اشعار ترکیب بند محتشم کاشانی که مورد تایید حضرت رسول اکرم(صل الله علیه و آله) قرار گرفته است.
باز اين چه شورش است که در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه رستخيز عظيم است کز زمين
بي نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز دميد از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گويا طلوع ميکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامي ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست
اين رستخيز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جاي ملال نيست
سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است
جن و ملک بر آدميان نوحه ميکنند
گويا عزاي اشرف اولاد آدم است
خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين
پروردهي کنار رسول خدا حسين
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه رستخيز عظيم است کز زمين
بي نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز دميد از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گويا طلوع ميکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامي ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست
اين رستخيز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جاي ملال نيست
سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است
جن و ملک بر آدميان نوحه ميکنند
گويا عزاي اشرف اولاد آدم است
خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين
پروردهي کنار رسول خدا حسين
کشتي شکست خورده ي طوفان کربلا
در خاک و خون طپيده ميدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار مي گريست
خون ميگذشت از سر ايوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابي به غير اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضايقه کردند کوفيان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند ديو و دد همه سيراب و مي مکيد
خاتم ز قحط آب سليمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عيوق ميرسد
فرياد العطش ز بيابان کربلا
آه از دمي که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خيمه ي سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غيرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
در خاک و خون طپيده ميدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار مي گريست
خون ميگذشت از سر ايوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابي به غير اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضايقه کردند کوفيان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند ديو و دد همه سيراب و مي مکيد
خاتم ز قحط آب سليمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عيوق ميرسد
فرياد العطش ز بيابان کربلا
آه از دمي که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خيمه ي سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غيرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدي
وين خرگه بلند ستون ، بيستون شدي
کاش آن زمان درآمدي ، از کوه تا به کوه
سيل سيه که روي زمين قيرگون شدي
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بيت
يک شعله ، برق خرمن گردون دون شدي
کاش آن زمان که اين حرکت کرد آسمان
سيماب وار ، گوي زمين ، بي سکون شدي
کاش آن زمان که پيکر او شد درون خاک
جان جهانيان همه از تن ، برون شدي
کاش آن زمان که کشتي آل نبي شکست
عالم تمام ، غرقه درياي خون شدي
آن انتقام گر نفتادي ، به روز حشر
با اين عمل ، معامله ي دهر چون شد
آل نبي (ص) ، چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را ، به تلاطم درآورند
وين خرگه بلند ستون ، بيستون شدي
کاش آن زمان درآمدي ، از کوه تا به کوه
سيل سيه که روي زمين قيرگون شدي
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بيت
يک شعله ، برق خرمن گردون دون شدي
کاش آن زمان که اين حرکت کرد آسمان
سيماب وار ، گوي زمين ، بي سکون شدي
کاش آن زمان که پيکر او شد درون خاک
