وَ أَوْصِيَاءِ نَبِيِّ اللَّه
{ وَ أَوْصِيَاءِ نَبِيِّ اللَّه }
به چه كسي وصيّ گفته مي شود ؟
كلمه ي اوصياء جمع وَصِيّ است و وصيّ به كسي گفته ميشود كه موصِي* كارهايي را كه در زمان حيات خودش متصّدي بود،پس از وفاتش به آن كس سفارش كند.
امامان دوازده گانه،اوصياي رسول اكرم
ما شيعهي اماميّه معتقديم كه امامان دوازدهگانه، يعني اميرالمؤمنين علي (ع) و يازده فرزند معصومش (علیهم السلام) يكي پس از ديگري وصيّ پيامبر خدا
هستند؛يعني، تمام كارهايي را كه پيامبر اكرم
از آن جهت كه نبيّ و رسول بود، انجام مي داده است،امامان (علیهم السلام) پس از وفات آن حضرت، با توصيهي خود آن جناب به عهده گرفتهاند؛ كارهايي از قبيل تبيين حقايق وحي آسماني قرآن، تعليم و تشريح جزئيّات احكام، ارشاد و هدايت جامعهي بشر به سوي خدا از طريق گفتار و عمل و ....
تكرار موضوع توصيه و وصيّت در قرآن كريم
ما در قرآن كريم مي بينيم كه خداوند به انبياء (علیهم السلام) وصيّتهايي مي كند.انبياء هم به اوصيايشان وصيّتهايي كردهاند.خداوند در اين آيه خطاب به رسول اكرم
مي فرمايد :
{ شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أوْحَيْنا إلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي... }؛[1]
«ما، هم به تو هم به پيامبران بزرگي كه قبل از تو بودند، مثل نوح، ابراهيم، موسي و عيسي (ع) [كه انبياي اولوالعزمند و صاحبان شريعت و كتابند،] وصيّت كردهايم...».
توصيهي خدا به پيامبر
و ساير انبياء (علیهم السلام)
حال، وصيّت من كه خدا هستم به تو و ساير انبياء چه بوده است ؟
{ ...أنْ أقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ...}
«...تنها وصيّت من به شما اين است كه دين را برپا داريد و در آن تفرقه ايجاد نكنيد...».
توصيه به دو امر بسيار مهمّ از نظر خدا: اوّل برپاداشتن دين (نه تنها عمل به آن، بلكه اقامه و زنده نگه داشتن آن از هر طريق ممكن) دوّم پرهيز از فتنه و بلاي بزرگ؛ يعني، ايجاد تفرقه و اختلاف در دين كه معالاَسَف مي بينيم امروز اين بلا چگونه دامنگير امّت اسلامي شده است.
بي توجّهي به فريضهي اقامهي تعاليم دين
مطلب اوّل، كه شناختن عظمت و اهمّيّت دين و سپس اقامهي آن در ميان مسلمانان است، امروز سخت مورد بي توجّهي قرار گرفته و دربارهي مسائل مربوط به حلال و حرام خدا سهلانگاري ميشود.يك سلسله كارها را با سليقهي خود جزو دين حساب مي كنند و با اهتمام تمام انجام مي دهند و به آنچه از وظايف حتمي انسان مسلمان است بياعتنايي مي كنند؛ در حالي كه خداوند حكيم با قاطعيّت تمام خطاب به پيامبران بزرگش فرموده است:
{ شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ...}
پايه گذار دين من هستم و تنها خواستهي من از شما اين است كه:
{ أقِيمُوا الدِّينَ }
«دين را برپا نگه داريد [و نگذاريد از پا بيفتد]».
ديگر اين كه :
{ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ }
«كاري نكنيد كه تفرقه و اختلاف در آن ايجاد شود».
بعد مي فرمايد:
{ ...كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ...}
...[تحمّل] اين مطلب بر مشركين سنگين است [كه دين را آن چنان كه من خواسته و تشريع كردهام بپذيريد]... پناه بر خدا مي بريم كه تحمّل آن براي ما هم سنگين باشد.
بزرگي گناه ربا و سهل انگاري ما
در مجلسي صحبت از ربا بود.اين بنده خيلي تأكيد مي كردم كه چرا بايد در بازار مسلمين اين مسألهي به اين سنگيني اين چنين سبك شده باشد ؟ تنها گناهي است كه خدا به مرتكب آن گناه اعلان جنگ كرده است كه:
{ ...فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللهِ وَ رَسُولِهِ...}؛[2]
«آگاه باشيد اي رباخواران،كه خدا و رسولش اعلان جنگ با شما كردهاند».
