّ است و راه تو حقّ بوده. بعد گفت:من سفري براي تجارت به ماوراءالنّهر رفتم. وقتي كه برمي‌گشتم، بين راه با مرد و زني همسفر شدم؛رسيديم كنار نهر بلخ و آنجا براي استراحت فرود آمديم.آن مرد گفت: يا تو بمان پيش اثاث و من بروم براي تهيّه‌ي غذا يا تو برو و من بمانم.گفتم: تو برو، من خيلي خسته‌ام، مي‌خواهم استراحت كنم. او رفت و من ماندم و آن زن. شيطان به سراغم آمد و شهوت نفس بر من غالب شد و كاري زشت و خلاف عفاف از من صادر شد كه اَحَدي جز خدا از اين ماجرا باخبر نبود. اينك كه حضرت صادق‌ (ع) از آن واقعه خبر داده است، فهميدم كه به اذن خدا او عالم ‌الغيب است و از نهان عالم مطّلع است و اعتقاد به امامت كه شما داريد، اعتقاد حقّ و تنها راه نجات است.

البتّه، امام صادق‌ (ع) منزّه از اين است كه عيب كسي را فاش كند و پرده‌ي كسي را بدرد؛ امّا آن‌حضرت تشخيص داده كه تنها راه نجات دادن اين آدم از هلاك ابدي اين است و راه ديگري ندارد.حال، اگر پرده‌ي او اندكي كنار برود و عيب او پيش برادرش فاش شود،مسلّماً بهتر از اين است كه بر اثر اعتقاد نداشتن به امامت، در ميان جهنّم محكوم به عذاب ابدي گردد و به علاوه،امام‌ (ع) از گناه پنهان او سخني به ميان نياورده است بلكه به طور سربسته فرموده: اين آدم محتاط احتياطش در كنار نهر بلخ كجا بود؟ او اگر نمي‌خواست سرّش فاش شود، مي‌توانست اين گفتار امام  (ع)‌را طوري توجيه كند؛ ولي مي‌بينيم خودش تمام ماوقع را مشروحاً بيان كرده است و در نتيجه، مذهب حقّ را شناخته و به سعادت ابدي رسيده است؛ وگرنه امام  (ع)‌افشاي سرّي نكرده است.

ايمان كامل يعني تسليم امر خدا و اولياي او بودن

اصل مطلب مورد بحث اين بود كه ايمان كامل آن است كه انسان علاوه بر اظهار زباني و باور قلبي، در مقام عمل نيز مطيع محض باشد و تسليم امر خدا و اولياي خدا، چنان‌كه مي ‌فرمايد:

]فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً‌[‌؛[36]

به پروردگارت سوگند، آن‌ها مؤمن نخواهند بود،مگر اين‌كه تو را در اختلافات خود به داوري بپذيرند و سپس در دل خود از داوري تو احساس ناراحتي نكنند و كاملاً تسليم باشند و همچنين مي‌فرمايد:

]وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَة إذا قَضَي اللهُ وَ رَسُولُهُ أمْراً أنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَة مِنْ أمْرِهِمْ...‌[؛ [37]

«هيچ مرد و زن باايماني حقّ ندارند وقتي خدا و رسولش امري را لازم بدانند اختياري از خود داشته باشند و بر وفق خواسته‌ي خويش عمل كنند؛ بلكه بايد تسليم اوامر خدا و رسول باشند، اگر چه بر خلاف ميلشان باشد».

]النَّبِيُّ أوْلَي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ...‌[‌؛[38]

«رسول خدا اوليََ به تصرّف درباره‌ي اهل ايمان از خودشان است».

