كَلاَمُكُمْ نُورٌ وَ أَمْرُكُمْ رُشْدٌ
{ كَلاَمُكُمْ نُورٌ وَ أَمْرُكُمْ رُشْدٌ }
«گفتار شما نور است و فرمان شما راهگشا به سوي خير و صلاح».
رمز تقدّم تعليم بر آفرينش
قدرت بر سخن گفتن و بيان،يكي از مواهب بزرگ خداوند است.در سورهي مباركهي رحمن، اشاره به عظمت نعمت بيان شده است :
]الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ *خَلَقَ الْإنْسانَ * عَلَّمَهُ الْبَيانَ[؛[1]
در آيه مقام رحمانيّت و وهابيّت خدا مورد توجّه قرار گرفته و نفرموده:
(اَلله عَلَّمَ الْقُرآن)؛
بلكه فرموده:
]الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ[؛
يعني خدا به لحاظ مقام رحمانيّت و بخشايندگي اش، تعليم قرآن نموده و انسان را آفريده و بيان،تعليمش كرده است و جالب اين كه پس از تذكّر مقام رحمانيّت خدا، سخن از تعليم و آموزش علم به ميان آورده و سپس سخن از آفرينش انسان و تعليم بيان گفته است.در صورتي كه مسألهي تعليم، متأخّر از خلقت است.يعني انسان اوّل خلق مي شود و بعد علم مي آموزد ولي اينجا مي بينيم مقام علم و تعليم را جلوتر از مقام خلق ذكر كرده و اين نشان مي دهد كه علم آن چنان شرافت و عظمت دارد كه مي توان گفت، تقدّم بر خلقت دارد و حال آن كه تكويناً علم متأخّر از خلقت است ولي گاهي متكلّم براي نشان دادن عظمت و اهمّيّت مطلبي، آن را جلوتر ذكر مي كند.يعني مطلبي كه تكويناً متأخّر است، ذكراً تقدّم پيدا مي كند تا دليل بر شرافت و رفعتش باشد؛ آن هم علم قرآن نه هر علمي.يعني آن علمي كه از جلالت و عظمت در حدّي است كه شايستهي تقدّم بر خلقت است،علم قرآن است كه با تعليمات آسماني اش عالم انسان را به حيات ابدي و سعادت سرمدي نائل مي سازد.
نعمت ممتاز بيان
]عَلَّمَ الْقُرْآنَ *خَلَقَ الْإنْسانَ * عَلَّمَهُ الْبَيانَ[؛
بعد از ذكر نعمت خلقت،سخن از نعمت بيان به ميان آمده است.بيان،يعني تشريح و روشن كردن حقايقي كه انسان در مغز و فكر خود دارد.خداوند اين قدرت را به انسان داده كه بتواند آنچه را كه درك مي كند به بيان آورده و به ديگران منتقل سازد و ابزار اظهار قدرت بيان نيز نعمت زبان است كه خالق منّان در داخل دهان انسان قرار داده و در ميان اعضا و جوارح انسان، امتياز خاصّي دارد.جوارح انسان، هر يك در كار خود محدودهاي دارند و از حدّ خودشان نمي توانند تجاوز كنند.از چشم انسان جز ديدن اشياء، كار ديگري بر نمي آيد و از كار گوش، اطّلاعي ندارد.گوش هم از كار چشم بي خبر است و هر دوي آنها از كار دست و پا بي خبرند،ولي عجيب اينكه زبان با همهي اعضا و جوارح در ارتباط است و از كاركرد همه آگاهي مي دهد.ديدنيها و شنيدنيها را بيان مي كند، بوييدنيها، چشيدنيها و درك كردنيها و فهميدنيها را بيان مي كند.دربارهي خدا و پيامبران و فرشتگان و جنّ و انس و دنيا و آخرت حرف مي زند.از عرش تا فرش،همه در حيطهي كار زبان قرار مي گيرند.چون زبان،ترجمان عقل است و عقل، همهي اين حقايق را در حدّ ظرفيت امكاني اش درك مي كند،زبان هم مدركات عقل را بيان مي كند.
