إِيَابُ الْخَلْقِ إِلَيْكُمْ وَ حِسَابُهُمْ عَلَيْكُمْ وَ فَصْلُ الْخِطَابِ عِنْدَكُمْ
{ إِيَابُ الْخَلْقِ إِلَيْكُمْ وَ حِسَابُهُمْ عَلَيْكُمْ وَ فَصْلُ الْخِطَابِ عِنْدَكُمْ؛ }
«بازگشت مردم به سوي شماست و حسابرسي آنان بر عهدهي شماست و فصل خطاب هم در نزد شماست».
فصل الخطاب ، موهبت خداوند به اهل بيت اطهار (علیهم السلام)
در گذشته، راجع به اين جملات توضيح داده شد كه ما معتقديم بازگشت خلق در روز قيامت، به سوي اهل بيت (علیهم السلام) و حسابشان بر عهدهي آنها و فصل خطاب هم در نزد آنهاست.كلمهي(فَصْلُ الْخِطَابِ)به اصطلاح اهل ادب، از قبيل اضافهي صفت به موصوف است و مراد(خِطابُ الْفَصل)است؛يعني، كلامي كه حقّ و باطل را از هم جدا مي كند و به اختلافات پايان مي دهد.از باب مثل، اين قاعدهي فقهي در باب قضاء :
(اَلْبَيِّنَة عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ اَنْكَرَ)؛
از مصاديق فصل الخطاب است كه مي گويد:اقامهي بيّنه و آوردن شاهد در دعويََ، به عهدهي مدّعي و در صورت نداشتن بيّنه،قسم خوردن به عهدهي منكر است و اين ميزاني است براي حكم قاضي كه به حسب ظاهر، دعويََ ختم مي شود.در قرآن كريم، فصل الخطاب از مواهب خدا به حضرت داوود (ع) به شمار آمده است كه مي فرمايد:
{ وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَة وَ فَصْلَ الْخِطابِ }؛[1]
ما سلطنت داوود را شدّت و قوّت بخشيديم و به او حكمت و فصل خطاب عطا كرديم كه از روي فراست خاصّ خودش يا از طريق الهامات غيبي، مدّعي صادق و كاذب را مي شناخت و به منازعات مردم خاتمه مي داد و لذا گفتارش فصل خطاب بود.حالا ما معتقديم كه فصل خطاب از هر نوع، اعمّ از فراست و الهامات غيبي و سخنان فاصل بين حقّ و باطل، در نزد خاندان رسالت است.
شناسايي باطن از راه مشاهدهي سيما
آنها هستند كه با يك نگاه به سيماي اشخاص مي فهمند او چگونه آدمي است؛ سعيد است يا شقيّ ؟ صالح است يا مجرم ؟ و اگر مجرم است چه جرمي دارد؟
{...يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسِيماهُمْ...}؛[2]
«...همه را از سيما تشخيص مي دهند...».
و لذا امام اميرالمؤمنين (ع) به عبدالرّحمن بن ملجم مي فرمود : تو قاتل مني.او مي گفت:آقا، من محبّ و دوستدار شما هستم؛مگر ممكن است چنين جسارتي از من صادر شود؟ البتّه، در آن موقع، او راست مي گفت،چون در قلبش احساس محبّت به مولا ميكرد امّا از عمق قلبش بي خبر بود.از شرايط صلب پدر و رحم مادر آگاهي نداشت. امّا علي (ع) كه باذن الله عالم به تمام زواياي عالم خلق است، بذر را مي بيند و خبر از محصول مي دهد.كشاورز ورزيده، اگر به گياهي نگاه كند، مي فهمد بذرش چه و محصولش چيست امّا ما نمي فهميم. مولي الموحّدين (ع) با نگاه كردن به چهره و سيماي ابن ملجم به نطفه و شرايط انعقاد نطفهاش پي برد و خبر از آيندهاش داد.
پرسش و پاسخ امام كاظم (ع) با راهب نصراني
امام كاظم (ع) در يكي از سفرها، به معبد يكي از راهبان نصارا رسيدند.آنجا كه سالي يك روز، مردم جمع مي شدند و آن راهب آنها را موعظه مي كرد.امام (ع) به طور ناشناس وارد معبد شدند. او تا چشمش به امام افتاد، احساس هيبتي از امام كرد.حرفش را قطع كرد و گفت:
(يا هذا اَنتَ غَريبٌ)؛
«شما اينجا غريب و ناشناسيد»؟
فرمود : بله، پرسيد :
(مِنّا اَمْ عَلَيْنا)؛
«[از حيث مذهب] با ما موافقيد يا مخالف»؟
فرمود:
(لَسْتَ مِنْكُم)؛
«از شما نيستم».
