Menu

السَّلاَمُ عَلَى الدُّعَاةِ إِلَى اللَّهِ وَ الْأَدِلاَّءِ عَلَى مَرْضَاةِ اللَّهِ وَ الْمُسْتَقِرِّينَ (وَ الْمُسْتَوْفِرِينَ) فِي أَمْرِ اللَّهِ‏ وَ التَّامِّينَ فِي مَحَبَّةِ اللَّه

{ السَّلاَمُ عَلَى الدُّعَاةِ إِلَى اللَّهِ وَ الْأَدِلاَّءِ عَلَى مَرْضَاةِ اللَّهِ وَ الْمُسْتَقِرِّينَ (وَ الْمُسْتَوْفِرِينَ) فِي أَمْرِ اللَّهِ‏ وَ التَّامِّينَ فِي مَحَبَّةِ اللَّه }

«سلام و درود و تحيّت ما به آستان اقدس آن بزرگواراني كه دعوت كنندگان به سوي خدا و راهنمايان به موجبات رضاي خدا و دارندگان مقام اتمّ و اعلا در محبّت خدا هستند».

دُعاة به اصطلاح جمع «داعي» است. داعي يعني دعوت كننده، آن كسي كه مردم را به سوي خدا مي‌خواند."اَدلّاءُ" هم جمع «دليل» است. دليل يعني راهنما و آن كسي كه علاوه بر معرّفي هدف و مقصد،راهي را هم كه پيمودن آن براي رسيدن به مقصد سبب خشنودي خداست نشان مي ‌دهد؛ چون ممكن است مقصد درست باشد ولي مسير از جهتي يا جهاتي مورد رضا و پسند خدا نباشد.

دو ركن اساسي براي دعوت به سوي خدا

بزرگ ‌ترين منصبي كه به اولياي خدا عطا شده است، همين منصب «دعوت الي‌الله» است. تنها آن‌ها مي‌ توانند كاروان بشر را به سوي الله، كه كمال مطلق و حيات دائم و علم و قدرت نامحدود است، حركت دهند؛ و لذا قرآن كريم براي دعوت به سوي خدا دو ركن اساسي نشان مي‌ دهد.آنان كه داراي اين دو ركنند،از عهده‌ي اين كار بسيار عظيم برمي‌آيند.

الف: دعوت به سوي خدا بر پايه‌ي بصيرت

يكي بصيرت و روشن‌بيني خاصّي است كه بايد در اين راه داشته باشند، چنان‌كه قرآن كريم مي ‌فرمايد:

{ قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أدْعُوا إلَي اللهِ عَلَي بَصِيرَة أنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي... } [1]

«[به رسول اكرم… خطاب شده كه] بگو: اين راه من است كه شما را به سوي خدا دعوت مي ‌كنم. امّا بر اساس بصيرت و بينش خاصّي كه من دارم و[نيز] آن كساني كه پا جاي پاي من مي ‌گذارند...».

{ مَنِ اتَّبَعَنِي } ؛ آنان كه واقعاً دنباله ‌رو من و ادامه دهنده‌‍‌ي رسالت من هستند. آن‌ها هم كارشان همين است و دعوت به خدا مي‌كنند.  { عَلَي بَصيرَة }؛ با بصيرت و بينايي خاصّ؛يعني، مقصد را چنان‌ كه بايد و شايد بشناسند و بفهمند به سوي چه كسي دعوت مي‌ كنند و چه كسي را بايد دعوت كنند و چگونه بايد دعوت كنند، از چه راهي بايد ببرند و به چه كيفيّتي بايد ببرند. پي بردن به اين حقايق كار هر كسي نيست. كسي كه هم مقصد را بشناسد هم مسير را بداند و هم برنامه‌ي سير را تشخيص دهد و همچنين از آفاتي كه در راه هست آگاه باشد و راه جلوگيري از آن آفات را بشناسد و در مورد شرايط زماني و مكاني و ساير جهات امر دعوت، بصيرت جامع و كامل داشته باشد.