جان جهانيان همه از تن ، برون شدي
کاش آن زمان که کشتي آل نبي شکست
عالم تمام ، غرقه درياي خون شدي
آن انتقام گر نفتادي ، به روز حشر
با اين عمل ، معامله ي دهر چون شد
آل نبي (ص) ، چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را ، به تلاطم درآورند
برخوان غم ، چو عالميان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ي انبيا زد
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد
زان ضربتي که بر سر شير خدا زدند
آن در که جبرئيل امين بود خادمش
اهل ستم به پهلوي خيرالنسا زدند
بس آتشي ز اخگر الماس ريزه ها
افروختند و در حسن مجتبي زدند
وانگه سرادقي که ملک محرمش نبود
کندند از مدينه و در کربلا زدند
وز تيشه ي ستيزه در آن دشت ، کوفيان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتي کزآن جگر مصطفي دريد
بر حلق تشنه ي خلف مرتضي زدند
اهل حرم ، دريده گريبان ، گشوده مو
فرياد بر در حرم کبريا زدند
روح الامين نهاده به زانو سر حجاب
تاريک شد ز ديدن آن چشم آفتاب
اول صلا به سلسله ي انبيا زد
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد
زان ضربتي که بر سر شير خدا زدند
آن در که جبرئيل امين بود خادمش
اهل ستم به پهلوي خيرالنسا زدند
بس آتشي ز اخگر الماس ريزه ها
افروختند و در حسن مجتبي زدند
وانگه سرادقي که ملک محرمش نبود
کندند از مدينه و در کربلا زدند
وز تيشه ي ستيزه در آن دشت ، کوفيان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتي کزآن جگر مصطفي دريد
بر حلق تشنه ي خلف مرتضي زدند
اهل حرم ، دريده گريبان ، گشوده مو
فرياد بر در حرم کبريا زدند
روح الامين نهاده به زانو سر حجاب
تاريک شد ز ديدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنه ي او بر زمين رسيد
جوش از زمين به ذروه ي عرش برين رسيد
نزديک شد ، که خانه ي ايمان شود خراب
از بس شکستها ، که به ارکان دين رسيد
نخل بلند او چو خسان ، بر زمين زدند
طوفان به آسمان ، ز غبار زمين رسيد
باد، آن غبار چون به مزار نبي رساند
گرد از مدينه ، بر فلک هفتمين رسيد
يک باره جامه ، در خم گردون ، به نيل زد
چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبيا به حضرت روح الامين رسيد
کرد اين خيال ، وهم غلط کار ، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرين ، رسيد
هست از ملال ، گرچه بري ، ذات ذوالجلال
او در دل است و ، هيچ دلي ، نيست بي ملال
جوش از زمين به ذروه ي عرش برين رسيد
نزديک شد ، که خانه ي ايمان شود خراب
از بس شکستها ، که به ارکان دين رسيد
نخل بلند او چو خسان ، بر زمين زدند
طوفان به آسمان ، ز غبار زمين رسيد
باد، آن غبار چون به مزار نبي رساند
گرد از مدينه ، بر فلک هفتمين رسيد
يک باره جامه ، در خم گردون ، به نيل زد
چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبيا به حضرت روح الامين رسيد
کرد اين خيال ، وهم غلط کار ، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرين ، رسيد
هست از ملال ، گرچه بري ، ذات ذوالجلال
او در دل است و ، هيچ دلي ، نيست بي ملال
ترسم ، جزاي قاتل او چون رقم زنند
يک باره بر جريده ي رحمت قلم زنند
ترسم کزين گناه ، شفيعان روز حشر
دارند شرم ، کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آيد ز آستين
چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند
آه از دمي ، که با کفن خونچکان ز خاک
آل علي (ع) چو شعله ي آتش علم زنند
فرياد از آن زمان که جوانان اهل بيت
گلگون کفن به عرصه ي محشر قدم زنند
جمعي که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تيغ به صيد حرم زنند
پس بر سنان کنند سري را که جبرئيل
شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل
يک باره بر جريده ي رحمت قلم زنند
ترسم کزين گناه ، شفيعان روز حشر
دارند شرم ، کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آيد ز آستين
چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند
آه از دمي ، که با کفن خونچکان ز خاک
آل علي (ع) چو شعله ي آتش علم زنند
فرياد از آن زمان که جوانان اهل بيت
گلگون کفن به عرصه ي محشر قدم زنند