خدمت و خيانت زبان
از طرف ديگر گناه زبان نيز بزرگ است و همان طور كه كار خوب از او بر مي آيد،كار بد نيز از او بر مي آيد،از اين رو گفتهاند:
(جِرْمُهُ صَغيرٌ وَ جُرْمُهُ عَظيمٌ)؛
«زبان جِرماً كوچك ولي جُرماً عظيم است».
قطعهي گوشتي در داخل دهان قرار گرفته كه از جهت جِرم خيلي كوچك ولي از جهت جُرم، فوقالعاده عظيم است.چه بسيار خطراتي كه از زبان نشأت مي گيرد در حالي كه هيچ كدام از اعضاي بدن، آن خطرات را به بار نمي آورند.همان طور كه زبان، كارهاي خدمتي فراوان دارد،كارهاي جنايتي فراوان نيز دارد و لذا زبان از جهتي بهترين عضو و از جهت ديگر بدترين عضوها در وجود انسان است.در يك روايت از حضرت امام اميرالمؤمنين (ع)نقل شده كه مي فرمايد:
(ما خَلَقَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ شَيئاً اَحْسَنَ مِنَ الْكَلامِ وَ لا اَقْبَحَ مِنْهُ)؛[2]
«خداوند چيزي را بهتر از سخن و بدتر از سخن نيافريده است».
(بِالْكَلامِ اِبْيَضَّتِ الْوُجُوهُ وَ بِالْكَلامِ اِسْوَدَّتِ الْوُجُوهُ)؛[3]
«به سبب گفتار است كه روهايي سپيد مي شود و به سبب گفتار است كه روهايي سياه مي گردد».
امكان اين هست كه به وسيلهي زبان انسانهايي به راه خير و سعادت هدايت شوند و در دنيا و آخرت روسپيد گردند و همچنين ممكن است افرادي به وسيلهي زبان گمراه شوند و روسياه در دنيا و آخرت گردند.
زبان سعادت ساز يا سعادت سوز
انبياء (علیهم السلام) ابزار عمدهي كارشان زبان است و با زبان پيام خدا را به بندگان خدا ابلاغ مي كنند و آنها را به سعادت ابدي رهنمون مي گردند.فرمودهاند :
(الْكَلامُ فِي وَثَاقِكَ مَا لَمْ تَتَكَلَّمْ بِهِ فَإِذَا تَكَلَّمْتَ بِهِ صِرْتَ فِي وَثَاقِهِ)؛
«تا حرف نزدهاي، سخن در بند توست و همين كه حرف زدي، تو در بند آن ميافتي».
(فَاخْزُنْ لِسَانَكَ كَمَا تَخْزُنُ ذَهَبَكَ وَ وَرِقَكَ)؛
«پس زبانت را[در خزينهي دهان]آن چنان نگه دار كه طلا و نقرهات را در خزينه، محفوظ نگه مي داري».
(فَرُبَّ كَلِمَهٍْْ سَلَبَتْ نِعْمَهًْْ وَ جَلَبَتْ نِقْمَهًْْ)؛[4]
«چه بسا يك كلمه، نعمتي را از دست انسان مي گيرد و بلايي را پيش مي آورد».
(اللِّسَانُ سَبُعٌ إِنْ خُلِّيَ عَنْهُ عَقَرَ)؛[5]
«زبان[مانند حيوان] درّنده اي است كه اگر به خود واگذار شود[آدمي را]مي گزد[تباهي براي گوينده و ديگران به بار مي آورد]».