زيانبار بودن اقدام افراد بي ‌بصيرت

ممكن است كساني خودشان را داعيان الي‌الله معرّفي كنند، امّا نتيجه‌ي كارشان، دانسته يا ندانسته، دعوت الي‌الشّيطان باشد و در تاريخ اسلام اين چنين نااهلان زيانبار براي امّت فراوان بوده‌اند و هستند. ممكن است كساني از يك جهت نافع به حال امّت و از چند جهت ديگر موجب ضرر باشند و از آنجا كه بصيرت لازم را ندارند،نتيجتاً مفسده‌‌ي ايشان بيش از مصلحتشان باشد. به قول معروف آمد ابرو را درست كند، چشم را هم كور كرد . شاعري هم مي ‌گويد:

احمق ار حلوا نهد اندر لبم --------من از آن حلواي او اندر تبم

چه بسا آدم جاهل و نادان، به خيال خدمت، حلوايي به انسان بدهد كه از هر سمّ مهلكي كشنده ‌تر باشد و چه بسا افرادي با خلوص نيّت اقدام به كاري كنند كه در حال حاضر خدماتشان نافع به حال اسلام و مسلمين باشد، ولي چون احاطه‌ي علمي به عواقب آن كار ندارند و نمي ‌توانند آينده‌ي وضع جامعه را در نظر بگيرند،بيست سي سال يا پنجاه سال بعد آثار زيانبار آن اقدام آن چنان دامنگير امّت اسلام بشود و زندگي را تلخ و نامبارك گرداند كه ديگر اصلاح ‌پذير نباشد.

بيان جالب توجّه امام صادق (ع)

در مقدّمه‌ي صحيفه‌ي سجّاديّه اين حديث از حضرت امام صادق‌ (ع) آمده است :

(مَا خَرَجَ وَ لا يَخْرُجُ مِنَّا أهْلَ الْبَيْتِ إلَي قِيَامِ قَائِمِنَا أحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْماً أوْ يَنْعَشَ حَقّاً إلاَّ اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيَّة وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَة فِي مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا)؛

«هيچ ‌يك از ما اهل بيت تا قيام قائم ما براي جلوگيري از ستمي يا براي به پا داشتن حقّي برنخاسته و برنخيزد، مگر اين كه بلا او را از بيخ بركند و قيام او بر اندوه ما و شيعيانمان بيفزايد».

و لذا خداوند حكيم منصب دعوت به سوي خدا را اختصاص به اولياي خاصّ خود داده و فرموده است:

{ قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أدْعُوا إلَي اللهِ عَلَي بَصِيرَة أنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي... }

تنها رسول خدا… و پيروان حقيقي او براساس بصيرت خاصّي كه دارند توانايي دعوت به سوي خدا را دارند. اقدام به دعوت از ناحيه‌ي ديگران، هر چند مصالح اندكي داشته باشد،بر اثر كامل نبودن بصيرت،مفاسد بيشتر و بزرگ ‌تري در پي خواهد داشت.

ب: دعوت به سوي خدا فقط به اذن الهي

به همين جهت مي ‌بينيم كه قرآن كريم منصب «دعوت الي‌الله» را مقيّد به اذن كرده و خطاب به رسول اكرم‌… مي ‌فرمايد:

{ يا أيُّهَا النَّبِيُّ إنَّا أرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً * وَ داعِياً إلَي اللهِ بِإذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً } ؛[2]

«اي پيامبر،ما تو را فرستاده‌ايم كه داعي الي الله باشي؛ امّا براساس اذن ما...».

يعني، اين طور نيست كه هر كه دعوت به خدا كند، دعوت او مرضيّ خدا باشد. آن دعوتي مرضيّ خداست كه مأذون از جانب خدا باشد (داعياً اِلَي الله بِاِذْنِهِ)؛ البتّه، مقصود از اذن در اينجا منصب نبوّت و امامت است. اگر بنا بود دعوت به سوي خدا از هر كسي مورد رضا و پسند خدا باشد، ديگر نيازي به قيد  { بِاِذْنِه }نبود.