جمعي که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تيغ به صيد حرم زنند
پس بر سنان کنند سري را که جبرئيل
شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل
روزي که ، شد به نيزه ، سر آن بزرگوار
خورشيد ، سر برهنه برآمد ، ز کوهسار
موجي به جنبش آمد و ، برخاست کوه
ابري به بارش آمد و ، بگريست زار زار
گفتي تمام زلزله شد ، خاک مطمئن
گفتي فتاد ، از حرکت چرخ بيقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد ، که چرخ پير
افتاد در گمان ، که قيامت ، شد آشکار
آن خيمهاي که ، گيسوي حورش ، طناب بود
شد سرنگون ، ز باد مخالف ، حباب وار
جمعي که پاس محملشان ، داشت جبرئيل
گشتند ، بيعماري محمل ، شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل ، از امت نبي
روحالامين ، ز روي نبي گشت ، شرمسار
وانگه ز کوفه ، خيل الم رو به شام کرد
نوعي که عقل گفت : قيامت قيام کرد
خورشيد ، سر برهنه برآمد ، ز کوهسار
موجي به جنبش آمد و ، برخاست کوه
ابري به بارش آمد و ، بگريست زار زار
گفتي تمام زلزله شد ، خاک مطمئن
گفتي فتاد ، از حرکت چرخ بيقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد ، که چرخ پير
افتاد در گمان ، که قيامت ، شد آشکار
آن خيمهاي که ، گيسوي حورش ، طناب بود
شد سرنگون ، ز باد مخالف ، حباب وار
جمعي که پاس محملشان ، داشت جبرئيل
گشتند ، بيعماري محمل ، شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل ، از امت نبي
روحالامين ، ز روي نبي گشت ، شرمسار
وانگه ز کوفه ، خيل الم رو به شام کرد
نوعي که عقل گفت : قيامت قيام کرد
بر حربگاه ، چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه ، غلغله در شش جهت ، فکند
هم گريه ، بر ملايک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئي ، از دشت پا کشيد
هرجا که بود طايري ، از آشيان فتاد
شد وحشتي ، که شور قيامت ز ياد ، رفت
چون چشم اهل بيت ، بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم ، کار کرد
بر زخمه اي کاري تيغ و سنان ، فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا ، در آن ميان
بر پيکر شريف امام زمان فتاد
بي اختيار نعره ي ((هذا حسين)) ازو
سر زد ، چنان که آتش ازو ، در جهان فتاد
پس با زبان پر گله ، آن بضعه ي بتول
رو در مدينه کرد ، که يا ايهاالرسول
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه ، غلغله در شش جهت ، فکند
هم گريه ، بر ملايک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئي ، از دشت پا کشيد
هرجا که بود طايري ، از آشيان فتاد
شد وحشتي ، که شور قيامت ز ياد ، رفت
چون چشم اهل بيت ، بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم ، کار کرد
بر زخمه اي کاري تيغ و سنان ، فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا ، در آن ميان
بر پيکر شريف امام زمان فتاد
بي اختيار نعره ي ((هذا حسين)) ازو
سر زد ، چنان که آتش ازو ، در جهان فتاد
پس با زبان پر گله ، آن بضعه ي بتول
رو در مدينه کرد ، که يا ايهاالرسول
اين کشته ي فتاده به هامون ، حسين توست
وين صيد دست و پا زده در خون ، حسين توست
اين نخل تر ، کز آتش جان سوز تشنگي
دود از زمين رسانده به گردون ، حسين توست
اين ماهي فتاده به درياي خون ، که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون ، حسين توست
اين غرقه ي محيط شهادت ، که روي دشت
از موج خون او شده گلگون ، حسين توست
اين خشک لب فتاده ي دور از لب فرات
کز خون او ، زمين شده جيحون ، حسين توست
اين شاه کم سپاه ، که با خيل اشک و آه
خرگاه ، زين جهان زده بيرون ، حسين توست
اين قالب تپان ، که چنين مانده بر زمين
شاه شهيد ناشده مدفون ، حسين توست
چون روي در بقيع ، به زهرا خطاب کرد
وحش زمين و مرغ هوا را ، کباب کرد
وين صيد دست و پا زده در خون ، حسين توست
اين نخل تر ، کز آتش جان سوز تشنگي
دود از زمين رسانده به گردون ، حسين توست
اين ماهي فتاده به درياي خون ، که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون ، حسين توست
اين غرقه ي محيط شهادت ، که روي دشت
از موج خون او شده گلگون ، حسين توست