در روايات ما هم كه آمده است :
گناه يك درهم ربا سنگين تر از گناه هفتاد زنا با محارم ، آن هم در خانهي كعبه است (نستجير بالله ). يكي از آقايان گفت: پذيرش اين مطلب براي من سنگين است. از طرز صحبتش فهميدم كه آن بيچاره خودش مبتلا به اين گناه است و وقتي اين حرف ها را مي شنود، وحشت مي كند و جز انكار مطلب براي تسكين آلام قلبي اش راهي نمي يابد؛ و لذا مي گفت: من فكر نمي كنم در اسلام اين قدر ربا را بزرگ كرده باشند كه شما بزرگش مي كنيد و مي گوييد: يك درهم ربا بدتر از هفتاد زنا با محارم در خانهي كعبه است. گفتم : مگر ما نبايد دينمان را از صاحب شريعت بگيريم ؟ مگر نبايد احكام خدا را از قرآن و روايات به دست آوريم ؟ آيا روايتي كه همهي فقها در كتابهايشان نقل مي كنند و در آن خداوند آدم رباخوار را جنگنده با خود معرّفي كرده است براي اثبات بزرگي اين گناه بس نيست ؟ و حال آنكه دربارهي هيچ گناهي اينگونه تعبير تندي نكرده و مثلاً نفرموده است شرابخوار يا زناكار طرف جنگ با خدا هستند.
تحمّل سخن حقّ بر هر كسي آسان نيست
آري،پذيرش اين مطلب براي شيفتگان پول بسيار سنگين است . خود قرآن هم مي گويد:
{ كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إلَيْهِ }؛
«[تحمّل] اين سخن بر كساني كه نمي خواهند موحّد باشند سنگين مي آيد».
تنها مطيع فرمان خدا بودن بر آنها دشوار است، مي خواهند فرمان هواي نفس را هم دخالت دهند، پول را كه محبوبشان است از خود جدا نكنند.
{ ...اللهُ يَجْتَبِي إلَيْهِ مَنْ يَشاءُ... }؛[3]
موضوع اجتباء* و گزينش امام اختصاص به خدا دارد؛ اوست كه هر كس را بخواهد برمي گزيند و وصيّ خود قرار مي دهد. حاصل آن كه، در اين آيه خدا دربارهي دين به انبياء سفارش مي كند و مي گويد: من دين را تشريع كردم و از شما مي خواهم آن را برپا نگه داريد:
{ أقِيمُوا الدِّينَ }؛
دين را برپا كنيد. انبياء (علیهم السلام) هم به يكديگر وصيّت مي كنند.قرآن مجيد مي فرمايد:
{ وَ وَصَّي بِها إبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ... }؛[4]
«ابراهيم (ع) به فرزندانش وصيّت كرد و يعقوب[نيز به فرزندانش] وصيّت كرد [و گفت]...».
{ ...يا بَنِيَّ إنَّ اللهَ اصْطَفَي لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إلاّ وَ أنْتُمْ مُسْلِمُونَ }؛[5]
«...اي فرزندان من، خداوند شما را برگزيده كه دين را اقامه كنيد. طوري زندگي كنيد كه مسلمان بميريد [و بي دين از دنيا نرويد]».
رسالت همهي انبياء (علیهم السلام) ابلاغ ولايت و امامت علي (ع)
تمام انبياء (علیهم السلام) همّشان نگهداري دين و ابلاغ آن به ديگران است تا مي رسيم به حضرت خاتم الانبياء
آنجا هم مي بينيم خداوند مسألهي ولايت و امامت را با تأكيد تمام به رسول مكرّمش
توصيه كرده و آنحضرت را مأمور به ابلاغ آن به عموم امّت مي فرمايد و گوشزد مي كند كه رسالت تو و رسالت تمام انبياء وقتي به نتيجه ميرسد كه ولايت و امامت علي (ع) استقرار يابد و ابلاغ به امّت گردد؛ وگرنه كاري انجام نگرفته و رسالتي از تو و ديگر انبياء به نتيجه نرسيده است:
{ يا أيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ... }؛[6]
«اي رسول،آنچه را از خدايت بر تو نازل شده[دستور ابلاغ ولايت علي (ع) را] ابلاغ كن و اگر نكني،ابلاغ رسالت هم نكردهاي».
يعني، رسالت خالي از ولايت در حكم بدني بي روح است كه با گذشت زماني اندك متعفّن و بعد متلاشي مي گردد. ديني كه در اختيار امويان و عبّاسيان و اشباه آن دنياطلبان ظلاّم جبّار قرار گيرد، پيداست كه چه مصائبي براي مردم به بار خواهد آورد.
