رأيت هذا العزيز الذى رأسه بين يديك مهينا حقيرا قد دخل على جده ...
حكايت عبدالوهاب سفير روم
چون يزيد پليد مجلس خود را به اصناف خلايق و اختلاف طرايق آراست از سفراء و ايلچيان روم و فرنگ و وزراء دول خارج را در مجلس خواست تا شأن و شوكت او را ببينند و در بلاد خود تعريف كنند از جمله آنها سفير و رسول ملك روم بود كه در مجلس حضور داشت و چون سرها را با سر مطهر جناب سيدالشهداء آوردند و در پيش يزيد نهادند و آن ظالم غدار از گفتار و كردار هر چه مى خواست بگويد گفت و آنچه دلش خواست كرد
فلما رأى النصرانى رأس الحسين (عليه السلام) بكى و صاح و ناح
چون سفير نصرانى چشمش به سر بريده امام عالم امكان افتاد بناى گريه و زارى و صيحه و نوحه نهاد و آنقدر گريست كه محاسن وى از اشگ تر شد يزيد پرسيد اى سفير روم گريه تو در همچو مجلسى كه عيش و سرور ماست براى چيست؟
سفير روم گفت:
بدانكه من در زمان پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به رسم تجارت وارد مدينه شدم خواستم هديه و تحفه اى خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) برده باشم از يكى از اصحاب پرسيدم كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چه نوع از هدايا را دوست مى دارد آن مرد گفت دو بسته مشگ و عطريات در نزد پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) از همه چيز محبوبتر است من آمدم دو بسته مشگ با قدرى عنبر اشهب برداشتم روانه خانه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) شدم و آنروز در خانه ام سلمه تشريف داشت اذن گرفتم داخل شدم
چون چشمم بر غره غراى احمدى و جمال دل آراى محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) افتاد ديدم نور چشمانم زياد و روشنى ديدهام افزون گشت فى الواقع ماه شب چهارده اقتباس نور از لمعه رخسارش مى نمود و چراغ جهان افروز آفتاب با پرتو شمع جمالش تاب مقاومت نداشت و جد و سرورى در دل و محبت آن حضرت در قلبم جاىگير شد بعد از سلام و تحيت عطر را در حضور مهر ظهورش نهادم بزبان شيرين فرمود:
اين چيست؟
عرضه داشتم هديه محقرى است كه به خدمت آورد هام اميدوارم قبول فرمائى
حضرت فرمود: نام تو چيست؟
عرض كردم: عبدالشمس يعنى بنده آفتاب
فرمود: نام خود را تبديل كن، من اسم تو را عبدالوهاب گذاردم، اگر اين نام را قبول مى كنى من نيز هديه تو را مى پذيرم و در غير اين صورت هديه را قبول نخواهم نمود.
پس من ساعتى انديشيديم ديدم حالات و كردار وى همان است كه عيسى بما خبر داده لذا همان ساعت اسلام اختيار كردم و كلمه شهادت گفتم حضرت خيلى به من ملاطفت فرموده چند روزى كه در مدينه بودم همه روزه خدمت رسول خدا مى رسيدم و از فرمايشات او شرايع و حدود و احكام آموختم و از آنجا برگشتم اقبال مرا يار شد وزير پادشاه روم شدم و كسى را از اسلام خود خبر ندادم و در اين مدت صاحب پنج پسر و چهار دخترم و اينكه تو ديدى امروز در مجلس عيش تو گريه كردم و صيحه و نوحه نمودم براى اين بود بدان اى يزيد روزى از روزها در مدينه خدمت صاحب الوقار و السكينه مشرف شدم باز در خانه ام سلمه خاتون بود شرفياب حضرت ختمى مآب (صلى الله عليه و آله و سلم) گشتم...
در اثناى صحبت ديدم همين عزيزى كه تو سر او را بريده اى و خوار و حقير در طشت نهاده و چوب مى زنى از در حجره بر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد شد با يك جهان شوكت و يك دنيا شكوه تا چشم پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) به جمال اين عزيز افتاد بغل گشود و فرمود:
بيا كه خوش آمدى.
اين بزرگوار آمد روى زانوى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نشست ...
پيغمبر شروع كرد لب و دندانهاى اين بزرگوار را بوسيدن و شنيدم كه فرمود
نور ديده از رحمت خداوند دور باد كسى كه تو را بكشد و اعانت در كشتن تو نمايد ...
سپس رو به جانب يزيد پليد نمود و گفت
اى يزيد تو با چه جرئت همچو عزيزى را كه عزيز خدا و رسول و عزيز كرده فاطمه بتول است چوب به لب و دندانش مى زنى اف بر تو و دينى كه دارى.
سپس عبدالوهاب با جگر سوخته و چشم گريان از جا برخاست نزد سر مطهر امام (عليه السلام) آمد و آن سر مبارك را در بغل گرفت و شروع به بوسيدن نمود و در حالى كه سخت مى گريست عرض كرد:
يابن رسول الله شاهد باش كه من آنچه بايد بگويم گفتم.
ابو مخنف در مقتل ذكرى از كشته شدن عبدالوهاب بميان نياورده ولى مصنف كامل السقيفه نوشته كه يزيد پليد آن بى گناه را نيز كشت....
سفیر روم که شاهد صحنه هاى دلخراش در مجلس یزید بود؛ رو به یزید کرد و گفت: این سر کیست که در مقابل توست؟
یزید با تعجب پرسید: براى چه این سؤال را مى کنى؟
گفت: چون وقتی به روم بازگردم، از من درباره آنچه که دیده ام سؤال میکنند، و باید علت این شادى و سرور را بدانم که با قیصر روم در میان بگذارم تا او نیز خشنود گردد!
یزید گفت: این سر حسین پسر فاطمه دختر محمد است.
سفیر پرسید: این محمد، همان پیغمبر شماست؟!
یزید گفت: آرى.
سفیر دگر باره پرسید: پدر او کیست؟
یزید گفت: على بن ابى طالب، پسر عموى رسول خدا است.
سفیر گفت: نابود شوید با چنین آئینى که دارید!! دین من بهتر از دین توست! زیرا پدر من از نبیرگان داود است و میان من و داود، پدران بسیار قرار گرفته اند و پیروان آئین مرا احترام کنند و جاى سم آن الاغی که عیسى یک بار بر آن سوار شده بود در کلیسائى حفظ و مردم به زیارت آن مى روند، و شما فرزند پیغمبر خویش را مى کشید! با این که جز دخترى در میان واسطه و فاصله نیست!! این دین شما چگونه دینى است ؟!
در نقل دیگرى آمده است که: یزید چون این سخنان را شنید گفت: باید این نصرانى را کشت که ما را در مملکت خود رسوا نکند!
سفیر چون چنان دید گفت: اکنون که مرا خواهى کشت پس این سخن را نیز گوش کن! شب گذشته رسول خدا را در خواب دیدم و او مرا به بهشت مژده داد، و من از این خواب بسى در حیرت بودم، اکنون تعبیر آن خواب بر من آشکار شد که آن بشارت درست بوده است.
سپس شهادتین را گفت و سر مبارک امام حسین(علیه السلام) را به سینه گرفت و مى بوسید و مى گریست تا او را کشتند
در روایتى آمده است که: اهل مجلس به هنگام قتل فرستاده پادشاه روم، از سر مقدس شنیدند که با صدایى رسا و بیانى شیوا فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله»!