اين خشک لب فتاده ي دور از لب فرات
کز خون او ، زمين شده جيحون ، حسين توست
اين شاه کم سپاه ، که با خيل اشک و آه
خرگاه ، زين جهان زده بيرون ، حسين توست
اين قالب تپان ، که چنين مانده بر زمين
شاه شهيد ناشده مدفون ، حسين توست
چون روي در بقيع ، به زهرا خطاب کرد
وحش زمين و مرغ هوا را ، کباب کرد
کاي مونس شکسته دلان حال ما ببين
ما را غريب و بي کس و بي آشنا ببين
اولاد خويش را که شفيعان محشرند
در ورطه ي عقوبت اهل جفا ببين
در خلد ، بر حجاب دو کون آستين فشان
وندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين
ني ، ني ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين
تن هاي کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين
آن سر که بود بر سر دوش نبي (ص) مدام
يک نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ي کربلا ببين
يا بضعةالرسول ز ابن زياد ، داد
کو خاک اهل بيت رسالت ، به باد داد
ما را غريب و بي کس و بي آشنا ببين
اولاد خويش را که شفيعان محشرند
در ورطه ي عقوبت اهل جفا ببين
در خلد ، بر حجاب دو کون آستين فشان
وندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين
ني ، ني ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين
تن هاي کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين
آن سر که بود بر سر دوش نبي (ص) مدام
يک نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ي کربلا ببين
يا بضعةالرسول ز ابن زياد ، داد
کو خاک اهل بيت رسالت ، به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنياد صبر و خانه ي طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازين حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهي دريا کباب شد
خاموش محتشم که ازين شعر خون چکان
در ديده ي اشک مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازين نظم گريه خيز
روي زمين به اشک جگرگون پر آب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گريست
دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسين
جبريل را ز روي پيامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائي چنين نکرد
بر هيچ آفريده جفائي چنين نکرد
بنياد صبر و خانه ي طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازين حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهي دريا کباب شد
خاموش محتشم که ازين شعر خون چکان
در ديده ي اشک مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازين نظم گريه خيز
روي زمين به اشک جگرگون پر آب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گريست
دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسين
جبريل را ز روي پيامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائي چنين نکرد
بر هيچ آفريده جفائي چنين نکرد
اي چرخ غافلي که چه بيداد کرده اي
وز کين چها درين ستم آباد کرده اي
بر طعنت اين بس است که با عترت رسول
بيداد کرده خصم و تو امداد کرده اي
اي زاده زياد نکرده است هيچ گاه
نمرود اين عمل که تو (شداد) کرده اي
کام يزيد داده اي از کشتن حسين
بنگر که را ، به قتل که ، دلشاد کرده اي
بهر خسي که بار درخت شقاوت است
در باغ دين چه با گل و شمشاد کرده اي
با دشمنان دين نتوان کرد آنچه تو
با مصطفي و حيدر و اولاد کرده اي
حلقي که سوده لعل لب خود نبي بر آن
آزرده اش به خنجر فولاد کرده اي
ترسم تو را دمي که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
وز کين چها درين ستم آباد کرده اي
بر طعنت اين بس است که با عترت رسول
بيداد کرده خصم و تو امداد کرده اي
اي زاده زياد نکرده است هيچ گاه
نمرود اين عمل که تو (شداد) کرده اي
کام يزيد داده اي از کشتن حسين
بنگر که را ، به قتل که ، دلشاد کرده اي
بهر خسي که بار درخت شقاوت است
در باغ دين چه با گل و شمشاد کرده اي
با دشمنان دين نتوان کرد آنچه تو
با مصطفي و حيدر و اولاد کرده اي
حلقي که سوده لعل لب خود نبي بر آن
آزرده اش به خنجر فولاد کرده اي
ترسم تو را دمي که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند