اميري حسين و نعم الامير / له لمعة كالسراج المنير
به نوشته ابومخنف همينكه از در خيمه ناله غريبي مظلوم كربلاء به هل من ناصر ينصرنا و هل من مجير يجيرنا بلند شد صداي استغاثه و زاري آن بزرگوار در آن صحراي وحشتزا پيچيد و به گوش حر بن يزيد رياحي رسيد دلش از جا كنده شد، بدنش به لرزه درآمد و در درياي حيرت فرو رفت و غرق در بحر تفكر شد، نور هدايت در ساحت دل او تابيد و صورتش مثل قرص قمر درخشيد و دست قدرت سبحاني وي را از جنگ وساوس شيطاني نجات داد، پس حر دلاور تازيانه بر مركب زد و خود را به پسر سعد بداختر رسانيد فرمود:
آن ناپاك گفت: اي و الله قتالا شديدا يعني آري به ذات خدا جنگي سخت خواهم كرد كه آسانترش آن باشد كه سرها از تن و دستها از بدن جدا شود.
حر فرمود: آنچه پسر فاطمه از شما خواهش كرده به عمل نخواهيد آورد؟
پسر سعد گفت: اگر اختيار با من بود هر آينه خواهش حسين را اجابت مي كردم اما چكنم حكم امير است يا بيعت و يا جنگ.
رخسار حر زرد شد، سر بزير انداخت، خود را به عقب كشيد در موقف خود ايستاد، پسرش هم با سنان و سپر در لشگر ايستاده بود، يك طرف حر، قرة بن قيس رياحي كه پسر عموي حر بود قرار داشت، حر به او فرمود: هل سقيت فرسك آيا مركب خود را آب داده اي؟
گفت: نه يابن عم
حر فرمود: چرا كوتاهي كردي، حالا نمي خواهي آب بدهي؟
قره از گفتار حر به خيال افتاد با خود گفت: اين شيرمرد مي خواهد از جنگ طفره بزند و با پسر فاطمه روبرو نشود
گفت: من اسب خود را آب نخواهم داد.
حر گفت: پس من مي روم مركب خود را آب بدهم، حر در اين خيال بود كه ناگاه دو مرتبه ناله استغاثه و زاري حضرت به گوشش رسيد كه مي فرمود:
اما من مجير يجيرنا، اما من معين يعيننا، اما من ناصر ينصرنا.
ابومخنف مي گويد: حر دلاور كه اين نداي امام عليه السلام را شنيد رو كرد به قره فرمود:
پسر عم آيا نمي شنوي صداي غريبي امام ابرار و ناله بي كسي سلطان بي يار را؟
اما تنظر الي الحسين عليه السلام كيف يستغيث و لا يغاث و يستجير و لا يجار
آيا نگاه نمي كني چگونه در خيمه تكيه به نيزه بي كسي داده هر چه استغاثه مي كند كسي به فريادش نمي رسد فهل لك ان تسيربنا اليه و نقاتل بين يديه ....
آيا مي تواني با ما يار شوي اين لشگر را بگذاري دست از اين عالم برداري با هم برويم خدمت جگر گوشه مصطفي اگر بناي كارزار شد ياريش كنيم
اي پسر عم دنيا جاي ثبات و قرار نيست و نعمتهاي دنيا بر هيچ كس پايدار نمي ماند، شايد از دولت اين غريب شهادت نصيب ما گردد و نام ما در زمره اهل سعادت مرقوم شود در حشر با پسر پيغمبر محشور شده و از نعم باقيه مسرور گرديم.
قره بي سعادت گفت: مرا با اين كار حاجت نيست.
حر د روي از او برگردانيد و روي به پسر خود آورد و فرمود:
پسرم مرا طاقت حرارت جهنم نبوده و نمي توانم غضب حق تعالي را تحمل كنم و توان اينكه در فرداي قيامت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم دشمن من باشد ندارم...
شنيدي صداي استغاثه جگر گوشه پيغمبر را هر چه زاري كرد كسي ياري ننمود.....برو تا به سوي حسين رو نهيم.
فرزند ارجمند حر گفت: به چشم فرمان تو بر من مطاع است.
پس به قصد شرفيابي حضور سلطان العالمين آهسته آهسته، كم كم پيش آمدند و صفوف را شكافتند و از كنار اوس مهاجر عبور كردند اوس مهاجر پرسيد: اي دلير چه خيال داري، مي خواهي ميدان داري و اظهار شجاعت و دلاوري كني؟
حر جواب مهاجر را نداد .... بدن حر در پشت زين مثل بيد مي لرزيد كه صداي استخوانهاي بدنش شنيده مي شد.
مهاجر گفت: اي حر بالله حالت تو را دگرگون مي بينم، من تو را در معرکه ها دیده ام دليريهاي تو را سنجيده و پسنديده ام اگر كسي از اشجع شجاعان كوفه از من سؤال مي كرد من تو را نشان مي دادم حال چطور اين قدر مضطرب و ترسان مي باشي؟
حر گفت: اي مهاجر به ذات پروردگار خود را ميان بهشت و نار مي بينم ولي بهشت را اختيار مي كنم، اين بگفت تازيانه بر مركب نواخت مثل باد صرصر تاخت.
مرحوم سيد در لهوف مي نويسد:
حر دست بر سر گذارده با حالتي زار و گريان و از روي عجز و نياز مي گفت:
پروردگارا به سوي تو بازگشتم، توبه مرا قبول و گناهم را ببخشاي كه دل دوستان تو را بترس انداختم و اولاد دختر پيغمبر تو را مضطرب ساختم از كردار زشت خود پشيمانم.
همين نحو زمزمه مي كرد و گريان مي آمد تا خود را به صف اصحاب حضرت رساند، ياران راه دادند آن مرد ديندار چون چشمش بر جمال پر ملال حسيني افتاد ناله از دل كشيد خود را از مركب به زير انداخت صورت به خاك ماليد، قدم امام عليه السلام را بوسيد و زار گريست و عرضه داشت:
از سر تقصير من در گذر
ابومخنف مي نويسد:
بعد از گريه بسيار امام ابرار فرمودند: اي جوانمرد سر بردار....
به روايتي خود حضرت دست آورد و سر حر را از روي خاك برداشت با دست مرحمت گرد و غبار از سر و صورت آن فرخنده اقبال پاك كرد.
حر دلاور خدمت سلطان دنيا و آخرت تعظيم كرد و عرض نمود:
فدايت شوم من آن بنده شرمنده و روسياهم كه از اول سر راه بر تو گرفتم و در بيابانها به بيراهه روانه كردم و در اين مكان سخت گيري كردم اكنون از كردار زشتم پشيمانم.
اي پسر پيغمبر به خدا سوگند نمي دانستم كار تو اين گونه زار مي شود، من را ببخش و اذن فرما كه اين سر را در خاك قدمت اندازم شايد بدينوسيله آبروي بازرفته دوباره برگردد.
اين بگفت و اشگ از ديده باريد و بر روي و محاسنش جاري شد.
امام عليه السلام فرمودند:
اي جوانمرد تو بر ما ميهمان هستي و هنوز از رنجش راه آسوده نشده اي پس از اسب پياده شو.
حر عرض كرد: قربانت گردم بيش از اين شرمنده ام مساز، كاش نام و نشان من از صفحه عالم محو مي بود و اين عمل از من سر نزده بود، اجازه بفرمائيد همينطور كه بر اسبم سوار هستم بميدان روم و پياده نشوم و بنا به روايت لهوف عرض كرد:
يابن رسول الله چون من اولين كسي بودم كه بر شما خروج كردم لذا تقاضا دارم بمن اذن دهيد بميدان رفته تا اولين كسي باشم كه در پيش روي شما كشته شوم.
مرحوم علامه مجلسي فرموده: مقصود حر از اول كشته شدن، اولين كشته شدگان از مبارزين است زيرا در حمله اول تعدادي از صحابه و ياران امام عليه السلام شهيد شدند.