گفت:شايد از امّت اسلامي باشيد.فرمود:بله. گفت:
(مِنْ عُلَمائِهِم اَوْ مِنْ جُهّالِهِم)؛
«از علمايشان هستيد يا از مردم عوامّشان»؟
فرمود:
(لَستُ مِنْ جُهّالِهِم)؛
«از عوامّشان نيستم».
او متوجّه شد كه از بزرگان امّت اسلامي است، از اين رو گفت: من از شما چند سؤال دارم؛ سؤال اوّل اين كه، شما معتقديد درخت طوبيََ در بهشت در خانهي پيامبر شماست ولي در عين حال، تمام شاخههاي آن در همه جاي بهشت پخش است؛اين چگونه ممكن است ؟ فرمود: در دنيا هم مثالش هست.خورشيد يك جاست ولي نورش همه جا را فراگرفته است.
گفت:سؤال ديگرم اين است كه شما معتقديد هر چه از غذاهاي بهشتي بخورند، كم نمي شود؛ اين چگونه ممكن است؟ امام (ع) فرمود:اين هم در دنيا نظير دارد؛شما از يك شمع صدها شمع روشن مي كنيد و از آن شمع اوّل هيچ چيز كم نمي شود و شعله اش همچنان به حال خود باقي است.
سپس گفت:شما مي گوييد در بهشت، ظلّ ممدود و سايه هست؛ سايه در بهشت چگونه است ؟ فرمود : در دنيا، بينالطّلوعين چگونه است؟ نه شب است نه روز آفتابي و در عين حال، وقتي از اوقات است كه ظلّي و سايهاي است.گفت: شما معتقديد كه در بهشت، هر چه از نوشابهها و طعامها خورده شود، فضولاتي ندارد.فرمود:در دنيا هم نظيرش هست.بچّه در رحم مادر مي خورد و مي نوشد ولي فضولاتي ندارد.عرض كرد: شما معتقديد كه در بهشت، همين كه بهشتيها چيزي را اراده كنند، خدمتكاران بهشتي برايشان حاضر مي كنند بدون اين كه به آنها دستور بدهند.فرمود:در دنيا هم انسان همين كه انجام دادن كاري را اراده كرد،دست و پا و چشم و گوش و ساير اعضا حركت مي كنند و خواسته هاي انسان را انجام مي دهند و احتياج به فرمان جداگانهاي ندارند.آخرين سؤالش اين بود كه آيا بهنظر شما، كليد در بهشت نقرهاي است يا طلايي ؟ فرمود:
(لِسانُ الْعَبْد بِقَوْلِ لااِلهَ اِلاّالله)؛
«كلمهي لااله الاالله كه بر زبان انسان جاري مي شود[كليدِ درِ بهشت است]».
او گفت:
(صَدَقْتَ)؛
صحّت جوابها را تصديق كرد و نتيجتاً، هم خودش هم جمعي كه آنجا بودند، به بركت وجود اقدس امام كاظم (ع) ،به اسلام مشرّف شدند.[3]
اين هم مصداقي از مصاديق فصل الخطاب است كه براي آن راهب نصراني، حقّ را از باطل جدا كرد.
اعتراف ابوحنيفه به امامت امام صادق (ع)
ابوحنيفه، كه يكي از پيشوايان مذاهب چهارگانهي اهل تسنّن است،آن چنان در مخالفت با حضرت امام صادق (ع) مصرّ بود كه گفته است: من در همهي احكام، مخالف با جعفربن محمّد عمل كردهام؛ تنها در سجده، نمي دانم او چشمانش را مي بندد يا باز مي كند تا اگر مي بندد، من باز كنم و اگر باز مي كند، من ببندم؛ و لذا عمل به احتياط مي كنم؛ يكي را مي بندم و ديگري را باز مي كنم تا به هر حال، با او مخالفت كرده باشم.