زبان، تابع روح انسان
امام اميرالمؤمنين (ع)خواهري به نام "امّ هاني" و از او خواهرزادهاي به نام "جعدهْْ بن عبيره" داشتند.او به گفتهي ابن ابي الحديد، مردي عالم و شجاع و سخنور و از طرف امام، والي خراسان بوده است.گاهي امام (ع) به بعضي از اصحابشان دستور مي دادند در حضور عامّهي مردم صحبت كنند.صعصعهْْ بن صوحان يكي از آنها بود كه در حضور امام در مجلس عمومي صحبت مي كرد.يكي هم جعده بود كه روزي حضرت در حضور جمعي از مردم به او فرمودند، برخيز و صحبت كن!او طبق دستور امام برخاست و روي منبر نشست،امّا همين كه خواست حرف بزند، زبانش بند آمد و نتوانست صحبت كند.از منبر پايين آمد و خود امام برخاست و بالاي منبر نشست و آغاز سخن نمود و خطبهاي طولاني انشاء فرمود كه از جملهي آن خطبه اين كلمات است:
(إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَهٌْْ مِنَ الْإِنْسَانِ فَلا يُسْعِدُهُ الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ وَ لا يُمْهِلُهُ النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ)؛[6]
آگاه باشيد!زبان پارهاي از وجود انسان است.از خود اختياري ندارد؛تابع روح انسان است.اگر روح در حال انقباض و ناتوان از سخن گفتن باشد، زبان نيز گويا نمي گردد(آنگونه كه شخص اگر ناتوان از راه رفتن باشد، پا نيز راه نمي رود)و اگر روح در حال انبساط و نشاط باشد و قادر بر سخن گفتن،در اين موقع است كه سخن به زبان مهلت نمي دهد(شتابان و روان بر زبان جاري مي گردد).آنگاه ادامهي سخن داد و فرمود:
(وَ إِنَّا لِاُمَرَاءُ الْكَلامِ وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ)؛[7]
ما(خاندان رسالت)اميران و فرماندهان سخن هستيم،سخن تحت فرمان ماست.ما سخن را به يمين و يسار و پايين و بالا مي كشيم و دستور حركت و توقّف مي دهيم.ريشههاي سخن در قلب ما فرو رفته و شاخه هايش بر ما گسترده شده است.
مراد از ريشه هاي سخن، همان حقايق و لطايف عاليهاي است كه درك مي شود و آن حقايق پيش ماست و قلب ما منبع جوشان آنهاست و شاخههاي سخن،عبارات گوناگون و تعابير مختلفي است كه در نهايت درجهي فصاحت و بلاغت و جامعيّت، بيان مي شود.چون متكلّم فصيح و بليغ، مي تواند مطلبي را در قالب چند عبارت با تعبيرات مختلف بيان كند.
زبان،معرّف شخصيّت انسان
(اَللِّسانُ ميزانُ الاِنْسان)؛[8]
«زبان ترازوي[سنجش]انسان است».
اگر بخواهي شخصيّت كسي را از جهت معنويّت بسنجي،به سخن و زبانش بايد بنگري كه از زبان او چه صادر مي شود.زبان كه به كار افتاد،نشان مي دهد كه گويندهاش در چه كفهاي قرار گرفته است؛ در كفهي علم و حكمت يا در كفهي جهالت و سفاهت.
(تَكَلَّمُوا تُعْرَفُوا)؛
«سخن بگوييد تا شناخته شويد».
(فَإِنَّ الاِنسانَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ)؛ [9]
چون انسان در زير زبانش پنهان است.زبان كه به سخن در آمد،آدمي شخصيّتش بارز مي گردد.
در سخن پنهان شدم مانند بو در برگ گل هر كـه ديدم ميل دارد در سخن بيند مرا
نورانيّت كلام ائمّه (علیهم السلام)
ابن ابي الحديد دربارهي كلام مولا گفته است:
(دونَ كَلامِ الْخالِقِ وَ فَوقَ كَلامِ الْمَخْلُوقِ)؛[10]
«پايين تر از كلام خالق و بالاتر از كلام مخلوق است».
كـَلامُ عَـلِيٍّ عَلِيُّ الـكلام --------وَ ما قالَهُ الْمُرتَضي مُرتَضي
آري! (كلامكم نور) سخن شما خاندان رسول، نور است.چون شماييد كه مظهر صفات الله هستيد. طبق اين حديث، انسان مؤمن در ميان پنج نور در رفت وآمد است.