جانشين پيامبر اكرم
انتخابي است يا انتصابي؟
دوراهي شيعه و سنّي از همين نقطه آغاز شده كه آيا مسألهي خلافت رسول انتصابي است يا انتخابي؟ آيا مردم بايد شخص خليفه را انتخاب كنند يا خدا بايد او را نصب كند؟آنها مي گويند مردم بايد انتخاب كنند،در صورتي كه به همين گفتهي خود نيز عمل نكردند و دچار تناقض شدند. زيرا اگر واقعاً موضوع خلافت انتخابي است و بايد مردم جمع شوند و مثلاً ابوبكر را انتخاب كنند، مي پرسيم: اين اجتماع مردمي كي و كجا بوده است؟ آنها كه در ثقيفهي بني ساعده جمع شدند و ابوبكر را انتخاب كردند، چند نفري بيش نبودند؛از بزرگان اصحاب مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار و در رأسشان اميرالمؤمنين علي (ع) آنجا نبودند.
حالا فرضاً ما پذيرفتيم كه خليفه بايد با انتخاب مردم معيّن شود، پس چرا عمر را ابوبكر انتخاب كرد، نه مردم؟ اگر پيامبر نبايد انتخاب كند، ابوبكر هم نبايد انتخاب كند، بلكه بايد اين امر را به مردم واگذار كند. همانطور كه به گفتهي شما مردم جمع شدند و ابوبكر را انتخاب كردند، باز هم بايد مردم جمع ميشدند و خليفهي بعدي را انتخاب ميكردند، نه شخص ابوبكر. آنگاه عمر چرا شقّ ثالثي پيش گرفت كه برخلاف هر دو روش پيشين شد؛ يعني، نه انتخاب جمعي شد نه انتخاب فردي؛ نه تعيين خليفه را به مردم واگذار كرد نه خودش تعيين كرد، بلكه به شوريََ واگذار كرد؛ شش نفر را مشخّص كرد و گفت: اينها بعد از من بنشينند و يكي را انتخاب كنند و نقشهي تشكيل شوريََ را به گونهاي طرح كرد كه عثما نبنعفّان از آن بيرون بيايد.
ما ميگوييم: اگر واقعاً تعيين خليفه حقّ مردم است، پس چرا ابوبكر اين حقّ را زير پا نهاده و بي اعتنا به مردم، خودش عمر را به عنوان خليفهي خود معيّن كرده و اگر حقّ حاكم قبلي است، پس چرا به زعم شما پيامبر
به اين حقّ عمل نكرده و آن را به مردم واگذار كرده و چرا عمر اين هر دو حقّ را زير پا نهاده و تعيين خليفه را به شوراي شش نفره واگذار كرده است؟ آيا اين كارها جز خودكامگي و به بازي گرفتن سرنوشت حياتي مردم توجيه ديگري دارد؟ به هر حال، ما شيعهي اماميّه معتقديم كه:
مسألهي خلافت پيامبراكرم
مسألهي انتصابي است وبايد شخص خليفه را خدا معيّن و منصوب بفرمايد، حتّيََ خود پيامبر
هم مجاز به تعيين نيست، بلكه او شخص منصوب از جانب خدا را معرّفي مي كند؛ و لذا او معرّفي كرده و گفته است خليفهي پس از من شخص عليّبنابيطالب (ع) و پس از او يازده فرزندش يكي پس از ديگري متصدّي منصب خلافت خواهند بود.
ما معتقديم كه خليفهي پيامبر
كه ما از او تعبير به امام مي كنيم، بايد همان نيروي معنوي را كه پيامبر دارا بوده است دارا باشد؛ يعني، ارتباط غيبي با عالم ربوبي داشته باشد و حقايق مربوط به وحي را از آن عالم بگيرد؛ با اين تفاوت كه وحي پيامبر وحي تشريعي است؛ يعني احكام شريعت را از آن طريق مي گيرد و به مردم ابلاغ مي كند،ولي وحي امام وحي تبييني است كه از آن طريق،از تفاصيل و جزئيّات احكام شريعت آگاه مي شود و آنها را براي مردم بيان مي كند و به مرحلهي اجرا مي گذارد؛ و لذا همان طور كه انتخاب نبيّ از عهدهي مردم خارج است و بايد خدا او را برگزيند، انتخاب وصيّ نبيّ هم از عهدهي مردم خارج است و بايد خدا او را برگزيند.
تذكّري به دوستان بي دقّت
خيلي مايهي تأسّف است كه افرادي حرف هايي مي زنند كه هيچ توقّع نيست اينگونه سخنان از امثال آنها شنيده شود؛ مي گويند: ما با اهل سنّت اختلاف عميق و اساسي نداريم، مشتركات ما خيلي زيادتر از مختلفات ماست و يك اختلاف سطحي و فرعي داريم.واقعاً عجيب است. ما از اين آقايان مي پرسيم: آيا اين مطلب، كه منابع روايي شيعه را پر كرده و اصل اصيل اعتقادي ما را تشكيل داده، كه مي گوييم: ولايت روح ديانت است و ديانتِ عاري از ولايت در حدّ كفر و نفاق است و صاحب آن محروم از نجات اخروي است:
(مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مَيْتَة جاهِلِيَّة وَ ماتَ مَيْتَة كُفْرٍ وَ نِفاقٍ)؛
و حتماً شما هم معتقد به اين هستيد،يك مطلب فرعي و سطحي است و ارتباطي با اصول اعتقادي يك مسلمان ندارد و باز هم مشتركات فراوان داريم؟ با آيهي تبليغ چه بكنيم؟ ميگويد :
{ يا أيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...} [7]
«اي رسول، اگر ابلاغ ولايت نكني،رسالتت در نظر ما كالعدم* است و در واقع، رسالت ما را انجام ندادهاي».
نگراني بزرگ ترويج بي قيدي در امر مذهب
نگراني درد آور اين است كه نكند در ذهن جوانها و نوجوانها اين شبهه پيدا شود كه واقعاً ما با اهل تسنّن يك اختلاف سطحي و فرعي داريم كه به اصول دين ارتباطي ندارد. اگر به راستي معتقديم كه ولايت علي حقّ است:
(عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ)؛
و بنا به فرمودهي قرآن:
{ ...فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إلاَّ الضَّلالُ.. }؛[8]
«...و نيست بعد از حقّ به جز گمراهي...».
پس دين و مذهب منحرف از ولايت علي باطل است و ضلال .آيا به راستي شما معتقديد كه دين حقّ دو شعبه دارد، يك شعبهاش علي (ع) است و شعبهي ديگرش ابوبكر و عمر؟ احكام شريعت دو مرجع دارد، يك مرجعش اهل بيت پيامبر است و مرجع ديگرش ابوحنيفه و مالك و شافعي و احمدحنبل؟آيا همهي راهها حقّ است و همه رو به خداست؟واي بر حال شما اگر اين شبهه را در ذهن جوانها بيفكنيد و آن ناپختگان ساده دل را به هلاك ابدي مبتلا سازيد.
هيچ مي دانيد اين بچّهها و نوجوانهاي ما در شرايط كنوني دينشان را از سخنان امثال شما، كه از طريق راديو و تلويزيون پخش مي شود، مي گيرند ؟ تلويزيون كيفيّت وضو و نماز هر دو گروه شيعه و سنّي را كنار هم نشان مي دهد كه هر دو مسلمانند و هر دو وضو مي گيرند و هر دو نماز مي خوانند و... طوري در ذهن بچّهها جا مي افتد كه راه هر دو حقّ است و اختلافي با هم ندارند؛ بلكه گاهي كليسا و مسجد را هم كنار هم نشان مي دهند كه مسلمانان در مسجد و مسيحيان در كليسا همه با هم رو به خدا راهي دارند و خلاصه،تدريجاً مسلك صلح كلّي و هُرهُر مذهبي* دارد ترويج مي شود.
وظيفه و تكليف ما در اين زمان چيست؟
ما موظّف و مكلّفيم طوري عمل كنيم كه جوانها و بچّههاي ما حقيقت دين را بفهمند و باورشان بشود كه دين اسلام حقيقي منحصراً درِ خانهي علي و آل علي (علیهم السلام) است و هر كه از درِ اين خانه منحرف بشود، ضالّ و گمراه است و محروم از سعادت ابدي.
اين حقيقت را بايد در ذهن جوانها و نوجوانها با استحكام تمام جا بيندازيم؛ وگرنه به امانت الهي خيانت كردهايم. اين امانتي است كه به دست ما سپرده شده و ما بايد آن را صحيح و سالم به نسل آينده بسپاريم و به آنها بفهمانيم كه سنّي همان حرف را مي زند كه مشركين در اوايل بعثت مي زدند.قرآن مي فرمايد، وقتي قرآن بر رسول خدا
نازل شد :
{ وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ }؛[9]
آنها گفتند: اگر بناست [نبوّتي باشد و پيامبري بيايد و] كتابي بر او نازل شود، مگر [آدم قحطي بود كه] حتماً بايد او [پسر عبدالله] پيامبر شود و قرآن بر او نازل شود؟ چرا به آن مرد ثروتمند طائفي (عروة بن مسعود ثقفي) يا به آن مرد زورمند مكّي (وليد بن مغيره) نبوّت داده نشده و قرآن بر آنها نازل نشده است؟
آنها خيال مي كردند نبوّت يعني رياست و حكومت؛ و لذا مي گفتند: اگر حكومت است، بايد دست وليد بن مغيره يا عروة بنمسعودثقفي باشد. چرا به دست محمّد، كه نه ثروتي دارد نه قدرتي، داده شود؟ اين را نمي توانستند بفهمند كه نبوّت يك حقيقت معنوي است . ارتباط جوهر روح با عالم ربوبي است. قلب او مهبط* وحي خداست،نه مسألهي حكومت و رياست كه بگويند هر كه شد، باشد. همين حرف را اهل تسنّن مي زنند و مي گويند: براي خلافت مگر آدم قحط است كه حتماً بايد پسر ابيطالب باشد كه جواني سي وسه ساله است و ناپختگيها دارد و در ميدانهاي جنگ افراد بسياري را كشته است و مردم زير بارش نمي روند. امّا ابوبكر پيرمرد جا افتاده و بيآزار و بزرگواري است كه نه آدمي كشته نه شمشيري كشيده است، چرا او نباشد؟ اين همان حرفي است كه مشركين مي زدند و خيال مي كردند نبوّت يعني رياست، يعني حكومت و سلطنت؛پس بايد در دست آدم پولدار و زوردار باشد.اينها هم مي گويند چرا بعد از پيامبر خلافت به دست علي باشد و به دست ديگران نباشد؟همانطور كه مشركان حقيقت نبوّت را نفهميدند، اينها هم حقيقت امامت را نفهميدند. نفهميدند كه امامت و خلافت رسول يك نوع ارتباط خاصّ روحي و معنوي با عالم ربوبي است كه مهبط ملائكه و فرشتگان است. همانطور كه قلب رسول الله