او گفته است: من از عراق به مدينه رفتم.مسائلي داشتم كه مي خواستم از جعفربن محمّد بپرسم.به درِ خانهي ايشان كه رسيدم، ديدم در دهليز(راهرو)خانه كودكي ايستاده است.فهميدم كه او از افراد خانهي امام صادق (ع) است.گفتم : اگر كسي در اين شهر غريب باشد و بخواهد قضاي حاجت كند، كجا بايد برود ؟ نگاهي به من كرد و گفت:
(يَتَوارَي خَلْفَ الْجِدارِ وَ يَتَوَقَّي اَعْيُنَ النُّظّارِ وَ يَتَجَنَّبُ شُطُوطَ الْاَنْهارِ وَ مَساقِطَ الثِّمارِ وَ اَفْنِيَة الدِّيارِ وَ لا يَسْتَقْبِلُ الْقِبْلَة وَ لا يَسْتَدْبِرُها وَ يَرْفَعُ وَ يَضْعُ بَعْدَ ذلِكَ حَيْثُ شاءَ)؛
«پشت ديواري پنهان شود،از ديد بينندگان دور باشد،از نشستن در كنار نهر جاري بپرهيزد، زير درخت هاي ميوه دار و در حريم خانهها ننشيند،رو به قبله و پشت به قبله نباشد؛ در اين صورت، آزاد است هر جا كه خواست قضاي حاجت كند».
اين جملات فصيح و بليغ را كه از آن كودك شنيدم، او در نظرم بسيار بزرگ آمد.خواستم او را بيشتر بشناسم.گفتم:
(جُعِلْتُ فِداكَ مِمَّنِ الْمَعْصِيَة)؛
«من فدايت شوم، معصيت از چه كسي صادر مي شود»؟
همان مسئلهاي را پرسيدم كه مي خواستم از جعفر بن محمّد بپرسم، مسئلهي جبر و تفويض را كه آيا انسان در ارتكاب گناه، آزاد است يا مجبور؟ با شنيدن اين پرسش ، نگاه عميقي به من كرد و گفت:
(اِجْلِسْ حَتّي اُخْبِرَكَ)؛
«بنشين تا آگاهت كنم».
من نشستم و او لب به سخن گشود و فرمود:
(اِنَّ الْمَعْصِيَة لابُدَّ اَنْ تَكوُنَ مِنَ الْعَبْدِ اَوْ مِنْ رَبِّهِ اَوْ مِنْهُما جَميعاً)؛
«صدور گناه از اين سه حال خارج نيست : يا از انسان صادر مي شود يا از خدا يا از هر دو».
اگر بگويم فاعل معصيت (العياذبالله) خداست ، يعني او خود گناه مرتكب مي شود و آنگاه بندهاش را به خاطر آن گناه عقاب مي كند كه در اين صورت، از او ظالم تر كسي نخواهد بود.
{...أنَّ اللهَ لَيْسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ}؛[4]
اگر بگويم خدا و بنده در ارتكاب گناه شريكند، در اين صورت، بر شريك قوي است كه بر بندهي ضعيفش ترحّم كند و او را نيازارد كه عقوبت كردن او خلاف عدل و انصاف است.پس وجه سوّم صحيح است كه انسان با اختيار خود گناه مي كند و از اين جهت است كه امر و نهي خدا به او متوجّه مي شود و ثواب و عقاب خدا دربارهي او، بجا واقع مي شود.اينجا بود كه اين آيه بر زبانم جاري شد و گفتم:
{ ذُرِّيَّة بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ... }؛[5]
«فرزنداني كه بعضي از آنان از [نسل] يعضي ديگرند...».[6]
نمونهاي ديگر از مصاديق فصلالخطاب
مردي از اولاد عمربن خطّاب در مدينه بود و با امام كاظم (ع) دشمني داشت. هر وقت ايشان را ميديد، به امام اميرالمؤمنين (ع) دشنام ميداد.اصحاب امام ناراحت مي شدند و مي گفتند: آقا، اجازه بدهيد ما تنبيه و تأديبش كنيم.مي فرمودند:شما هيچ كارتان نباشد ؛ تا اين كه روزي از اصحاب سؤال كردند: محلّ كار اين مرد كجاست؟ گفتند:مزرعهاي در خارج مدينه دارد.امام روزي تنها حركت كردند و به مزرعهي او رفتند.او از دور كه امام را ديد، بناي فحّاشي گذاشت.امام (ع) بياعتنا به حرف هاي او جلو رفت و سلام كرد و با كمال خوش رويي از مركب پياده شد و با او مصافحه كرد و شروع به احوالپرسي كرد.امام فرمود:چقدر اينجا خرج كردهاي؟ او با سنگيني جواب داد: صد درهم.فرمود:چقدر مي خواهي بهره برداري ؟ گفت:من كه علم غيب ندارم.فرمود:منظورم اين است كه اميدواري از مزرعه چقدر عايدت شود؟ گفت: دويست درهم.امام (ع) فوراً كيسهاي را كه سيصد درهم در آن بود به او دادند و فرمودند : اين سيصد درهم را بگير،محصول مزرعه هم به جاي خود باقي است.او از اين رفتار كريمانهي امام شرمنده شد و برخاست و سر امام را بوسيد و از جسارتها معذرت طلبيد.امام خداحافظي كرد و رفت.روز بعد، اصحاب ديدند كه آن شخص دم در مسجد ايستاده و منتظر است تا امام بيايد.وقتي امام را ديد،عرض سلام و ادب كرد و گفت:
{...اللهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ...}؛[7]
امام به اصحابش كه مي خواستند او را تنبيه و تأديب كنند، فرمود:
(اَيُّهُما كانَ خَيْراً ما اَرَدْتُمْ اَمْ ما فَعَلْتُ)؛
«كدام كار بهتر شد؟ آنچه شما مي خواستيد يا آنچه من كردم»؟
(اِنَّنِي اَصْلَحْتُ اَمْرَهُ بِالْمِقْدارِ الَّذِي عَرَفْتُمْ وَ كَفَيْتُ بِهِ شَرَّهُ)؛[8]
«من با مقدار اندكي پول، اصلاحش كردم و شرّش را دفع كردم».