(اَلْمُؤمِنُ يَتَقَلَّبُ فِي خَمْسَهٍْْ مِنَ النُّورِ مَدْخَلُهُ نُورٌ وَ مَخْرَجُهُ نُورٌ وَ عِلْمُهُ نُورٌ وَ كَلامُهُ نُورٌ وَ مَنْظَرُهُ يَومَ الْقِيامَهِْْ نُورٌ)؛[11]
«مؤمن در ميان پنج نور مي چرخد و مي گردد.مدخلش نور و مخرجش نور است و علم و كلامش نور و ديدگاهش در قيامت، نور است».
بنابراين، خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) كه مظاهر حضرت الله نورالانوارند، داراي چه نورانيّتي خواهند بود و كلامشان در چه حدّ از نور خواهد بود؟ در خطبههاي توحيدي امام اميرالمؤمنين (ع)اندكي دقّت، تحيّرآور است كه چه كسي مي تواند اينچنين بگويد:
(داخِلٌ فِي الاَشْياءِ لا بِالْمُمازَجَهِْْ خارِجٌ عَنِ الاَشْياءِ لا بِالْمُبايَنَهِْْ)؛
به گفتهي اهل تحقيق و تتبّع از عالمان، اگر همهي حكما و عرفا،تمام گفتههايشان را در زمينهي توحيد گرد آورند، از اين جملهي پر نور و پر محتواي مولا جامع تر و در عين كوتاهي، رساتر پيدا نخواهند كرد.نور كلامشان وقتي بر افكار بتابد، عقايد را از ظلمت كفر و شرك تطهير مي كند. بر قلبها بتابد، از رذائل اخلاق، آنها را پاك مي سازد و به فضايل مي آرايد. بر صفحهي اميال آدميان نورافكن شود، تمام زشتيها را زايل كرده و صحنهي زندگي را غرق در نور عدل و قسط مي نمايد.
موعظهي نوراني امام اميرالمؤمنين علي (ع)
تنها شما به اين جمله از مواعظ نوراني امام (ع)توجّه فرماييد كه چگونه تكان در دلها ميافكند:
(إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَ الْآخِرَهُْْ دَارُ قَرَارٍ فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ وَ لا تَهْتِكُوا أسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أسْرَارَكُمْ وَ أخْرِجُوا مِنَ الدُّنيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أبْدَانُكُمْ)؛[12]
«اي مردم! اين دنيا گذرگاه و آخرت قرارگاه است.حال از گذرگاهتان براي قرارگاهتان توشه برگيريد.پردههايتان را در نزد كسي كه آگاه از اسرارتان مي باشد، مدريد.پيش از اين كه بدنهايتان از دنيا بيرون برود، دلهايتان را از آن بيرون كنيد».
(مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا)؛
پيش از اين كه به مرگ اضطراري بميريد، به مرگ اختياري بميريد.اين مردن، كمال است كه با اختيار خود،دل از شهوات تباهي آور بركنيد.
(إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ مَا تَرَكَ وَ قَالَتِ الْمَلائِكَهُْْ مَا قَدَّمَ)؛
«وقتي آدمي مُرد،مردم دربارهي ماتركش صحبت مي كنند كه از خود چه باقي گذاشته است ولي فرشتگان[كه براي تحويل گرفتن روح آمدهاند]مي گويند[براي خود]چه پيش فرستاده است»؟
(للهِ آبَاؤُكُمْ فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ)؛[13]
خدا پدرانتان را بيامرزد،مقداري از اموالتان را پيش از رفتنتان بفرستيد تا آنجا موجب آسايشتان گردد.آنجا نيز احتياج به خانه و فرش و چراغ و خوراك داريد.بهراستي چرا ما براي اين زندگي زودگذر دنيا كه هفتاد ـ هشتاد سال بيش نيست،اين قدر فكر و تلاش و دوندگي از خود نشان مي دهيم امّا يك صدم اين فكر و تلاش را براي آن زندگي دائم و فناناپذير پس از مرگ از خود نشان نمي دهيم؟! آيا(العياذبالله)آن زندگي هنوز باورمان نشده است؟ چرا به طور حتم(اِن شاءالله)باورمان شده است.پس اي باورداران!
(قَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ قَرْضاً وَ لا تُخْلِفُوا كُلًّا فَيَكُونَ فَرْضاً عَلَيْكُمْ)؛[14]
مقداري از دارايي خود را براي زندگي پس از مرگتان بفرستيد تا سودش را ببريد.تمام آن را براي ديگران نگذاريد كه به زيانتان تمام خواهد شد.
سخن ابن جوزي دربارهي صحيفهي سجّاديّه
اين كلمات نوراني، نمونهاي از مصاديق(كَلامُكُم نُور)است تا برسد به دعاي كميل و دعاي صباح و دعاي ابوحمزه در سحرگاههاي ماه مبارك رمضان و صحيفهي مباركهي سجّاديّه كه بحر موّاج و بهراستي حيات بخش دلهاي آدميان است.
"ابن جوزي" دانشمند و عالم سنّي دربارهي صحيفهي سجّاديّه سخني دارد.او مي گويد:امام علي بن الحسين (ع)حقّ تعليم بر امّت اسلامي دارد.در راه و رسم دعا و سخن گفتن با خدا و عرض حوائج به پيشگاه حضرتش، اگر او و تعليماتش نبود، اصلاً ما نمي دانستيم با خدا چگونه حرف بزنيم و چگونه اظهار حاجت كنيم.او به ما ياد داده كه به هنگام استغفار و طلب آمرزش از خدا، چه بگوييم، موقع استسقاء و طلب باران چه و هنگام ترس از دشمن چه.
(اِنَّهُ لَهُ حَقُّ التَّعْليمِ عَلَي الاُمَّهِْْ الاِسْلامِيَّهِْْ)؛
«به يقين او حقّ استادي و حقّ تعليم بر امّت اسلامي دارد».
آري! آن مخاطبان به حقّ (كَلامُكُم نُور)با يك جملهي كوتاه، آن چنان تكان در دلها مي افكنند كه انسان مردهي افتادهي در چاه ظلماني يأس از رحمت را، از قعر چاه بدبختي بيرون مي كشند و به اوج آسمان معرفت و محبّت مي رسانند.
اميدبخشي امام سجّاد (ع)به زُهري
داستان "ابن شهاب زُهري" معروف است.او از وابستگان به دستگاه بنياميه بود.عالم و فقيه آگاه از احكام دين نيز بود.از اين جهت امام سجاد (ع)نامهي نصيحتآميز مفصّلي براي او نوشته است.در زندانِ او، شخص بي گناهي كشته شد.او از اين جهت سخت پريشان حال شد؛آن گونه كه از شدّت ناراحتي روحي نتوانست به كار و زندگي خويش ادامه دهد.از مردم و خانواده نيز كناره گرفت و ميان بيابان مي رفت و گوشهاي مي نشست و با احدي حرف نمي زد.
موسم حجّ فرا رسيد؛دوستان و خويشانش تصميم گرفتند او را به مكّه ببرند كه شايد از ديدن آن اجتماع عظيم تحوّلي در روحش پديد آيد ولي آنجا هم به همين حال بود.در گوشهاي از مسجدالحرام مي نشست و به نقطهي نامعلومي نگاه مي كرد.در همان موقع امام سجاد (ع)در مكّه تشريف داشتند.خدمت ايشان عرض شد، زهري به افسردگي مبتلا شده و حالت جنون مانندي در او به وجود آمده است و با كسي حرف نمي زند.چه شود كه شما عنايتي بفرماييد و با لطف كلام حيات بخشتان، آبي بر آتش آن ناراحتي روحياش بپاشيد.امام (ع)به نقطهاي از مسجدالحرام كه او نشسته بود تشريف فرما شدند،در حالي كه جمع زيادي اطراف زهري اجتماع كرده بودند.او احساس كرد كه مردم كنار مي روند و راه براي كسي باز مي كنند.نگاهش را به آن سمت چرخانيد. تا چشمش به امام افتاد، از جا برخاست و سلام كرد.كسي كه مدّتها بود با كسي حرف نمي زد، تا امام را ديد سلام كرد.امام جواب سلام دادند و فرمودند:تو را چه شده است ؟ مي بينم منقبضي! چرا گرفتهاي؟ او اندكي سكوت كرد و بعد زبانش باز شد و گفت: آقا! من از زندگي بيزارم.در زندان من، بي گناهي كشته شده و لذا من از عاقبت خود سخت ترسان و نگرانم.امام (ع)فرمودند:
(اِنّي اَخافُ عَلَيْكَ مِنْ قُنُوطِكَ ما لا اَخافُ عَلَيْكَ مِن ذَنْبِكَ)؛[15]
«من آن قدر كه از اين حال يأس و نااميدي از رحمت حقّ بر تو مي ترسم، از گناه قتل نفس بيگناه بر تو نمي ترسم».