دعوت بدون اذن الهي مايه‌ي ضلالت است

در ميان امّت اسلام، افرادي بدون اين‌كه مأذون از جانب خدا باشند، ادّعاي دعوت الي الله كردند و مسند داعيان واقعي را اشغال كردند؛ در نتيجه،علاوه بر اين‌ كه خودشان هيچ بهره‌اي از كار خود نبردند، سبب ضلالت جمع كثيري از امّت نيز شدند.چنان‌كه مي‌دانيم پس از رحلت پيامبر اكرم ‌‌…كساني بدون اذن خدا مسند خلافت را تصاحب كردند و گفتند: ما خود دعوت الي الله مي ‌كنيم و دين خدا را ترويج و تبليغ مي‌ كنيم و مملكت‌ها را تحت لواي حكومت اسلامي درمي‌آوريم. البتّه، اين كارها را هم كردند؛امّا چون مأذون از سوي خدا نبودند، كارشان نه تنها عبادت و خدمت به اسلام و مسلمين نبود، بلكه معصيتي بزرگ و خيانتي عظيم به اسلام و مسلمانان بود و موجب فرو رفتن به قعر جهنّم و جاي گرفتن { ...فِي الدَّرْكِ اْلاَسْفَلِ مِنَ النَّارِ... }[3]گرديد.

غصب خانه و تعمير و تزيين آن

اين مثل آن است كه كسي شما را از خانه ‌تان بيرون كند ، بعد خانه‌ي شما را تعمير و نقّاشي و آباد كند. آيا اين كار به خشم شما مي ‌افزايد يا شما را خشنود مي ‌سازد؟ شما مي‌ گوييد: تصرّف غاصبانه‌ي تو در خانه‌ي من، از هر قبيل كه باشد، بزرگ ‌ترين خيانت به من است.تعمير و نقّاشي آن جبران كننده‌ي آن خيانت نيست؛ تنها وظيفه‌ي تو، بيرون رفتن تو از خانه و تحويل دادن آن به صاحبخانه است.سردسته‌ي منافقان امّت پس از رحلت رسول اكرم … بي ‌شرمانه هجوم آوردند.اميرالمؤمنين علي‌ (ع) را، كه به امر خدا و نصب رسول خدا… صاحب‌خانه‌ي خلافت و ولايت بود، از خانه بيرون كردند و آنگاه به رأي و سليقه‌ي خود شروع كردند به تعمير و نقّاشي خانه‌ي غصبي؛نماز جمعه و جماعت اقامه كردند و منبر و محراب اداره كردند و سپس به كشور‌گشايي پرداختند و مملكت‌ها زير پرچم اسلام آوردند و به زعم خود،قلمرو حكومت اسلامي را توسعه دادند و خدمت به اسلام و مسلمين كردند؛ در صورتي كه تمام اين كارها مانند همان بيرون كردن صاحبخانه و سپس به تعمير خانه پرداختن است؛ چون خدا نمي ‌خواست تنها به جمعيّت افزوده شود و اين كشور و آن كشور زير پرچم اسلام بيايد و مردم زياد شوند.

خواستِ الهي،رهبري و امامت علي (ع) بود

او مي‌ خواست اميرالمؤمنين علي‌‌ (ع) كه رهبر و راهنماي معصوم است، در رأس امّت قرار گيرد و با بصيرت خاصّي كه در شناخت مسير و مقصد و برنامه‌ي سير دارد، كاروان بشر را به سوي خدا حركت دهد و موجبات رضاي خدا و نيل به سعادت ابدي را در دسترس عائله‌ي بشر بگذارد؛ و الّا اگر تمام دنيا داد بزنند: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ اللهُ امّا علي (ع) كنارش نباشد، كوچك‌ ترين تأثيري در سعادت آدميان نخواهد داشت؛ و لذا مي ‌بينيم كه خدا با خطاب تهديدآميز به رسولش مي‌گويد:

{ يا أيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ... } [4]

«اي رسول،امر [ولايت علي] را به مردم ابلاغ كن و اگر نكني، رسالتت باطل است و ديانتي در كار نخواهد بود...».