شما مي خواستيد او را بزنيد و بكشيد و جهنّمي اش كنيد ولي من با چند درهم بهشتياش كردم.
سفارش امام كاظم (ع) به عليّ بن ابي حمزه
مردي به نام عليّ بن ابي حمزه مي گويد:خدمت امام كاظم (ع) رسيدم.به محض اين كه وارد شدم، به من فرمود:فردا كسي را ملاقات مي كني كه از اهل مغرب است و سؤالاتي راجع به عقايد و احكام دارد.با او خوش برخورد باش و اگر خواست با من ملاقات كند، او را نزد من بياور.گفتم:مولاي من، نشاني بدهيد تا او را بشناسم.فرمود : مردي قد بلند و درشت اندام است و اسمش هم يعقوب است. عليّ بن ابي حمزه مي گويد : روز بعد مشغول طواف بودم ؛ مردي قدبلند و درشت اندام به سوي من آمد و گفت: من دوست دارم از تو راجع به صاحبت سؤالي كنم.گفتم:از كدام صاحبم؟ گفت:از فلان پسر فلان.گفتم:اسمت چيست؟ گفت: يعقوب.گفتم: اهل كجايي؟ گفت: اهل مغربم.گفتم:تو از كجا مرا شناختي و به سراغ من آمدي؟ گفت:در خواب كسي به من گفت عليّ بن ابي حمزه را ملاقات كن و از او هر چه مي خواهي بپرس؛ از مردم سؤال كردم و تو را به من نشان دادند.گفتم:بسيار خوب، همين جا بنشين تا من طوافم تمام شود.
پس از طواف آمدم و با او صحبت كردم.ديدم مرد عاقلي است.از من خواست او را پيش امام ببرم.من هم دست او را گرفتم و درِ خانهي امام آوردم و استيذان* كردم و اذن حاصل شد.تا امام او را ديد، فرمود: يعقوب، تو ديروز آمدهاي و بين راه، در فلان نقطه، بين تو و برادرت نزاعي پيش آمد و همديگر را دشنام داديد؛ اين با دين ما سازگار نيست.ما به دوستانمان اجازهي اين كار را نميدهيم.حال كه شما قطع رحم كرده ايد، عمر شما كوتاه شده است.به زودي مرگ ميان شما و برادرت جدايي مياندازد؛ برادرت پيش از اين كه به خانه اش برسد، در سفر مي ميرد و تو نادم مي شوي كه چرا آن اتّفاق پيش آمد.مرد گفت:آقا، پس مرگ من كي خواهد رسيد؟ فرمود:مرگ تو هم به علّت قطع رحم رسيده بود ولي چون در فلان منزل، به ملاقات عمّهات رفتي، جبران شد و بيست سال بر عمرت افزوده شد.راوي مي گويد: سال بعد، در موسم حجّ يعقوب را ديدم؛گفت:همانطور كه امام (ع) فرموده بود، در بين راه، برادر من مرد و من او را دفن كردم.[9]
اين چند جمله موعظه را هم از امام خود بشنويم كه مي فرمايند:
(يا هِشام اَلْمُتِكَلِّمُونَ ثَلاثَة فَرابِحَ وَ سالِمَ وَ شاجِبَ)؛
(فَأَمَّا الرّابِحُ فَالذّاكِرُ لِلّهِ)؛
«اي هشام، سخنگويان سه گروهند: بعضي رابح و بعضي سالم و بعضي شاجبند».