باري پس از التماس و تقاضاي زياد امام عليه السلام آهي از دل كشيد و با ديده اشكبار به او اجازه داد ، پس حر روي به ميدان آورد و مركب خود را در معركه جولان داد دو لشگر به نظاره حر مشغول بودند كه آن رشيد دلاور خود از سر برداشت نعره رعدآسائي از جگر بركشيد و نام و نسب خود را آشكار كرد و سپس اين بيت را مكرر و با صدائي بلند خواند:
اميري حسين و نعم الامير
له لمعة كالسراج المنير
سپس بانگ برآورد كه اي اهل كوفه مادرهايتان به عزاي شما نشينند و اشگها بر صورتهاي خود جاري كنند اي ملاعين آيا اين بنده شايسته بزرگوار را به جانب خود دعوت كرديد و چون به ديار شما وارد شد او را تنها گذاشتيد و سخن شما اين بود كه جانهاي خود را به فداي او خواهيد كرد، حال از كجا روا و انصاف است كه به دور او جمع شده ايد مي خواهيد او را به قتل رسانيد و چون مرغ شكاري به چنگالهاي خود سينه ي او را گرفته ايد و اطرافش را با لشگرهاي خود بسته ايد و نمي گذاريد كه به هيچ طرف از اطراف ملك الهي كه به اين وسعت است برود نه در وطن خودش و نه در جاي ديگر و مانند اسيري گرديده است كه به دست شما مبتلا شده باشد كه بر تحصيل نفع و دفع ضرر از خود اصلا قدرت نداشته باشد.
سپس فرمود: اي بي وفا مردم از اين ظلم بالاتر چه مي شود اين آبي را كه سگ و خوك و يهود و مجوس از آن سيرابند بر روي ساقي كوثر و عيال آن سرور بسته ايد كه جرعه اي از آن خون بهاي اولاد رسول است، بد راه رفتيد با ذريه پيغمبر خود، خدا از تشنگي هاي روز قيامت شما را سيراب نكند و سر پسر سعد در گور باد كه اراده ريختن خون پسر پيغمبر خود كرده.
سخن آن شيردل كه به اينجا رسيد فحمل عليه رجال يرمونه بالنبلة جمع كثيري از آن كوردلان او را تيرباران كردند.
مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي نويسد
چون عمر سعد حر را با آن جلال و عظمت در ميدان ديد لرزه بر اندامش افتاد زيرا وي كاملا او را مي شناخت و به شجاعت و دليري او وقوف كامل داشت درد بر دلش پيچيد رو كرد به صفوان به حنظله كه از شجاعان معروف عرب بود و گفت:
برو و حر را نصيحت كن و با ملايمت او را به سوي ما برگردان اگر برگشت كه هيچ و الا با او حرب كن و سرش را با شمشير از تن بردار.
صفوان خود را به حر رساند و در مقابلش قرار گرفت گفت:
اي حر تو مرد عاقل و پردلي مي باشي و از مبارزان بنام هستي روا نيست كه از يزيد برگردي و رو به حسين بياوري.
حر فرمود: اي صفوان از خردمندي و فرزانگي تو اين سخن عجب است، تو نمي داني كه يزيد ناپاك و ظالم و فاسق است و امام حسين پاك و پاكزاده بوده و تزويج مادرش در بهشت صورت گرفته و جبرئيل امين گهواره جنبانش بوده و پيغمبر صلي الله عليه و آله او را ريحانه بوستان خود خوانده است.
صفوان گفت: من تمام اين مطالب را مي دانم و به بيشتر از آن نيز آگاهم اما دولت و جاه با يزيد است و ما مردم سپاهي هستيم، طالب يراق و مرتبه و مال و منصب مي باشيم، تقوي و طهارت و علم و فضيلت به چه كار آيد.
حر فرمود: اي خاكسار حق را مي داني و ميپوشي و شربت شيرين نماي جان كاه غرور را مي نوشي صفوان در غضب شد و نيزه را حواله سينه حر كرد، حر نيزه بر نيزه اش انداخت و پس از رد و بدل شدن چند طعن، نيزه او را شكست و در همان گرمي و نرمي سنان نيزه بر سينه اش زد چنانكه به مقدار يك گرز از پشتش بيرون آمد، پس با همان نيزه او را از صدر زين درربود بر سر دست آورد چنانچه هر دو لشگر مي ديدند چنان بر زمينش زد كه تمام استخوانهايش آرد شد غريو از هر دو سپاه برآمد.