ديانت وقتي تحقّق مي‌يابد و رسالتت وقتي مورد قبول ما واقع مي ‌شود كه علي را بر مسند خلافت خود بنشاني و اسلام را زير سايه‌ي ولايت او مستقرّ سازي. پس وقتي امر رسالت پيامبر خاتم… و تمام فعّاليّت‌هاي الهي‌اش بي‌ولايت علي (ع) در نزد خدا فاقد ارزش و پوچ و بي‌مغز باشد، آيا كار ابوبكر و عمر و اشباه آنان در برپايي جمعه و جماعت و منبر و محراب و دعوت مردم به دين و توسعه‌ي قلمرو حكومت ـ به قول خودشان اسلامي ـ و ... با كنار زدن علي (ع) امام منصوب از جانب خدا، چه وضعي خواهد داشت؟ تنها افزودن بر حجم جمعيّت به نام مسلمان و بي‌خبر از حقيقت اسلام ارزشي نزد خدا ندارد و حقيقت اسلام نيز به تقدير حكيمانه‌ي خدا منحصراً در ولايت علي و آل علي‌‌‌ (ع) مستقرّ شده است كه:

{ يا أيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ... }

رسالتِ عاري از ولايت پوچ و خالي از مغز است؛ و لذا آن‌ها  { داعِياً إلَي اللهِ بِإذْنِهِ  } [5]نبودند، بلكه در واقع (داعياً اِلَي الشَّيطان بِوَحْيِه) بودند.

{ إنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إلَي أوْلِيائِهِمْ }؛[6]

«همانا شياطين بر دوستانشان وحي مي ‌كنند».

آن‌ها غاصب مقام بودند؛ و لذا هر كاري كه كردند و هر نمازي هم كه خواندند، دزدي كردن بود؛ يعني، به جاي نماز و روزه و جمعه و جماعت، در نامه‌ي عملشان گناه دزدي نوشته مي ‌شود و علي ‌الدّوام با اذان و نماز و روزه و جمعه و جماعتشان به دركات زيرين جهنّم فرو مي ‌روند:

{ إنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ اْلاَسْفَلِ مِنَ النَّارِ... } ؛[7]

«همانا منافقين در قعر آتش جهنّمند...».

حاصل آن كه، قرآن دو چيز را ركن دعوت الي‌الله قرار داده است: يكي «بصيرت» و ديگري «اذن». يك جا مي‌ فرمايد:

{ قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أُدْعُوا إلَي اللهِ عَلَي بَصِيرَة... }؛[8]

براي دعوت به سوي خدا بايد بصيرت خاصّ الهي در كار باشد.در جاي ديگر هم مي ‌فرمايد:

{ وَ داعِياً إلَي اللهِ بِإذْنِهِ } ؛

دعوت به سوي خدا بايد مقرون به اذن خدا باشد؛ و لذا آن‌ها كه مأذون از جانب خدا نبودند، مغضوب و مبغوض در نزد خدا شدند و محكوم به عذاب خدا هستند.