«و امّا گويندهي رابح ذاكر خداست [يعني متكلّم رابح كسي است كه با سخن گفتنش خدا را ياد مي كند و دلها را به ياد خدا مي اندازد و در نتيجه، از سخنش بهره مي برد]».
خوشا به حال كساني كه واقعاً ذاكرند و نه تنها ذاكر لفظي هستند، بلكه واقعاً قلبشان به ياد خداست.چون قلب به ياد خداست،زبان هم به تحريك قلب حركت مي كند.اگر قلب به ياد خدا افتاد و زبان هم به نام خدا حركت كرد، اين ذكر زبانيِ منبعث از قلب است كه ارزش دارد؛ وگرنه،قلب بخسبد و زبان بجنبد كه ارزشي ندارد و اصلاً ذكر محسوب نمي شود؛ زيرا ذكر امري قلبي است؛ يعني دل به ياد خدا بودن، نه زبان جنبيدن؛پس، متكلّم رابح كسي است كه سخنش نشأت گرفته از ذكر و ياد خدا باشد.
(وَ أَمَّا السّالِمُ فَالسّاكِتُ)؛
«و امّا گويندهي سالم فرد ساكت است».
متكلّم سالم به كسي گفته مي شود كه در عين حال كه قدرت تكلّم و سخن گفتن دارد،در شرايطي قرار گرفته است كه صلاح را در سكوت مي بيند.چنين فردي سالم از آفات خواهد بود.
(وَ أَمَّا الشّاجِبُ فَالَّذِي يَخُوضُ فِي الْباطِلِ)؛
«و امّا گويندهي شاجب كسي است كه در سخنان باطل غوطه ور مي شود».
شاجب در لغت به معناي هالك است و امّا متكلّم شاجب به كسي مي گويند كه خوض در باطل مي كند،حرف هاي ياوه مي زند؛اين كارها اگر گناه هم نباشد، تضييع وقت و مايهي تباهي سرمايهي عمر آدمي است.
زبان،كليد خير و شرّ انسان
و لذا فرمود:
(يا مُبْتَغِيَ الْعِلْمِ إنَّ هَذَا اللِّسانَ مِفْتاحُ خَيْرٍ وَ مِفْتاحُ شَرٍّ)؛
«اي كسي كه مي خواهي نور علم به دست آوري، بدان كه اين زبان، هم كليد خير است هم كليد شرّ».
حركت كه مي كند،ممكن است درِ خير و سعادت را به روي انسان باز كند و ممكن است درِ شرّ و بدبختي را به روي او بگشايد.
(فَاخْتِمْ عَلَي فَمِكَ كَما تَخْتِمُ عَلَي ذَهَبِكَ وَ وَرِقِكَ)؛[10]
«همان طور كه صندوق طلا و نقرهي خود را مهر مي كني [تا كسي از آن آگاه نشود] دهان خود را هم مهر كن[تا به اين سادگي باز نشود]».
(هَلْ يُكِبُّ النّاسَ عَلَي مَناخِرِهِمْ فِي النّارِ إلاّ حَصائِدُ اَلْسِنَتِهِمْ)؛ [11]
«آيا جز اين است كه آنچه مردم را به رو در ميان آتش مي افكند، دروشدههاي زبانهايشان است»؟
يعني، همان طور كه داس بر خوشه هاي گندم مي افتد و صدها خوشه را يكجا مي خواباند و درو مي كند، زبان نيز اگر به حركت درآيد و مؤدّب به آداب ديني نباشد، تمام حسنات انسان را كه سرمايهي حيات ابدي اوست، از بين ميبرد.لذا امام كاظم (ع) فرموده است: جهنّمي ها درو شدهي زبانشان هستند.
كساني كه در خانه با زن و بچّهي خود، در بازار با همكار، راننده، مسافر، فروشنده و خريدار،زبان تند و دل آزار دارند، بايد بدانند كه اين آزردنها حساب دارد. در روز جزا، همينها آتش مي شوند و آدمي را مي سوزانند.سعدبن معاذ آدم خوبي بود كه رسول خدا
خودشان جنازهاش را تشييع و دفن كردند؛ ولي بعد فرمودند:در قبر فشار داده شد.گفتند:چرا يا رسولالله؟ فرمود:چون در خانهاش اندكي بدخلق بود.