مهبط جبرئيل امين است، قلب علي اميرالمؤمنين (ع) و فرزندان معصومش (علیهم السلام) نيز مهبط فرشتگان الهي است؛ منتهيََ، او مهبط وحي تشريعي است و اينها مهبط وحي تبيينياند،؛يعني، طريق بيان شريعت از جانب خدا به آنها الهام مي شود كه چگونه بايد از بطون قرآن، حقايق معارف و احكام استكشاف و براي مردم بيان شود.رسول
هم آنها را كنار قرآن گذاشت و فرمود: من ميروم و عترت و اهل بيت خودم را كنار قرآن ميگذارم تا مرجع و مستمسك امّت من در امر هدايت باشند.تا امّتم خيال نكنند كه مسألهي خلافت، تنها مسألهي حكومت و زعامت* اجتماعي است كه به دست هر كسي بيفتد اشكالي پيش نمي آيد. آري، مشركان نبوّت را نشناختند و سنيّان نيز امامت را نشناختند.
فقط خدا به اهليّت جانشين رسول اكرم
آگاه است
بنابراين، نقطهي اصلي اختلاف شيعه و سنّي همين جاست كه ما مي گوييم انتخاب خليفه و تعيين وصيّ رسول اكرم
منحصراً در اختيار خداوند است و جز او كسي نميداند كه چه كسي داراي اهليّت منصب خلافت و امامت است؛ همانگونه كه دارا بودن اهليّت رسالت را جز خدا كسي نمي داند، چنانكه خودش فرموده است:
{ ...اللهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ... }؛[10]
«...خدا مي داند رسالتش را در كجا قرار دهد...».
دارابودن اهليّت وصايت رسول را هم جز خدا كسي نمي داند و حتّيََ خود رسول نيز جز ابلاغ پيام خدا در اين مورد و معرّفي شخص منصوب از جانب خدا دخالتي ندارد؛امّا اهل تسنّن چنان اين مطلب با آن عظمت را ساده و سطحي گرفتهاند كه با تشكيل ثقيفهي بنيساعده جعل خلافت كردند و ابوبكر را جاي رسول الله اعظم نشاندند.
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحمّد؛
در صورتي كه قرآن مي فرمايد: حضرت موسي بن عمران (ع) كه از انبياي اولوالعزم است، هفتاد نفر از قوم خودش را انتخاب كرد كه آنها را همراه خود به ميقات* ببرد تا مناجات او با خدا را بشنوند. آن جمعيّت در ميان قومشان از مقدّس ترين و عارف ترينها بودند كه جاهل و نادان از آب درآمدند، چنان كه مي فرمايد:
{ وَ اخْتارَ مُوسي قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقاتِنا... }؛[11]
موسي (ع) از ميان قومش هفتاد نفر را براي ميقات ما برگزيد. امّا آن منتخبين آن چنان نفهم از آب در آمدند كه:
{ ...فَقالُوا أَرِنَا اللهَ جَهْرَة ... }؛[12]
«...گفتند: خدا را بي پرده و آشكار به ما نشان بده تا ببينيمش...».
{ ...فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَة بِظُلْمِهِمْ... }؛[13]
«...به كيفر اين نفهمي، صاعقه آنها را فرا گرفت...».
پس وقتي منتخبين حضرت موسي (ع) مطابق با واقع درنيامدند،آيا منتخب ابوهريرهها و خالدبنوليدها و ... مطابق با واقع در خواهد آمد؟بنابراين، منطق شيعه در موضوع خلافت، منطقي عقلاني است كه مي گويد : وصيّ نبيّ و خليفهي پيامبر همانند خود پيامبر
بايد منصوب از جانب خدا باشد،زيرا تنها خداست كه ميداند چه كسي شايستگي آن را دارد كه عهده دار امر خلافتِ نبوّت و رسالت باشد؛ چرا كه:
{ ...اللهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ... }؛
«...خدا ميداند كه رسالت خود را در كجا قرار دهد...».