مُحاجّه‌ي متين منصوربن‌حازم با مخالفان مذهب شيعه

منصوربن‌حازم، از دوستان امام صادق‌  (ع) خدمت امام عرض كرد: آقا، من گاهي با فرقه‌ي مخالف مذهب محاجّه و مناظره مي ‌كنم و اين طور با آن‌ها حرف مي‌ زنم؛ آيا اين ‌گونه سخن مورد پسند شما هست ؟ به آن‌ها مي ‌گويم : ما كه خدا را قبول داريم و مي ‌دانيم كه خدا هم رضا و خشمي دارد، از بعضي كارها راضي و از بعضي كارها ناراضي است؛ آيا اين را قبول داريد يا نه؟ مي‌گويند : بله، بعد مي ‌گويم: حالا ما از چه راهي بفهميم كدام عمل موجب رضاي خدا و كدام عمل موجب خشم خداست ؟ بر خود ما كه وحي نازل نمي ‌شود. پس ما ناچاريم درِ خانه‌ي آن كس برويم كه با خدا در ارتباط است و وحي بر او نازل مي‌ شود.او مي ‌داند موجب رضاي خدا و خشم خدا چيست . وظيفه اين است؟ مي ‌گويند: بله، بعد مي ‌گويم: آن كسي كه ما موظّف هستيم از او بگيريم كيست؟ مي ‌گويند: پيامبر اكرم….مي‌ گويم: وقتي پيغمبر… از دنيا رفت، چه كسي بايد موجبات خشم و رضاي خدا را معيّن كند ؟ مي ‌گويند: قرآن كه وحي خداست، موجبات خشم و رضاي خدا را نشان مي ‌دهد. مي ‌گويم: ما مي ‌بينيم تمام مذاهبي كه با هم اختلاف دارند، همه به قرآن متّكي هستند و براي اثبات حقّانيّت مذهب خود به همين قرآن استناد مي ‌كنند؛ در صورتي كه مذهب حقّ بيش از يكي نيست و رسول اكرم‌… فرموده‌اند : امّت من پس از من هفتاد و سه فرقه مي ‌شوند كه يكي از آن‌ها حقّ است و بقيّه باطلند.پس معلوم مي‌شود كه خود قرآن زبان گويايي ندارد تا آنچه حقّ است براي مردم بيان كند و اگر داشت، اين همه اختلاف در ميان امّت مسلم نبود. شيعه‌ي امامي مي ‌گويد قرآن، شيعه‌ي زيدي و كيساني و فطحي هم مي‌گويند قرآن؛ سنّي حَنَفي مي ‌گويد قرآن، سنّي مالكي و شافعي و حنبلي هم مي ‌گويند قرآن. همه استناد به قرآن مي ‌كنند و مذهب خودشان را براساس قرآن استوار مي ‌سازند؛ پس معلوم مي‌ شود كه قرآن به تنهايي حجّت نيست و نمي‌ تواند مذهب حقّ را صريحاً نشان بدهد و ناچار احتياج به قيّم دارد؛يعني، كسي كه به تمام متون و بطون قرآن راه دارد و تفسير و تأويل آن را مي‌داند و مي‌تواند امّت مسلمان را از مقاصد حقيقي قرآن آگاه سازد، چنان ‌كه خود قرآن كريم نيز مي ‌گويد من مبيّن مي ‌خواهم:

{ ...وَ أنْزَلْنا إلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إلَيْهِمْ... }  [9]

«[خطاب به رسول اكرم…] و ما قرآن را بر تو نازل كرديم تا آن را براي مردم تبيين كني...».