وقتي از جانب خدا به رسول اكرم‌… دستور داده شد كه زينب (دختر عمّه‌ي خودش) را براي زيدبن‌حارثه تزويج كند،زيد‌بن‌حارثه برده‌ي آزاد شده‌اي بود و در نزد قوم عرب، برده ‌هاي آزاد شده افرادي بي‌شخصيّت بودند و ارزش اجتماعي نداشتند؛ امّا زينب يك زن متشخّص از طايفه‌ي بني‌هاشم و دختر عمّه‌ي پيغمبر‌اكرم …‌بود و از نظر شؤون اجتماعي با هم متناسب نبودند. ولي رسول اكرم… به امر خدا از زينب براي زيد خواستگاري كرد. زينب از اين پيشنهاد تعجّب كرد و گفت‌:يا رسول‌الله، به من مهلت بدهيد تا درباره‌ي اين مطلب بينديشم، بعد خبر مي‌دهم.در اين موقع آيه نازل شد كه:

]وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَة إذا قَضَي اللهُ وَ رَسُولُهُ أمْراً أنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَة مِنْ أمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً[؛[39]

«هيچ زن و مرد با ايماني حقّ ندارند در مقابل امر خدا و رسولش اظهار نظري كنند و از ميل و خواسته‌ي خود تبعيّت كنند كه در اين صورت، گناه كرده و به گمراهي روشني افتاده‌اند».

وقتي زينب از نزول آيه با خبر شد،گفت: بسيار خوب؛

(اَمْرِي بِيَدِكَ يا رَسولَ الله)؛

اختيار من دست شماست؛هر طوري كه بفرماييد تابعم. رسول خدا… هم او را براي زيدبن‌حارثه تزويج كرد و بعداً ماجرايي پيش آمد كه او از زيد طلاق گرفت و رسول‌ خدا ‌…‌به امر خدا با او ازدواج كرد و در واقع، اين پاداشي بود كه خداوند در مقابل خضوعي كه زينب از خود نشان داد و راضي شد طبق امر خدا با زيد ازدواج كند به آن زن با ايمان داد و افتخار همسري رسول‌اكرم‌‌… نصيبش شد.

اوّل شناخت ارزش ايمان، بعد درك ابواب‌الايمان

حال، ما در اين زيارت، اهل بيت نبوّت (علیهم السلام) را به عنوان "ابواب الايمان" مي‌ستاييم و آن‌ها را درهاي ورود به خانه‌ي ايمان مي ‌شناسيم و بديهي است كه انسان اوّل بايد به عظمت و شرافت و جلالت خانه‌اي پي ببرد و آنگاه دنبال در ورودي آن خانه بگردد. در آن صورت است كه عظمت و شرافت آن در را هم مي ‌شناسد و با اشتياق تمام به سوي او مي‌ رود.اينجا هم اوّل بايد ارزش ايمان را بشناسيم و سپس به ارزش ابواب‌الايمان پي ببريم و به سوي آن‌ها بشتابيم تا به وسيله‌ ي آن‌ها به حيات ابدي كه محصول ايمان است نايل بشويم و يا‌للاسف كه ما آن چنان كه بايد به ارزش ايمان پي نبرده‌ايم و طبعاً ابواب‌الايمان را نيز آن چنان كه بايد نمي ‌شناسيم و در زيارتشان اكتفا به يك سلسله الفاظ و اعمال بي‌ روح مي ‌كنيم و با كمال تأسّف بايد گفت،دين و ايمان از متن زندگي ما خارج شده و در حاشيه قرار گرفته است؛ يعني زندگي ما حقّاً تحت سيطره‌ي دين نيست و دين حاكم بر زندگي ما نيست. گويي، اين حقيقت از ذهن ما بيرون رفته و جدّاً فراموشمان شده كه ما براي اين به دنيا آمده‌ايم كه احكام خدا و دستورهاي آسماني دين را در شؤون زندگي خويش به جريان بيندازيم، نه براي اين كه خانه‌هاي عالي بسازيم و سفره‌هاي رنگين بگسترانيم و لباس‌هاي فاخر بپوشيم و بر مركب‌هاي رهوار سوار بشويم و ابداً به ياد خدا و آخرت نباشيم.بنابراين، ما چگونه مي‌توانيم از روي صدق و صفا دنبال ابواب‌الايمان و درهاي احكام دين خدا بگرديم و بگوييم:

(اَلسَّلامُ عَلَيْكُم يا اَبوابَ الْايمان)؛

شما كه ايمان را از متن زندگي خود بيرون كرده‌ايد، حالا دنبال درهايش مي‌گرديد و اَلسَّلامُ عَلَيْكُم يا اَبوابَ الْايمان مي‌گوييد؟آيا اين كار عقلاني است ؟

مرد آخربين مبارك‌ بنده‌اي است

از امام اميرالمؤمنين‌ (ع) منقول است:

(وَ نَاظِرُ قَلْبِ اللَّبِيبِ بِهِ يُبْصِرُ أمَدَهُ)؛

«انسان خردمند چشمي در دل دارد كه پايان كار را مي‌بيند».