حديث مفصّل امام رضا (ع) مبني بر اين كه امامت مكمّل دين است
حضرت امام ابوالحسن الرّضا (ع) ضمن حديث مفصّلي خطاب به عبدالعزيز مي فرمايد:
(يا عَبْدالْعَزيزِ جَهِلَ الْقَوْمُ وَخُدِعوُا عَنْ اَدْيانِهِمْ)؛
«اي عبدالعزيز، مردم نادانند و در امر دينشان فريب خوردهاند و به گمراهي افتادهاند».
(اِنَّ اللهَ عَزَّوَ جَلَّ لَمْ يَقْبِضْ نَبِيَّهُ حَتّي اَكْمَلَ دينَهُ)؛
خداوند رسول خودش را از ميان مردم نگرفت، مگر بعد از اينكه دين خود را كامل ساخت و گفت:
{ ...أكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ... }؛[14]
«...دين شما را كامل كردم...».
(وَاَمْرُ الْاِمامَة مِنْ كَمالِ الدّينِ)؛
«امامت مكمّل دين است [و دين بدون امامت ناقص است]».
(فَمَنْ زَعَمَ اَنَّ اللهَ لَمْ يُكْمِلْ دينَهُ فَقَدْ رَدَّ كِتابَ اللهِ)؛
بنابراين، كساني كه مي پندارند خدا دين خود را كامل نكرده است، مخالفت با كتاب خدا كردهاند كه گفته است:
{ ...اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ...}
كمال دين با امامت تحقّق مي يابد.
(وَ مَنْ رَدَّ كِتابَ اللهِ فَقَدْ كَفَرَ)؛
«و كسي كه به مخالفت با كتاب خدا برخيزد، كافر شده است».
پس، كساني كه اعتقاد به امامت ندارند و به خلافت بلافصل* اميرالمؤمنين علي (ع) معتقد نيستند، طبق گفتار امام هشتم (ع) :
(فَقَدْ كَفَرَ)؛
« به درستي كه كافرند».
وجوه مشترك ما با اهل تسنّن
حالا براين اساس،چگونه مي گويند ما با آنها مشتركات داريم ؟ آيا در چه چيزي با آنها مشتركيم ؟ مثلاً در قرآن؟ يعني چه كه در قرآن مشتركيم؟ يعني در خطّ و نقش و كتابت و الفاظ قرآن مشتركيم؟ بله، درست است، در اينها مشتركيم؛ امّا آيا در تفاصيل احكام و شريعت كه بايد از قرآن استنباط گردد و در ظاهر قرآن نيست و احتياج به مبيّن دارد، كه مثلاً بيان كند كه آيهي { أقِيمُوا الصَّلاة } چگونه بايد عملي گردد و اركان و شرايطش كدام است،با آنها در مبيّن قرآن هم مشتركيم يا خير ؟ ما مي گوييم بايد مبيّن قرآن علي (ع) و اهلبيت رسول (علیهم السلام) باشند و آنها مي گويند ابوحنيفه و ديگران باشند. همچنين، آيا در اعتقاد به نبوّت رسول اكرم
مشتركيم؟ در صورتي كه ما كسي را به نبوّت ختميّه مي شناسيم كه از طرف خدا رسالت به ابلاغ ولايت اميرالمؤمنين علي (علیهم السلام) داشته و آن حضرت را وصيّ و خليفهي بلافصل خود تعيين كرده است و آنها كسي را به نبوّت مي شناسند كه از طرف خدا مأمور به ابلاغ ولايت علي (ع) نبوده و وصيّتي در امر خلافت نداشته است. آيا باز هم ما با آنها در اعتقاد به نبوّت مشتركيم؟
ويژگيهاي فقيه صاحب فتوا از ديدگاه شيعه
شيعه همان طور كه در امر خلافت و امامت دقيق است، در امر اخذ فتويََ از فقيه در زمان غيبت امام معصوم (علیهم السلام) نيز دقيق است و شرايط خاصّي را كه از ناحيهي امام معصوم (ع) مقرّر شده است، در فقيهي كه مي خواهد از او اخذ فتويََ در احكام دينش كند در نظر مي گيرد و مي گويد حضرت امام صادق (ع) فرموده است:
(مَنْ كانَ مِنَ الْفُقَهاءِ صائِناً لِنَفْسِهِ حافِظاً لِدينِهِ مُخالِفاً لِهَواهُ مُطيعاً لِاَمْرِ مَوْلاهُ فَلِلْعَوامِّ اَنْ يُقَلِّدُوهُ وَ ذلِكَ لا يَكونُ اِلاّ بَعْضُ فُقَهاءِ الشّيعَة لا جَميعُهُم)؛[15]
«هر كدام از فقها كه خود نگهدار از گناه و نگهبان دينش [در ميان امّت] باشد و مخالف هواي نفس و مطيع امر مولايش باشد، وظيفهي عوامّ مردم است كه از او تقليد كنند و اين شرايط در بعضي از فقهاي شيعه تحقّق مي يابد، نه در همهي آنها».
