أمسينا كمثل بنى اسرائيل فى آل فرعون يذبحون ابناثهم و يستحيون نسائهم....
برگشتن آل الله از مجلس يزيد به خرابه
پس از انقضاء مجلس يزيد پليد و منصرف شدن آن مايه فساد از قتل امام سجاد (عليه السلام) دستور داد غل ها از گردن مردان و ريسمان ها از بازوى زنان گشودند سپس حكم كرد آنها را منزل بدهيد تا من رأى خود را بعدا درباره ايشان اعلام كنم.
به روايت مرحوم مجلسى در بحار كه از ابن نما نقل مى كند مردان اهل بيت دوازده نفر بودند كه در مجلس آن رجس نجس يعنى يزيد پليد جملگى با غل و زنجير بودند و چون از مجلس بيرون آمدند غلها و زنجيرها از ايشان گشوده شده بود.
به هر صورت به نوشته مرحوم قزوينى در رياض الاحزان پس از آنكه آل الله از بيم قتل نجات يافته و از واهمه كشته شدن آسوده گشتند دوباره به آن خرابه بى سقف برگشته و تمام بانوان و محترمات به ياد جوانان و كشتگان افتادند هر سه چهار زن در گوشه نشستند و بر جگر گوشه هاى خود به ناله و نوحه پرداختند و نيز طفلان يتيم سر به زانوى ماتم نهادند و آه از دل مى كشيدند و در فراق جوانان سوزان و باران اشگ از ديدگان مانند سيل ريزان . همه خسته همه درمانده از راه رسيده رنج سفر ديده رنگها پريده و صورتها زرد و بدنها لاغر شده از بسيارى تازيانه كبود گرديده و از كثرت بى خوابى و گرسنگى توانائى از همه رفته ، دلها از زندگى سير و از عمر به اين سختى دلگير شده آرزوى موت مى كردند و بخدا مناجات مى نمودند.....
شب اول خرابه و پريشانى آل الله در آنجا
چون شب فرا رسيد تمام غم ها در دل اهل بيت عليهم السلام جاى گرفت از يك طرف وحشت شكاف هاى خرابه و از طرف ديگر وحشت تاريكى شب اطفال خردسال را به ترس و لرزه انداخته بود، نه فرشى داشتند كه روى آن بنشينند و نه چراغى كه بيفروزند نه آبى و نه غذائى ..
غريبانه بگرد هم جمع شدند بعد از طاعت و عبادت و نماز سر اطفال را به دامن گرفتند با سوز و گداز نوحه آغاز نمودند با اين همه محنت اغلبى در وحشت و اضطراب بودند كه مبادا ديوار يا سقف آن ويرانه خراب شود و زن و بچه را بزير بگيرد .فقط خدا آگاه است كه در آن شب اهل بيت عليهم السلام چگونه بسر بردند غصه همه زنان و اسيران را عليا مكرمه حضرت زينب سلام الله عليها مى خورد و همچنين ساير زنان ناله كنان بر سينه زنان بودند و قرار و آرام از همه رفته بود
الحاصل آن مخدرات آن شب را به نوحه و زارى بسر بردند و اندكى كام دل از گريه گرفتند براى آنكه سپاهيان كوفه و شام نمى گذاشتند كه اهل بيت رسالت براى كشته هاى خود بگريند...
امام زين العابدين (عليه السلام) مى فرمايد هر وقت صداى يكى از ما به ناله و ندبه بلند مى شد پاسبانان تازيانه و سر نيزه بر سر ما مى كوبيدند و نمى گذاشتند گريه كنيم تا در آن خرابه كه نگهبانان نبودند مادران خون جگر و خواهران بى برادر به عزادارى مشغول شدند و مرثيه خوانشان عليا مكرمه زينب خاتون عليها السلام بود كه آن مخدره مى خواند و سايرين مى گريستند ....
عصرها كه مى شد آن اطفال خردسال يتيم درب خرابه صف مىكشيدند مى ديدند كه مردم شامى خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان در دست به خانه هاى خود مى روند آن اطفال خسته دامن عمه را مى گرفتند كه اى عمه مگر ما خانه نداريم مگر ما بابا نداريم عليا مكرمه مى فرمود چرا نور ديدگان خانه هاى شما را مدينه و باباى شما به سفر رفته .....
روزى امام سجاد (عليه السلام) را براى انجام كارى ازخرابه بيرون آوردند در همين حال منهال بن عمرو خدمت حضرت رسيد و سوال كرد:چگونه روزگار بسر مى برى؟
حضرت فرمود: أمسينا كمثل بنى اسرائيل فى آل فرعون يذبحون ابناثهم و يستحيون نسائهم....