آنگاه من مي ‌پرسم: مبيّن قرآن پس از رسول خدا… كيست؟ آن‌ها مي ‌گويند: عمر قسمتي را مي ‌دانست و قسمتي را حذيفه و قسمتي را اِبن‌مسعود و ... مي ‌دانستند.من از آن‌ها سؤال مي ‌كنم: خود شما بگوييد؛ وجداناً آيا عمر همه‌ي قرآن را بلد بود و آنچه از او مي ‌پرسيدند جواب مي ‌داد؟مي‌گويند:نه، همه را نمي‌دانست،يك قسمت را مي‌دانست.حذيفه چطور؟ او هم بعضي را مي‌دانست و بعضي آيات را مي‌گفت نمي‌دانم. ابن‌مسعود نيز به همين كيفيّت بود. بعد، از آن‌ها مي‌پرسم: شما خودتان وجداناً بگوييد آيا كسي در ميانشان بود كه همه‌ي قرآن را بداند و هيچ وقت (لا اَدْري)و "نمي‌دانم" نگويد ؟ مي ‌گويند: بله، عليّ بن‌ابيطالب‌‌ (ع) ‌در ميانشان چنين بود كه از او راجع به قرآن هر چه مي ‌پرسيدند، مي‌ گفت مي ‌دانم. هيچ‌گاه كلمه‌ي«نمي‌دانم»بر زبان او جاري نمي‌ شد.تنها كسي كه "نمي‌دانم" نمي‌گفت او بود. بعد، من مي‌گويم: بنابراين، آن كسي كه همه‌ي قرآن را مي‌داند و يك كلمه‌ي «نمي‌دانم» در كلامش نيست، قيّم و مبيّن قرآن است و بايد براي به دست آوردن مقاصد حقيقي قرآن، كه موجبات خشم و رضاي خدا را نشان مي‌دهد، به سراغ او برويم و وظايف ديني خود را از او بگيريم. به اينجا كه مي ‌رسم،آن‌ها در جواب من سكوت مي‌كنند.آيا اين گونه سخن گفتن من با آن‌ها درست است و شما مي ‌پسنديد؟ امام فرمود: بله، (رَحِمَكَ اللهُ )؛خدا تو را بيامرزد كه اين چنين با آن‌ها محاجّه مي‌كني.[10]

امام علي (ع) مبيّن قرآن با زباني گويا و قلبي تيزفهم

آري ، مبيّن قرآن آن كسي است كه بر سر منبر نشست و گفت :

(سَلُوني قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُوني)؛

(فَاِنَّ بَيْنَ جَوانِحِي لَعِلْماً جَمّاً)؛

«تا مرا از دست نداده‌ايد، آنچه مي‌ خواهيد از من بپرسيد؛چرا كه جانم مخزن علم الهي است».

(سَلُونِي فَاِنَّ عِنْدِي عِلْمَ الْاَوَّلِينَ وَ الْآخِرينَ)؛

«از من بپرسيد كه علوم اوّلين و آخرين در نزد من است».

(سَلوُني عَنْ كِتابِ اللهِ)؛

«درباره‌ي قرآن از من بپرسيد».

(فَاِنَّهُ لَيْسَ مِنْ آيَة اِلّا وَ اَنَا اَعْلَمُ اَيْنَ نَزَلَتْ وَ مَتي نَزَلَتْ بِلَيْلٍ نَزَلَتْ اَمْ في نَهارٍ في سَهْلٍ اَمْ في جَبَلٍ)؛

«هيچ آيه‌ي از قرآن نيست، مگر اين‌كه مي‌دانم آن آيه چه وقت و كجا نازل شده است؛ در شب نازل شده يا در روز، در كوه نازل شده يا در دشت».

(فيمَنْ نَزَلَتْ وَ فيما نَزَلَتْ)؛

«درباره‌ي چه كسي و راجع به چه مطلبي نازل شده است».

(فَاِنَّ رَبّي وَهَبَ لي لِساناً طَلِقاً وَ قَلْباً عَقُولاً)؛

خداي من به من زباني گويا و قلبي تيزفهم و گيرا داده است. بعد فرمود:

(فَوَاللهِ لَوْ ثُنِّيَتْ لِيَ الْوَسادَة)؛

«به خدا قسم، اگر مسند براي من آماده گردد [و سنگ سر راه من نيندازند و مزاحمم نشوند]...».

(جَلَسْتُ عَلَيْهِ فَاَفْتَيْتُ اَهْلَ التَّوْراة بِتَوْراتِهِمْ وَ اَهْلَ الْاِنْجيلِ بِاِنْجيلِهِمْ)؛

«...بر مسند افتاء مي‌نشينم و توراتيان را بر وفق توراتشان و انجيليان را بر وفق انجيلشان فتويََ مي ‌دهم [حقايق مكنون در آن دو كتاب آسماني را چنان واضح و روشن بيان مي‌كنم]...».

