راهِ يك ساعته يك روز به سَر شد بس كه
بين بازار تماشاگر و نامحرم بود
وقایعی که درمسیر اهل بیت تا مجلس یزید و بازار شام اتفاق افتاد....
اهانت پیرزنی به سر مقدس امام حسین علیه السلام ونفرین حضرت زین العابدین علیه السلام :
در کتاب معالی السبطین از سهل ساعدی روایت شده که : پنج نفر زن را دیدم که بر پشت بام خانه ای خود نظاره گر سرهای شهداء و اسیران بودند ، یکی از آنها که قدى خميده داشت و هشتاد سال از سن نحسش گذشته بود ديد سر پر نور امام (عليه السلام) بر نيزه پاى غرفه ی اوست آن ملعونه پرید و سنگى برداشت و آن را بطرف سر مطهر امام (عليه السلام) پرتاب كرد، سنگ آمد و به سر بريده امام (عليه السلام) خورد، به گونه ای که سر از نیزه به روی زمین افتاد.
امام سجاد علیه السلام با دیدن این صحنه بر او نفرین کرد و فرمود:خدايا اين پیرزن را با همراهان او هلاك كن..
تا امام علیه السلام این را فرمود دیدم خانه خراب شد و آن زن ودیگر زنها و جمع زیادی که درب خانه او ایستاده بودند همه از بین رفتند و جایی که سرمقدس سیدالشهداء علیه السلام بر زمین افتاد آنجا را مسجد ساختند که اکنون به نام مسجدالمسقط مشهور است.
اهانت زن دیگر به سرمقدس امام حسین علیه السلام...
زني به نام امّ هجام چون چشمش به سر مقدس امام شهيد افتاد ، بنا كرد خوشحالي كردن و گفت : «إنّ أباه قتل أبي و بعلي» آنگاه سنگي بر داشت وبه صورت آن حضرت زد و خون تازه از پيشاني آن حضرت بر محاسنش جاري شد .
امّ كلثوم با ديدن اين صحنه طاقت نياورده به صورت خود زد و گريبان چاك داد و عرضه داشت :
«اللهمّ أهجم عليها قصرها و أحرقها بنار الدّنيا قبل النّار الآخره »
بار الها خانه اش را بر سرش خراب كن و او را قبل رسيدن به جهنّم به آتش دنيا بسوزان.
راوي مي گويد:هنوز نفرين امّ كلثوم تمام نشده بود كه خانه خراب شد و آتش ظاهر گرديد و تمام آن جمعيّت سوختند.
بی تابی عقیله ی بنی هاشم در بازار شام ...
وقتی اهل بیت وارد بازار شام شدند ، مردم بنا کردند به اهانت و جسارت نمودن ...
حضرت زینب کبری سلام الله علیها با دیدن این صحنه طاقت نیاورد و بی تاب شد ، در این هنگام سر مقدس اباعبدالله علیه السلام به سخن آمده و فرمودند :
یا اختاه اصبری فان الله معنا....خواهر جان، صبر کن که خدا با ماست.
مردم شام با دیدن این صحنه به خروش آمدند و لشکر هم از خروش مردم ترسیده و با عجله سعی کردند اهل بیت را از بازار عبور دهند...
مسلمان شدن یک مسیحی در بازار شام ....
از سهل ساعدی روایت شده : هنگامی که اهل بیت علیهم السلام به سوی مجلس یزید لعنة الله علیه در حرکت بودند ؛ آن ملعون دستور داده بود که پانصد نوازنده مرد و زن با ساز ونی و دف در برابر اسراء اهل البیت رقص وپایکوبی کنند...