آنچنان بسر مى بريم كه بنى اسرائيل در حكومت فرعون بسر مى بردند، مردانشان را مى كشتند و زنانشان را جهت اسيرى و خدمتكارى خويش زنده نگه مى داشتند. اى منهال! روزگارى عرب بر عجم مى باليد كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از آنهاست، و قريش نيز بر ساير قبايل عرب مباهات مى كرد كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از قبيله ايشان است، ولى ما كه فرزندان آن حضرتيم ببين چگونه ما را كشتند و پراكنده نمودند!! انا لله و انا اليه راجعون. و در هر حال همه ما براى خدائيم و تسليم رضاى او مى باشيم
منهال مى گويد: در همان حال كه با امام سجاد (عليه السلام) سخن مى گفتم ديدم زنى بيرون آمد و صدايش را بلند كرد: كجا مى روى اى بهترين يادگار برادر؟ و امام سجاد با شنيدن آن صدا بى درنگ مرا رها كرد و به سوى او رفت. پرسيدم اين اين زن كيست؟ گفتند: عمه اش زينب كبرى است....
ابن نما روايت كرده است كه حضرت سكينه - عليهاالسلام - در شهر شام ، شبی خواب ديد پنج شتر از نور پيدا شدند كه بر هر يك از آنها پيرمرداني سوار شده و فرشتگان پيرامون آنها را گرفته بودند و خدمتكاري نيز همراه آنها بود. سپس شتران از او گذشتند و آن خدمتكار نزديكش آمد و گفت:
يا سكينة! ان جدك يسلم عليك.
اي سكينه! جدت به تو سلام مي رساند.
حضرت سكينه - عليهاالسلام - مي فرمايد كه به او گفتم: بر رسول خدا سلام باد! اي فرستاده ي رسول خدا تو كيستي؟ گفت: من خدمتكاري از خدمتكاران بهشت هستم. گفتم: اين پيرمردان شترسوار چه كساني بودند؟ گفت: اولي حضرت آدم صفي الله، دومي ابراهيم خليل الله، سومي موسي كليم الله و چهارمي عيسي روح الله. گفتم آن بزرگواري كه دست بر محاسن خود گرفته بود و از ضعف مي افتاد و برمي خاست چه كسي بود؟ گفت: او جد تو رسول خدا - صلي الله عليه و آله - بود. گفتم: آنها به كجا مي رفتند؟ گفت: به زيارت پدر تو امام حسين -عليه السلام- مي رفتند
پس رو به سوي آن حضرت كردم و دويدم، تا آنچه را ستمكاران پس از او با ما رفتار كرده اند به او عرض كنم. ناگهان پنج كجاوه از نور ديدم كه مي آيند و در هر كجاوه اي زني نشسته است. از آن خدمتكار پرسيدم: اين زنان كيستند؟ گفت: اولي حضرت حوا ام البشر، دومي آسيه زن فرعون، سومي مريم دختر عمران، چهارمي خديجه دختر خويلد و پنجمي كسي است كه از اندوه دست بر سر گذاشته است و گاهي مي افتد و گاهي برمي خيزد، و او جده ي تو حضرت فاطمه دختر محمد و مادر پدر (ع) توست
پس گفتم: به خدا سوگند، به او مي گويم كه با ما چه رفتاري كردند. آن گاه به وي پيوستم و در برابرش ايستادم و گريه كردم و به او گفتم:
يا أمتاه! جحدوا و الله حقنا. يا أمتاه! بددوا والله شملنا. يا أمتاه! استباحوا والله حريمنا. يا أمتاه! قتلوا والله الحسين أبانا
اي مادر! به خدا سوگند حق ما را انكار كردند. اي مادر! به خدا سوگند، جمعيت ما را پريشان و پراكنده نمودند. اي مادر! به خدا سوگند، حريم ما را مباح شمردند و به ما بي احترامي كردند. اي مادر! به خدا سوگند، پدرمان حسين -عليه السلام- را به شهادت رساندند.
آن گاه حضرت فاطمه - عليهاالسلام - به من فرمود:
كفي صوتك يا سكينة! فقد أحرقت كبدي و قطعت نياط قلبي. هذا قميص أبيك الحسين معي لا يفارقني حتي ألقي الله به
اي سكينه! ديگر بس است كه با اين سخنان، جگرم را آتش زدي و رگ قلبم را پاره كردي. اين پيراهن پدر تو حسين است كه هميشه همراه من است، و از من جدا نخواهد شد تا خدا را با آن ديدار كنم.