(وَ يَعْرِفُ غَوْرَهُ وَ نَجْدَهُ)؛

«نشيب و فراز زندگي را تشخيص مي ‌دهد».

(دَاعٍ ‌دَعَا ‌وَ ‌رَاعٍ ‌رَعَي)؛

«دعوت كننده‌اي [پيامبر] دعوت كرده و نگهباني [امام] حفظ [اساس و شريعت] كرده است».

(فَاسْتَجِيبُوا لِلدَّاعِي وَ اتَّبِعُوا الرَّاعِيَ)

«پس دعوت دعوت‌كننده را بپذيريد و از نگهبان تبعيّت كنيد».

(قَدْ خَاضُوا بِحَارَ الْفِتَنِ وَ أخَذُوا بِالْبِدَعِ دُونَ السُّنَنِ)؛

«مردم از حقّ دور شده و در درياهاي فتنه‌ها فرو رفته‌اند؛ از سنّت‌ها چشم پوشيده و بدعت‌ها را گرفته‌اند».

(وَ أرَزَ الْمُؤْمِنُونَ وَ نَطَقَ الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ)؛

«مومنان صالح زبان در كام كشيده و [در انزوا خزيده‌اند]و گمراهان دروغگو به سخن درآمده‌اند[و خود را پيشواي مردم معرّفي كرده‌اند]».

(نَحْنُ الشِّعَارُ وَ الْأصْحَابُ)؛

«ما هستيم پيراهن چسبيده بر تن پيغمبر [كه از همه كس به او نزديك‌تريم]».

(وَ الْخَزَنَة وَ الْأبْوَابُ)؛

«ما هستيم خزانه ‌داران و درهاي ورود [به علوم و معارف او] ».

(وَ لا تُؤْتَي الْبُيُوتُ إِلَّا مِنْ أبْوَابِهَا)؛

«به هر خانه‌اي از در آن بايد وارد شد».

(فَمَنْ أتَاهَا مِنْ غَيْرِ أبْوَابِهَا سُمِّيَ سَارِقاً)؛[40]

«پس كسي كه از غير در وارد خانه‌اي شود، دزد ناميده مي‌شود».

راهيابي به زلال ايمان از طريق اهل بيت نبوّت (علیهم السلام)

ما وقتي ارزش ايمان را شناختيم و دانستيم كه ايمان آب حيات ابدي است و پي برديم كه اهل بيت نبوّت(علیهم السلام)يگانه در براي ورود به فضايي هستند كه آب حيات ايمان آنجاست، طبيعي است كه شتابان رو به آن بزرگواران، كه متصدّيان آب حيات جاودانند، مي ‌رويم و با شور و اشتياق تمام مي‌گوييم:

(اَلسَّلامُ عَلَيْكُم يا اَبوابَ الْايمان)؛

امّا نه به گونه‌اي كه تنها پشت در بايستيم و سلام كنيم و در و ديوار را ببوسيم و برگرديم و اصلاً نفهميم داخل آن خانه و آن فضا چه متاعي هست و از آن چگونه بايد بهره گرفت.ما سال‌هاست كه مكرّراً بار سفر بسته و رو به حرم امام ابوالحسن‌الرّضا و امام سيّدالشّهدا و ديگر امامان‌(علیهم السلام)  رفته‌ايم و مي‌رويم؛ امّا در خود بنگريم و ببينيم از آب حيات ايمان، كه در اختيار آن ابواب‌الايمان است، چقدر بهره برده و سوغاتي آورده‌ايم. متأسّفانه مي‌بينيم كه ما همچنان پشت در مانده‌ايم و وارد حرم نشده‌ايم، آن ابواب‌الايمان هر چه فرياد مي‌زنند: اي بندگان خدا، ما در هستيم، از ما عبور كنيد و وارد خانه بشويد و صاحبخانه را ببينيد و از او بهره بگيريد، اصلاً گويي ما كَر هستيم و صداي آن‌ها را نمي‌شنويم، از پيش خود چيزهايي مي‌گوييم و كارهايي مي‌كنيم و همچنان تشنه‌كام و بي‌بهره‌اي از آب حيات ايمان برمي‌گرديم و مي‌گوييم:

اَلسَّلامُ عَلَيْكُم يا اَبوابَ الْايمان.