در اين حديث، كه ظاهراً از احاديث قدسيّه* است، آمده است:
(لا تَجْعَلْ بَيْني وَ بَيْنَكَ عالِماً مَفْتوُناً بِالدُّنْيا)؛
«بين من و خودت عالمي را كه فريفتهي دنياست واسطه قرار نده [و از او احكام دين مرا نگير]».
(فَيَصُدُّكَ عَنْ طَريقِ مَحَبَّتي)؛[16]
«او راه محبّت مرا مي بندد[و به بيراهه مي برد]».
(فَاِنَّ كُلَّ مُحِبٍّ يَحوُطُ ما اَحَبَّ)؛[17]
«زيرا هر محبّي بر محور محبوب خود مي چرخد».
آدم دنيادوست،دنيا را هدف ميگيرد،نه خدا را و بحمدالله در طول تاريخ شيعه، تا آنجا كه مي دانيم، كساني كه عهده دار مقام مرجعيّت شيعه بودهاند، علاوه بر فقاهت، داراي مرتبهي والايي از زهد و تقوا و ورع بودهاند تا حدّي كه حتّيالامكان از قبول تصدّي آن مقام استنكاف* مي ورزيدند و تا احساس وظيفه و تكليف الهي نمي كردند، تن زير بار قبول منصب افتاء نميدادند؛زيرا از رسول خدا
روايت شده است كه:
(اَجْرَءُكُمْ عَلَي الْفَتْوَي اَجْرَءُكُمْ عَلَي النّارِ)؛[18]
«بي پرواترين شما در فتوا دادن، بي پرواترين شما براي جهنّم رفتن است».
و لذا از قبول اين منصب مي ترسيدند و گردن خود را پل براي مردم قرار نميدادند.
شيخ انصاري(ره) و قبول مرجعيّت شيعه
نقل شده است كه پس از رحلت مرحوم صاحب جواهر (ره) بزرگان و مجتهدين فراواني در نجف بودند(مثل زمان ما قحطي مجتهد نبوده است).يك مجتهد كه از دنيا مي رفت،پنجاه شصت مجتهد فقيه مسلّم داراي اهليّت اِفتاء در نجف وجود داشتند و نجف دريايي موّاج از علم و فقاهت بود؛ معالوصف براي حفظ وحدتِ مسند مرجعيّت،فقهاي نجف پس از رحلت صاحب جواهر، اجتماع بر اين كردند كه مرحوم شيخ مرتضيانصاري(ره) را به عنوان مرجع كلّ اعلام كنند. البتّه، ميدانيم كه مقام مرجعيّت شيعه مقام بسيار بزرگي است؛ زيرا هم عواطف و احساسات و علاقهي قلبي مردم به سوي او سرازير ميشود، هم پول مردم از وجوه شرعي، مخصوصاً سهم امام (ع) كه در حدّ خود ثروت سرشاري است، در اختيار مقام مرجعيّت قرار مي گيرد.
وقتي اين پيشنهاد از طرف فقها به جناب شيخ اعظم، انصاري،عرض شد، ايشان فرمود: آقاي سعيدالعلما، كه ما از اوّل هم درس و هم بحث با هم بوديم، در استنباط احكام از من قوي تر هستند و مقرِّر* درس استاد بودند؛ و لذا با بودن ايشان، من حقّ افتاء ندارم،به ايشان رجوع كنيد تا منصب افتاء را بپذيرند. آقايان گفتند:آقاي سعيدالعلما اكنون در نجف نيستند و در مازندران اقامت دارند. فرمود: بسيار خوب، چند نفر از آقايان علما به آنجا بروند و از ايشان تقاضا كنند كه بپذيرند. جمعي از آقايان علما از نجف حركت كردند و در مازندران خدمت ايشان رسيدند و نظر شيخ انصاري را اعلام كردند.آقاي سعيدالعلما فرمود :فرضاً كه گفتار شيخ اعظم درست باشد و من در آن زمان از ايشان اعلم بودهام،ولي مدّتي است كه من از حوزه بيرون آمده و در مازندران از مركز درس و بحث و استنباط دور شدهام و آقاي شيخ اعظم در طول اين مدّت اشتغال به درس و بحث و استنباط داشته است و اكنون ايشان از من قوي تر است و براي تصدّي منصب افتاء و مرجعيّت سزاوارتر است و لازم است اين منصب را بپذيرند و فتوا به دست مردم بدهند. آقايان علما به نجف برگشتند و سخن آقاي سعيدالعلما را به حضور شيخ اعظم عرض كردند و ايشان ناچار از باب عمل به وظيفه و تكليف الهي پذيرفتند كه عهدهدار مرجعيّت باشند و فتوا به دست مردم بدهند.[19]
عالمان شيعه،اين مشعلهاي فروزان هدايت، را دريابيم
اين عالمانند كه در روايات ما داراي آن همه فضيلت و جلالت هستند و ما در زمان غيبت وليّ و امام عزيزمان(عجل الله تعالي فرجه الشّريف) چه قدر به اين چراغهاي روشنيبخش احتياج داريم تا در پرتو نور علمشان راه مستقيم را بيابيم و به بيراهه نيفتيم و هلاك نشويم؛زيرا فضا هر چه تاريك تر باشد،طبيعي است كه انسان به شمع و چراغ احتياج بيشتري دارد.