ما را هشدار مي دهند كه مراقب باشيد درو شدهي زبانتان نباشيد.
(وَ مِنْ حُسْنِ اِسْلامِ الْمَرْءِ تَرْكُهُ ما لا يَعْنِيهِ)؛[12]
«از نشانه هاي مسلمان خوب اين است كه آنچه را نافع به حالش نيست ترك كند».
فرضاً كه گناه نباشد و مباح باشد، تضييع عمر كه هست.
گوهر عمر بدين خيرگي از دست مده آخـر اين درّ گـرانمـايـه بـهايـي دارد
حرف مباح هم موجب خسران است
آيا حاضريم چند سكّهي طلا را در ميان چاه بيفكنيم؟ هر نفسي كه مي كشيم،ارزش بسيار دارد و ما آن را به رايگان از دست مي دهيم؛ تازه اگر با آنها جهنّم نسازيم. چه فكر بلندي داشته است گويندهي اين سخن، مرحوم شهيد اوّل(ره):
(وَ مِنَ الْخُسْرانِ صَرْفُ الزَّمانِ فِي الْمُباحِ وَ اِنْ قَلَّ)؛
«صرف زمان براي انجام دادن كار مباح، اگر چه كم باشد، موجب خسران و زيان است».
يعني، من نه تنها حاضر نيستم كه كار حرام يا مكروه انجام بدهم ، بلكه حاضر نيستم كار مباحي كه نه ثواب دارد نه گناه، انجام بدهم. من حرف نمي زنم، مگر اين كه واجب بشود يا مستحبّ؛به جايي نگاه نمي كنم، مگر اين كه واجب بشود يا مستحبّ؛ غذا نمي خورم و نمي خوابم، مگر اين كه واجب بشود يا مستحبّ.
مثلاً،فرض كنيد كه روزي از روزهاي ماه رجب است و شما در خيابان به كسي بر مي خوريد و از او مي پرسيد، شما امروز روزه هستيد؟ انتظار داريد او كه فرضاً روزه است، به شما چه جواب بدهد؟ اگر بگويد بله،ممكن است آلوده به ريا بشود؛ اگر بگويد نه،دروغ گفته است؛اگر هم جواب ندهد،به شما توهين كرده است.شما با همين يك سؤال مباح، او را به رنج و تعب افكندهايد و خودتان هم سودي نبردهايد.
(اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُوسَي بْنِ جَعْفر وَصِيِّ الاَبْرارِ وَ اِمامِ الاَخْيارِ وَ عَيْبَة الاَنْوارِ وَ وارِثِ السَّكينَة وَ الْوَقارِ الذَّي كانَ يُحْيِي اللَّيْلَ بِالسَّهَرِ اِلَي السَّحَرِ بِمُواصِلَة الاِسْتِغْفار)؛
سلام ما بر آن وجود اقدسي كه سالهاي متمادي در ميان زندانهاي تنگ و تاريك، زير غل و زنجير، تحت شكنجه و اذيّت و آزار بود.
(اَلْمُعَذَّبِ فِي قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمَ الْمَطاميرِ ذِي السّاقِ الْمَرضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ)؛
«...حلقههاي زنجير ساق پاي مباركش را در هم كوبيده بود».
نمي دانيم آيا وقتي بدن مباركش را از زندان بيرون آوردند، زنجيرها را از بدنش برداشته بودند يا نه؟
صَلّي اللهُ عَلَيْكَ يا مَولانا يا اَباعَبدِاللهِ الْحُسَيْن ؛
صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَ عَلَي الاَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِك .
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الْفَرَج وَ اجْعَلْنا مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لِظُهُورِهِ وَ اجْعَلْ خاتِمَة اَمْرِنا خَيْراً.
[1]ـ سورهي ص،آيهي20.
[2]ـ سورهي اعراف،آيهي46.
[3]ـ بحارالانوار،جلد48،صفحهي105.
[4]ـ سورهي آل عمران،آيهي182.
[5]ـ سورهي آل عمران،آيهي34.
[6]ـ بحارالانوار،جلد48،صفحهي106.
[7]ـ سورهي انعام،آيهي124.
[8]ـ بحارالانوار،جلد48،صفحهي102.
* استيذان: اذن و اجازه گرفتن.
[9]ـ نقل از دلائل الامامة،صفحهي166.
[10]ـ بحارالانوار،جلد78،صفحهي310.
[11]ـ تحف العقول،صفحهي 291.
[12]ـ تحف العقول،صفحهي 291.