یکی از علمای بزرگ جناب حبیب بن مظاهر را در خواب دید که در غرفه های بهشتی به انواع نعمت های پروردگار بهره مند است و بساط نشاط براو گسترده، بعد از عرض ارادت گفت:
ای حبیب !چگونه شکر این نعمت را ادا می کنی که در جوانی خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله بودی، و در پیری موی سفید خود را در راه یاری فرزند پیامبر به خون خود خضاب نمودی؟ آیا آرزوی دیگری داری؟...............
او، حبيب بن مظاهر بن رئاب ، يكى از صحابه به شمار مى آيد و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را مشاهده كرده .
سيره نويسان گفته اند: حبيب در كوفه رحل اقامت گزيد و در كليه جنگ ها در كنار على (عليه السلام) به مبارزه پرداخت و از ياران خاص و از حاملان علم و دانش آن حضرت تلقى مى شد.
نقل است که ميثم تمار بر اسب خود سوار و در حركت بود كه حبيب بن مظاهر اسدى در محل اجتماع بنى اسد به او برخورد، هر دو با يكديگر به گفتگو پرداختند به گونه اى كه اسبانشان هم گردن شده بودند.
حبيب گفت: گويى پيرمردى را مى بينم كه در منطقه دار الرزق، خربزه مى فروشد و به جرم دوستى اهل بيت پيامبرش به دار آويخته شده و بر چوبه آن شكمش شكافته مى شود [منظورش ميثم تمار بود].
سپس ميثم اظهار داشت: من نيز مردى را مشاهده مى كنم كه براى يارى فرزند دختر پيامبرش قيام مى كند و به شهادت مى رسد و سرش را در كوفه مى گردانند. پس از اين گفتگو از يكديگر جدا شدند.
مردم حاضر در اجتماع گفتند: ما دروغگوتر از اين دو نديده بوديم، فضيل بن زبير گويد: هنوز اجتماع به هم نخورده بود كه رُشَيد هجرى وارد شد، آن دو را خواست، به او گفتند: آنان همين جا بودند و لحظه اى پيش از يكديگر جدا شدند و ما شنيديم آن دو چنين و چنان مى گفتند. رشيد گفت: خداوند ميثم را مشمول رحمت خويش گرداند، فراموش كرد اين جمله را درباره حبيب بگويد به جايزه كسى كه سر او را بياورد، يكصد درهم افزوده مى شود و سپس بازگشت.
مردم به يكديگر گفتند: به خدا سوگند! اين يكى از آن دو، دروغگوتر است.
فضيل مى گويد: ديرى نگذشت كه ديديم ميثم تمار در كنار خانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد و سر حبيب را كه در ركاب حسين (عليه السلام) به شهادت رسيده بود به كوفه آوردند و بدين ترتيب، هر چه را آن دو گفته بودند، مشاهده كرده و با چشم خود ديديم.
حبيب از جمله افرادى بود كه به امام حسين (عليه السلام) نامه نوشته بودند.
نقل كرده اند: حبيب و مسلم بن عوسجه در كوفه براى امام حسين (عليه السلام) بيعت مى گرفتند تا اين كه عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد و مردم آن شهر را از اطراف مسلم پراكنده ساخت و ياران مسلم گريختند، حبيب و مسلم توسط قبايل خود، مخفيانه در جايى نگاهدارى شدند و زمانى كه امام (عليه السلام) وارد كربلا شد به طور نهانى از كوفه بيرون رفتند، شب ها حركت مى كردند و روزها پنهان مى شدند تا خود را به امام حسين (عليه السلام) رساندند.
هنگامى كه حبيب به امام حسين (عليه السلام) رسيد و ياران اندك او و دشمنان فراوان وى را مشاهده كرد، به امام (عليه السلام) عرضه داشت: در اين نزديكى قبيله از بنى اسد وجود دارد، اگر اجازه فرمايى نزد آنان بروم و آن ها را به يارى شما فرا خوانم، شايد خداوند آنان را به راه راست رهنمون شود و به واسطه آنان، دشمن را از شما دفع نمايد.
امام (عليه السلام) به او اجازه داد. حبيب نزد آنان رهسپار شد تا به آن ها رسيد. در محل اجتماع آنان حضور يافت و نشست و آن ها را پند و موعظه نمود و در سخنان خويش اظهار داشت: اى بنى اسد! بهترين ارمغانى را كه پيشواى قومى به مردم عطا مى كند نزدتان آورده ام، اكنون حسين بن على اميرالمؤمنين و پسر فاطمه دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) با جمعى از مؤمنين در نزديك شما فرود آمده است. دشمنانش وى را در محاصره قرار داده تا او را به قتل برسانند. نزد شما آمده ام تا از او حمايت و پشتيبانى كنيد و حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را حفظ نماييد، به خدا سوگند! اگر او را يارى كنيد، خداوند سربلندى دنيا و آخرت را به شما عنايت خواهد كرد و از آن جا كه شما قبيله من و برادرانم و نزديكترين افراد من به شمار مى آييد، خواستم اين افتخار نصيب شما بشود.