آيا وقتي شب مي شود و آفتاب پشت پردهي استتار مي رود، ما چه مي كنيم؟ آيا در گوشهاي مي نشينيم تا صبح آفتاب طلوع كند؟ يا خير، مي گوييم: ما در شب هم زندگي و رفتوآمد و نشست و برخاست داريم؛ بايد به فكر تهيّهي شمع و چراغ باشيم و در پرتو نور آنها به زندگي برسيم تا صبح شود و آفتاب طلوع كند و ما را از شمع و چراغ بي نياز سازد. دنياي ما نيز اكنون شب است و خورشيد ما در پشت پردهي غيبت و فضاي عالم به شدّت تاريك است و روز به روز هم تاريك تر مي شود؛ بنابراين، ما نمي توانيم بگوييم فعلاً دنيا شب است و تاريك،كناري بايد بنشينيم و با تاريكي بسازيم تا صبح شود و آفتاب طالع گردد. خير؛اگر چنين كنيم دزدهاي طرّار* كه در كمين نشستهاند و منتظر فرصت، از ظلمت فضا و گوشه نشيني ما استفاده مي كند و دست به چپاول مي زنند و هستي ما را به غارت مي برند.لذا ما موظّفيم با جدّ و كوشش تمام بر تعداد اين چراغهاي روشن يعني عالمان و فقيهان، كه مشعلهاي فروزان هدايت در ميان شيعيانند، بيفزاييم و مراقب باشيم كه طوفانها و بادهاي تند ويرانگر خاموششان نكند؛ دورشان بچرخيم و از نورشان بهره ببريم تا آن لحظهاي كه خدا خواهد و خورشيد ما از افق ظلماني اين جهان طالع گردد و در پرتو نور خود تمام ظلمتها را برطرف سازد. اِنشاء الله.
رَبَّنا عَجِّلْ فَرَجَ مَوْلانا صاحِبِ الزَّمان وَ اجْعَلْنا مِنْ اَعْوانِهِ وَ اَنصارِهِ بِحُرْمَة حَبيبِكَ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ.
و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته
* موصي: وصيّت كننده.
[1]ـ سورهي شوريََ ، آيهي 13.
[2]ـ سورهي بقره ، آيهي 279.
[3]ـ سورهي شوريََ،آيهي13.
* اجتباء: انتخاب كردن،برگزيدن.
[4]ـ سورهي بقره ، آيهي 132.
[5]ـ همان.
[6]ـ سورهي مائده ، آيهي 67.
[7]ـ سورهي مائده ، آيهي 67.
* كالعَدَم: همانند عَدَم،وجود نداشتن.
[8]ـ سورهي يونس ، آيهي 32.
* هُرهُرمذهبي: بيقيد و بندي در قبال مذهب خاصّ.
[9]ـ سورهي زخرف ، آيهي 31.
* مهبط: محلّ فرودآمدن.
* زعامت: پيشوايي و رياست.
[10]ـ سورهي انعام ، آيهي 124.
* ميقات: جايي كه براي اجتماع در آن تعيين وقت كرده باشند.
[11]ـ سورهي اعراف ، آيهي 155.
[12]ـ سورهي نساء ، آيهي 153.
[13]ـ همان .
[14]ـ سورهي مائده،آيهي3.
* بلافصل: متّصل، بدون فاصله.
[15]ـ احتجاج طبرسي،جلد2،صفحهي263.
* حديث قدسي: سخن خدا كه در قرآن نيامده باشد.
[16]ـ بحارالانوار،جلد2،صفحهي107،حديث8 .
[17]ـ همان،حديث7.
* استنكاف: اطاعت نكردن،سرپيچي.
[18]ـ بحارالانوار،جلد2،صفحهي123،حديث48.
* مقرّر: تقرير كننده.
[19]ـ الكلام يجّزالكلام،آيتالله سيّداحمد زنجاني(ره)، جلد1،صفحهي127.
* طرّار: تردست، ماهر.