صفوان سه برادر داشت كه پس از كشته شدن او هر سه برادر به جناب حر حمله كردند آن شير نر نعره رعدآسائي از جگر بركشيد و خداي را به عظمت ياد نمود ابتداء دوال كمر يكي از آن دو را گرفت و از خانه زين ربودش و چنان بر زمين زد كه گردنش شكست و ديگري را چنان تيغ بر سر زد كه تا صندقچه سينه اش شكافت سومي رو به هزيمت نهاد كه آن دلاور همچون صياد كه به دنبال صيد باشد از عقب وي تاخت همينكه نزديك وي رسيد با نيزه چنان به پشتش نواخت كه سر سنان از سينه پر كينه اش بيرون آمد و به دارالبوار ملحق شد سپس رو به جانب قبله عالم كرد و عرضه داشت يابن رسول الله آيا مرا بخشيدي و از من خشنود شدي؟
امام عليه السلام فرمودند: نعم انت حر كما سمتك امك، آري من از تو خوشنودم و تو آزادي چنانچه مادر تو را نام نهاد يعني فردا از آتش دوزخ آزاد خواهي بود.
حر اين بشارت كه شنيد با نشاط تمام روي به ميدان نهاده حرب در پيوست بهر جانب كه مي تاخت از كشته پشته مي ساخت و به هر طرف كه روي مي نهاد مرد و مركب بر روي هم مي فتاد، مقارن اين پياده اي دويد و اسب حر را پي كرد،حر پياده به حرب درآمد شعله خشم جهانسوزش زبانه كشيد و نايره قهر غبرت افروزش اشتعال پذيرفت.
لشگر كه آنگونه كارزار مي ديدند پياده و سوار از پيش وي مي رميدند اما چون امام حسين عليه السلام ديد كه حر پياده جنگ مي كند اسبي تازي با ساخت گرانمايه فرستاد و حر سوار شده به جولان درآمد
و جمعي رامتفرق مي ساخت و خود را به لشگر دشمن زده حرب مي كرد تا نيزه او درهم شكست، پس تيغ آبدار را بركشيد و هر خاكساري را كه بر فرق مي زاد تا سينه مي شكافت و هر كه را بر ميان مي زد دو نيم مي كرد گاهي حمله بر ميمنه كرده شور از لشگريان برمي آورد و گاهي متوجه ميسره شده جمع ايشان را پريشان مي نمود و بدين سان كارزار مي نمود تا خود را نزديك علمدار لشگر عمر سعد انداخت كه علمدار را با علم دو نيم كند كه شمر بانگ بر لشگر زد گرداگرد وي فرو گيريد و نگذاريد از ميان شما بيرون رود، به يكبار لشگر حمله كرده غلبه كردند و از اطراف و جوانب زخم بر وي زدند و حر در ميان آن گروه مي جوشيد و مي خروشيد و مردانه مي كوشيد كه ناگاه قسورة بن كنانه نيزه اي بر سينه حر زد كه در آن جاي گرفت حر گرم حرب بود چون زخم خود را در نگريست و قسوره را ديد كه ضرب زده بود شمشيري بيانداخت بر فرق قسوره كه تا سينه اش بشكافت، قسوره از اسب به زير افتاد و حر نيز از مركب افتاد نعره زد كه يابن رسول الله ادركني، مرا درياب، امام حسين عليه السلام مركب تاخت و حر را از ميدان دشمنان ربود به پيش صف لشگر خود آورد، پس پياده شد و بنشست و سر حر بر كنار نهاده به آستين گرد از رخسار وي پاك كرد، حر را رمقي مانده بود ديده باز كرد سر خود را در كنار حضرت امام حسين عليه السلام ديد تبسمي نمود و گفت: يابن رسول الله از من راضي شدي؟
امام حسين عليه السلام فرمود: من از تو خوشنودم، خداي از تو راضي باشد.
حر از اين بشارت شادمان شده نقد جان به جانان نثار كرد.
امام حسين عليه السلام براي حر بگريست و اصحاب آن حضرت نيز بر او گريه كردند.