رفیقی داشتم مسیحی که با دیدن این صحنه مسلمان شد! گفتم ای مرد تو سالها است که با من به سر میبری و مسلمان نشدی ، چه شد که حالا یکباره مسلمان شدی؟
مرد مسیحی گفت : ببین سر بریده قرآن میخواند و این آیه را تلاوت میکند : "وَلا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ "
مرد مسیحی پس ا مسلمان شدن دست به شمشیر برد و با آن لشکریان از خدا بی خبر جنگید تا سرانجام کشته شد و بعد از شهادت به اسلام به فیض شهادت نائل شد..
حضرت ام کلثوم علیها سلام الله که این واقعه را مشاهده میکرد ، فرمود: واعجباه ، النصارى يحتشمون لدين الأسلام و امة محمد يقتلون اولاده !!
اى بى مروت مردم نصرانيها حمايت از دين اسلام مى كنند ليكن امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پسر پيغمبر خود را مى كشند....
دلخراش ترین صحنه در بازار شام...
حضرت زینب سلام الله علیها میفرمایند : از کرلا تا شام چشمهای برادرم امام حسین علیه السلام باز بود، اما در بازار شام دیدم چشمهایش را روی هم گذاشت یعنی طاقت دیدن آن منظره های دلخراش را نداشت ..
هنگامی که از امام سجاد (ع) سؤال کردند در این سفر کجا از همه بیشتر. به شما سخت گذشت،امام فرمودند : الشام ، الشام ، الشام.
ذکر مصيبت ميکند: الشام الشام
تا ياد غربت ميکند: الشام الشام
منزل به منزل درد و داغ و بي کسي را
يک جا روايت ميکند: الشام الشام
موي سپيد و چهره اي در هم شکسته
از چه حکايت ميکند: الشام الشام
هر روز با اندوه و آه و بي شکيبي
ياد اسارت ميکند: الشام الشام
در اين ديار پُر بلا هر کس به نوعي
عرض ارادت ميکند: الشام الشام
يک شهر چشم خيره وقت هر عبوري
ابراز غيرت ميکند: الشام الشام
هر سنگ با پيشاني مجروح خورشيد
تجديد بيعت ميکند: الشام الشام
قرآن پرپر روي نيزه غربتت را
هر دم تلاوت ميکند: الشام الشام
قلب تو را يک مرد رومي با نگاهش
بي صبر و طاقت ميکند: الشام الشام
هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه
خود را فدايت ميکند: الشام الشام
جان مي دهي وقتي به لبهايي مقدس
چوبي جسارت ميکند: الشام الشام
کنج تنوري حنجري آتش گرفته
ذکر مصيبت ميکند: الشام الشام
قصه شروع میشود از پشتبامها
از سنگها و هلهلهها، انتقامها
این داستان، ز بدر و احد آب میخورد
این کینهای ست کهنه شده در نیامها
چوبِ حراج بر تن یوسف زدند باز
بازار بردگان و شما و غلامها...
این ارث مادریِ شما از مدینه است
یادت که هست فاطمه و احترامها...!
گفتند خارجی به شما، دردِ کعبِ نِی
افزونتر است یا اثر ِ این کلامها؟
دیدم که در زیارتِ ناحیه بر شما
مهدی مدام گریه کند صبح و شامها
آمد سر ِ پدر به ملاقاتِ طفل ِ خود
قِصه به سر رسید از این پشت به بامها
خنده بر پاره گریبانی مان می کردند
خنده بر بی سر و سامانی مان می کردند
پشت دروازه ی ساعات معطل بودیم
خوب آماده ی مهمانی مان می کردند
از سر کوچه ی بی عاطفه تا ویرانه
سنگ را راهی پیشانی مان می کردند
هر چه ما آیه و قرآن و دعا می خواندیم
بیشتر شک به مسلمانی مان می کردند
شرم دارم که بگویم به چه شکلی ما را
وارد بزم طرب خوانی مان می کردند
بدترین خاطره آن بود که در آن مدت
مردم روم نگهبانی مان می کردند
هیچ جا امن تر از نیزه ی عباس نبود
تا نظر بر دل حیرانی مان می کردند