(حَتّي يُنْطِقَ اللهُ التَّوْراة وَ الْاِنْجيلَ وَ يَقُولا صَدَقَ عَلِيٌّ قَدْ اَفْتاكُمْ بِما نَزَلَ فِيَّ)؛[11]

«كه خود تورات و انجيل به اذن خدا به سخن درآيند و بگويند راست گفت علي؛ آنچه در درون ما بود براي شما بيان كرد».

انصافاً مقايسه كنيد اين دو سخن را...

اين نحوه‌ي حرف زدن علي (ع) است . آن هم نحوه‌ي حرف زدن عمر كه روي منبر مسجد نشست و گفت: بعد از اين، هر كس بيش از چهارصد درهم مهر زن قرار بدهد، هم تعزيرش* مي ‌كنم هم آن زيادي را مي‌گيرم و به بيت‌المال برمي ‌گردانم. زني از پشت پرده به سخن در آمد و گفت : جناب خليفه، ما به حكم شما عمل كنيم يا به حكم خدا در قرآن؟ گفت: مگر حكم خدا در قرآن مخالف با حكم من است؟ گفت: بله، مگر شما اين آيه را نخوانده‌اي كه:

{ وَ إنْ أرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ إحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً... }؛[12]

يعني، وقتي با توافق طرفين مهري براي زني معيّن شد، اگر چه به قدر قنطاري [پول زياد] باشد، ديگر حقّ نداريد چيزي از او پس بگيريد؛ در حالي كه شما مي ‌‌گوييد زيادتر از چهارصد درهم را پس مي ‌گيرم و به بيت‌المال برمي ‌گردانم؛ آيا اين مخالف حكم خدا نيست؟ عمر شرمنده شد و با تعجّب گفت :

(كُلُّ النّاسِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ حَتَّي الْمُخَدَّراتِ فِي الْبُيُوتِ)؛[13]

«همه‌ي مردم داناتر از عمر هستند؛ حتّيََ زنان پرده نشين».

همين يك كلام كافي است كه نشان دهد او حقّ نشستن بر مسند خلافت رسول خدا… و تصدّي منصب «دعوت الي‌الله» را ندارد و «داعي الي‌الله» بايد داراي دو شرط اساسي اذن و بصيرت باشد كه شرح آن گذشت.

ريشه‌ي فطري جمال ‌دوستي در انسان

دو جمله‌ي اوّل و دوّم به اجمال توضيح داده شد.امّا جمله‌ي سوّم:

(و التَّامّينَ في مَحَبَّة اللهِ)؛

«سلام بر اهل بيت نبوّت كه در مرتبه‌ي تامّ و تمام از محبّت خدا هستند».

«تامّ در محبّت» خدا آن كسي است كه در معرفت و شناخت خدا هم در مرتبه‌ي تامّ و تمام باشد؛ براي اين‌كه محبّت به ميزان معرفت است. انسان در هر كس كمال بيشتري سراغ داشته باشد،طبيعي است كه به او محبّت بيشتري خواهد داشت . انسان فطرتاً مجذوب جمال است.جمال دوستي و عشق به كمال در سرشت انسان نهاده شده است. اگر اين عشق به جمال را از دل و دماغ بشر بردارند، ديگر او انسان نخواهد بود . كمال بلبل در اين است كه عاشق گل باشد و به جمال گل عشق بورزد؛ وگرنه، بلبل نيست، بلكه زاغي است.