والسَّلام عليكم و رحمة الله و بركاته



[1]ـ سوره‌ي احزاب،آيه‌ي 33.

[2]ـ تفسير القمي،جلد2،صفحه‌ي 446.

[3]ـ سوره‌ي صافّات،آيه‌ي 103.

[4]ـ سوره‌ي حجر،آيه‌ي 72.

[5]ـ سوره‌ي نجم،آيات 3و4.

[6]ـ سوره‌ي انسان،آيه‌ي 30.

[7]ـ اصول كافي،جلد4،صفحه‌ي 577.

[8]ـ سوره‌ي انبياء،آيه‌ي73.

[9]ـ سوره‌ي يس،آيه‌ي82 .

* منعزل: عزل شده، سلب قدرت شده.

[10]ـ اصول كافي،جلد1،صفحه‌ي 441.

[11]ـ بحارالانوار،جلد18،صفحه ي314.

[12]ـ نهج الفصاحة، مجموعه‌ي كلمات قصار حضرت رسول‌اكرم… ،ابوالقاسم‌پاينده، صفحه‌ي28، شماره‌ي 149.

[13]ـ سوره‌ي يونس،آيه‌ي62.

[14]ـ سوره‌ي انعام،آيه‌ي 82 .

* تفويض: واگذاري،سپردن.

[15]ـ سوره‌ي حجرات،آيه‌ي14.

[16]ـ همان.

[17]ـ سوره‌ي نمل،آيه‌ي14.

[18]ـ سوره‌ي بقره،آيه‌ي 146.

[19]ـ سوره‌ي اعراف،آيه‌ي 12.

[20]ـ سوره‌ي ص،آيه‌ي 82 .

[21]ـ سوره‌ي حجر،آيه‌ي 36.

[22]ـ همان،آيه‌ي40 .

[23]ـ سوره‌ي بقره،آيه‌ي 34 .

[24]ـ همان.

[25]ـ سوره‌ي بقره،آيه‌ي34.

[26]ـ سوره‌ي حجر،آيه‌ي 33.

[27]ـ سوره‌ي بقره ،آيه‌ي 34.

[28]ـ نهج البلاغه‌ي فيض، حكمت 227.

[29]ـ بحارالانوار،جلد66،صفحه ي67.

[30]ـ سوره‌ي حجرات،آيه‌ي 14.

[31]ـ سوره‌ي صافّات،آيه‌ي 103.

* منصّه: محلّ ظهور چيزي.

[32]ـ سوره‌ي صافّات،آيه‌ي 102.

[33]ـ سوره‌ي يوسف،آيه‌ي 101.

[34]ـ سوره‌ي نساء،آيه‌ي 150.

[35]ـ همان،آيه‌ي 151.

[36]ـ سوره‌ي نساء ،آيه‌ي 65.

[37]ـ سوره‌ي احزاب،آيه‌ي 36.

[38]ـ همان،آيه‌ي 6.

[39]ـ سوره‌ي احزاب،آيه‌ي 36.

[40]ـ نهج البلاغه‌ي فيض،خطبه‌ي 153.

 

حضرت امام حسن عسکری:
فقر با ما ، بهتر از ثروتمندی در کنار دشمنان ماست.
و کشته شدن با ما بهتر از زندگی در کنار دشمنان ماست.
و ما پناهگاه کسی هستیم که به ما پناه آورد.
و نور هدایت برای کسی هستیم که خواهان بصیرت از ما باشد.
و نگهبان کسی هستیم که به ما تمسک جوید.
پس هر کس ما را دوست بدارد با ما در درجات والای بهشت خواهد بود.
و آن که از ما جدا شد به سوی آتش خواهد رفت.

برو بالا