شبیه سایه به دنبال شاه می آمد
ز شهر کوفه دمادم سپاه می آمد
حسین معنی آزادی است، این حر بود
که در محاصره ی اشک و آه می آمد
ارادتی که ز عمق دلش به زهرا داشت
عزیز فاطمه را در نگاه می آمد
بدون جذبه ی مولا به قهقرا می رفت
اسیر او شد و خواهی نخواه می آمد
ز خیل بی ادبان گر کسی به جایش بود
به طعن و زخم زبان و گناه می آمد
قرار بود بماند که احترام کند
وگرنه لحظه ی اوّل به راه می آمد
به نام فاطمه لب بسته از تفاخر شد
ز غیر حق که شد آزاد، تازه حر، حر شد
اگر قدم به قدم با حسین حرکت کرد
ز دور فاصله را با حرم رعایت کرد
علیِّ اکبر اذان گفت، گفت: بسم الله
امام کلِّ جهان نیّت جماعت کرد
حسین رحمت خود را به دشمنان هم داد
ز اهل کوفه برای نماز دعوت کرد
دوید حرّ و کنار بُرِیر قامت بست
به اقتدای امام بهشت نیّت کرد
نماز چون که به پایان رسید حر برخاست
وداع کرد و به سمت سپاه رجعت کرد
ز دور دید که آل علی سوار شدند
و او قدم به قدم با حسین حرکت کرد
به عبد رو سیه اثبات کرد حرِّ شهید
به توبه می شود از نار هم به نور رسید
به روی چهره ی حر، هرم شمس می تابید
به دشت از زه خورشید تیر می بارید
نمود دست دمی سایه بان چشمانش
میان هاله ی گرما امام را می دید
سوال کرد ز خود: پس چرا توقّف کرد؟
کجاست این برهوتی که اهل بیت رسید؟
غریبه ای به حضور امام دیدم، کیست؟
همان که آمده آن پیرمرد موی سفید
اشاره کردن او را به دور می بینم
ولی نمی شنوم این چه گفت و او چه شنید
امام دست به روی محاسنش دارد
مگر چه گفت که رنگ از جمال ماه پرید؟
ندای هاتفی آمد ز عالم بالا
رسید قافله ی عاشقان به کرب و بلا
حسین مشتی از آن خاک در برابر خود
گرفت و گفت به عباس -میر لشگر خود- :
تمام مقصد ما از سفر همین صحراست
علم بکوب به دستان همچو حیدر خود
رباب داد به آغوش زاده ی لیلا
به گاهواره ای از نور علی اصغر خود
پیاده کرد ز محمل امام جانش را
گرفت گرد سفر از لباس دختر خود
همین که خیمه علم شد تمام صف بستند
شنید بانوی عصمت صدای اکبر خود
که عمّه دست خودت را بنِه به شانه ی من
وَ دست دیگر بر شانه ی برادر خود
همین که لحظه ی شور نزول زینب شد
به پیش دیده ی نامحرم آسمان شب شد
به دور محمل خورشید عشق محشر بود
حسین محو جلال و شکوه خواهر بود
ز پشت پرده ی محمل مهی که می تابید
نه اینکه دختر مولا نبود مادر بود
نهاد پای خودش روی زانوی عباس
رکاب دختر زهرا همین دلاور بود
ترنّم صلوات از حرم به گوش رسید
به دور زینب کبری طواف آخر بود
تمام کرب و بلا در برش پر از خون بود
به یاد دست علمدار و تیغ و خنجر بود
حسین خواهر خود را به سمت مقتل برد
به خیمه گاه چو برگشت فکر معجر بود
نوای نوحه ی اهل سماست: یا زینب
تمام روضه ی کرب و بلاست: یا زینب
به گریه گفت ببین طفل کوچک آوردیم
حسین جان عزیزت بیا که برگردیم
من از شراره ی این آفتاب می ترسم
من از تلذّی طفل رباب می ترسم
تو از شهادت شش ماهه گفتی امّا من
ز بند بسته به دست رباب می ترسم
تو از فراق خودت کرده ای حکایت و من
ز ترک جسم تو در آفتاب می ترسم
بیا بزن به کنار فرات خیمه که من
زمرگ ساقی و قحطی آب می ترسم
از اینکه بعد تو با آستین پاره ی خود
به روی چهره بگیرم حجاب می ترسم
تو غیرت الله و من عصمت اللَّهم جانا
ز یاد کوچه و بزم شراب می ترسم
به روی نیزه سری چون رود برابر من
خدا کند که نباشد سر برادر من