خضوع انسان در مقابل جميل مطلق

همين خصلت جمال دوستي است كه انسان را در مقابل هر موجودي كه اندك جمالي دارد به خضوع و كرنش وامي‌دارد. انبياء‌ (علیهم السلام ) كه نگهبان فطرت انسانند، مي‌ خواهند بشر را با جمالي آشنا سازند كه خضوع در مقابل آن جمال شايسته‌ي شأن انسان است؛چون شأن انسان اين نيست كه در مقابل هر جمال ناقصي خضوع كند. تمام موجودات عالم زشت‌هاي زيبانما هستند. اگر از يك جهت زيبايي دارند، از چند جهت داراي نقص و عيبند. اين‌ها لياقت اين را ندارند كه معشوق حقيقي انسان قرار بگيرند . محبوب حقيقي انسان ذات اقدس حقّ است و بس؛ يعني، شأن انسان (بما هو انسان) اين است كه بايد در مقابل جمالي خاضع گردد كه سراپا جمال است و هيچ گونه عيب و نقصي به ساحت قدس او راه ندارد و اصلاً معناي جمال، همان منزّه بودن از عيب و نقص است و آن به گونه‌ي مطلقش منحصر به ذات اقدس حقّ سبُّوح و قدّوس است و از اين رو پيامبران‌‌ (علیهم السلام ) پيش از همه چيز خداي جميل مطلق را به بشر نشان مي ‌دهند و او را در همه جا و در همه حال موظّف به تسبيح خدا مي ‌دانند كه:

} ...وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ الْإبْكارِ {؛[14]

«پروردگار خود را فراوان ياد كن و صبح و شام او را تسبيح كن».

} وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَة وَ أصِيلاً { ؛[15]

«صبح و شام او را تسبيح كنيد [و او را منزّه از هر عيب و نقص بدانيد]».

چرا اين همه بر تسبيح تأكيد شده است؟

وقتي انسان خدا را جمال مطلق شناخت، طبعاً در مقابل او خاضع مي ‌گردد و احدي جز او را سزاوار پرستش نمي‌ داند و از روي صدق و جدّ  { إيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إيَّاكَ نَسْتَعِينُ[مي‌گويد كه [اي جمال مطلق،] منحصراً تو را مي ‌‌پرستم و [اي قدرت مطلق] تنها از تو مدد مي‌ طلبم و اين هنگامي است كه منحصراً او را جميل بداند و غير او را جميل نشناسد و جدّاً و صدقاً بگويد:(الله اَكْبَر)؛يعني، خدا را واقعاً از همه چيز و از هر جهت بزرگ ‌تر بداند و اگر اين باور در او پيدا شد، ديگر هيچ‌ گاه پا روي فرمان خدا نمي ‌‌‌گذارد تا دل ديگري را به دست آورد. اين‌كه در شؤون زندگي‌اش خدا را كنار مي ‌زند تا دل غير خدا را به دست آورد، دليل بر اين است كه آن جمال اعليََ را بر اثر دور شدن از مكتب انبياء نشناخته است و لذا دل به موجودات ناقص و معيوب مي ‌دهد و در واقع، آن‌ها را مي‌پرستد و در { إيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إيَّاكَ نَسْتَعِينُ } دروغ مي ‌گويد. مكرّراً در نماز دستور تسبيح داده‌اند كه در ركوع و سجود نمازتان بگوييد:

(سُبْحانَ رَبِّيَ الْعَظيمِ...،سُبْحانَ رَبِّيَ الْاَعْلَي...)؛

در تعقيبات نماز اغلب دعاها مشتمل بر تسبيح است و اين قدر سفارش به تسبيح براي اين است كه خواسته‌اند ما را متنبّه و متذكّر سازند كه مراقب باشيد زشت‌هاي زيبا نما گولتان نزنند و اين موجودات ناقص و معيوب با نشان دادن چشم و ابرو و آب و رنگ مصنوعي سريع‌الزّوال از راه بيرونتان نبرند. دار دنيا، دار غرور است و دام و كمند صيّادان، فراوان.

دور است سرِ آب در اين باديه هشدار!                   تـا غـول بيـابـان نـفريبـد بـه سرابـت

چه سست است خانه‌ي عنكبوتيان

در اين مَثَل پرمحتوا كه قرآن كريم آورده است با توجّه و دقّت بينديشيم و از آن پند بگيريم :

} مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللهِ أوْلِياءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إنَّ أوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ { ؛[16]

«كساني كه غير خدا را محبوب و سرپرست خود قرار داده‌اند [و در زندگي به آن‌ها تكيه مي ‌كنند]