يعني، گناه يأس از رحمت حقّ براي تو زيانبارتر از گناه قتل نفس است.مرد گفت:مولاي من! شما مي فرماييد خدا گناه بزرگ مرا مي بخشد؟ فرمود: آري، مي بخشد.خون بهاي آن مقتول را به اوليايش بپرداز،ذمّهات بري خواهد شد.او خيلي خوشحال شد و گفت:آقا!من ديه را دادهام و اولياي مقتول از من نگرفتهاند.فرمود: اين كار را بكن.موقع نماز كه مي شود ديه را كه مبلغ معيّني است در ميان كيسهاي بگذار و ببر از ديوار خانه شان به درون خانه بينداز.بعد برگرد و استغفار كن و دنبال كار و زندگي عادي خود برو.او طبق دستور امام عمل كرد و بر سر زندگي عادياش برگشت.
اين هم مصداقي از مصاديق(كَلامُكُمْ نُورٌ)كه ظلمت يأس از چهرهي جان آن مرد مأيوس برداشت و منوّر به نور اميد به رحمت حقّ گردانيد.
فرمان شما رشدآفرين است
در جملهي بعدي زيارت ميگوييم:
وَ أَمْرُكُمْ رُشْدٌ؛
كلمهي امر در اينجا ممكن است به معناي فرمان و دستور باشد.در اين صورت معناي جمله اين مي شود: به هر چه كه شما امر كنيد و فرمان بدهيد، انجام آن سبب رشد و صلاح است و سعادت، و ممكن است به معناي كار و كردار و روش باشد. يعني، تمام آنچه كه شما انجام ميدهيد و برنامهي زندگي خود قرار دادهايد، رشد است و راهنماي ديگران به سوي صلاح است و سعادت. ارادهي هر دو معنا نيز از اين جمله صحيح است و مطابق با واقع است زيرا هم فرامين و دستوراتشان براي حركت دادن انسانها از فضاي ظلماني جهل و كفر و ضلال به سوي علم و ايمان و تقرّب به خداست و هم راه و رسم زندگي شان آموزندهي راه و رسم انسانيّت به تمام معناي كلمه است.
صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ يا مَوْلانا يا أبا عَبْدِ اللهِ الْحُسَيْنِ
صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَ عَلَي اْلاَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
والسّلام عليكم و رحمهْْ الله و بركاته
[1]ـ سورهي رحمن،آيات1تا4.
[2]ـ الفقيه،جلد4،صفحهي384.
[3]ـ بحارالانوار،جلد75،صفحهي55 و وسائل الشّيعه، جلد12، صفحهي192.
[4]ـ نهجالبلاغهي فيض،خطبهي381.
[5]ـ همان،خطبهي60.
[6]ـ نهجالبلاغهي فيض،خطبهي233.
[7]ـ نهجالبلاغهي فيض،خطبهي233.
[8]ـ غررالحكم،صفحهي209.
[9]ـ بحارالانوار،جلد68،صفحهي291.
[10]ـ بحارالانوار،جلد41،صفحهي145.
[11]ـ همان،جلد64،صفحهي23.
[12]ـ نهجالبلاغهي فيض،خطبهي203.
[13]ـ نهجالبلاغهي فيض،خطبهي203.
[14]ـ نهجالبلاغهي فيض،خطبهي203.
[15]ـ بحارالانوار،جلد46،صفحهي7.