عبدالله بن بشير اسدى به پا خاست و گفت: اى ابوالقاسم! خداوند به تو پاداش خير عنايت فرمايد، به خدا سوگند! ارمغانى را كه تو برايمان آورده اى بر هر چيز دوست داشتنى، ترجيح مى دهيم و من نخستين كسى هستم كه به ندايت پاسخ مثبت مى دهم. جمع ديگرى نيز مانند عبدالله بن بشير پاسخ داده و به پا خاستند و به اتفاق حبيب به راه افتادند.
وقتى مسلم بن عوسجه روى زمين افتاد، امام حسين (عليه السلام) به اتفاق حبيب، بر بالين او آمدند.
حبيب گفت: مسلم! شهادت تو بر من دشوار است، تو را به شهادت مژده مى دهم. مسلم با صدايى آرام در پاسخ حبيب گفت: خداوند تو را مژده خير دهد.
حبيب در پاسخ مسلم گفت: اگر نمى دانستم كه در پى تو خواهم آمد و ساعتى ديگر به تو ملحق خواهم شد، دوست داشتم به كليه وصيت هايت در امورى كه مربوط به دين و خويشاوندان، برايت ارزش و اهميت دارد، آن گونه كه در شأن تو است، عمل نمايم.
مسلم به حبيب گفت: به تو سفارش مى كنم از اين مرد [و اشاره به امام حسين (عليه السلام) كرد] دست برندارى و در ركابش جان نثارى كنى.
حبيب گفت: به خداى كعبه سوگند! همين گونه عمل خواهم كرد.
روز عاشورا وقتى امام حسين (عليه السلام) براى اداى نماز ظهر از آنان مهلت خواست، حصين بن تميم به آن حضرت گفت: نمازت پذيرفته نيست! حبيب در پاسخ او گفت: خيال كردى نماز خاندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پذيرفته نيست و از تو الاغ پذيرفته است! حصين بر او حمله كرد و حبيب نيز بر او حمله ور شد، حبيب با شمشير به صورت اسب حصين كوبيد و اسب بر سر سم بلند شد و او بر زمين افتاد، يارانش حمله كرده و او را از چنگ حبيب نجات دادند
اقسم لو كنا لكم اعدادا
او شطركم ولّيتم اكتادا
يا شر قوم حسبا و اءدا
اى بدترين و پست ترين مردم! سوگند مى خورم اگر تعداد ما به اندازه شما و يا نيمى از شما بود، پا به فرار مى گذاشتيد.
سپس با سپاه دشمن به نبرد پرداخت و با شمشير بر آن ها حمله مى برد و مى گفت:
إنا حبيب و ابى مظهر
فارس هيجاء و حرب تُسعر
انتم اءعدّ عدة و اكثر
و نحن اءوفى منكم و اءصبر
و نحن اءعلى حجة و اظهر
حقا و اءتقى منكم و اءعذر
من حبيبم و پدرم مظهر است، جنگاور ميدان كارزار و آتش شعله ور نبردم. تعداد شما بيشتر و بالاتر است، ولى ما در راه حق از شما وفادارتر و بردبارتريم. حجت مان برتر و آشكارتر است، در حقيقت از شما باتقواتر و پذيرفته تريم.
همواره اين اشعار را زمزمه مى كرد تا تعداد زيادى از دشمن را به هلاكت رساند.
در اين اثنا ((بديل بن صريم عقفانى))، با شمشير بر او ضربتى وارد ساخت و فرد ديگرى از تيره بنى تميم با نيزه بر او زد، از اسب به زير افتاد، خواست به پا خيزد كه ((حصين بن تميم)) شمشيرى بر سر او فرود آورد، حبيب نقش بر زمين شد. تميمى بالين او آمد و سر مقدسش را از بدن جدا ساخت، حصين بدو گفت: من در كشتن او با تو شريك بودم، ديگرى گفت: به خدا سوگند! غير از من كسى او را نكشت.
حصين گفت: سر حبيب را به من بده تا آن را بر گردن اسبم بياويزم و مردم آن را ببينند و بدانند من در كشتن وى با تو شريك بوده ام و سپس آن را بگير و نزد عبيدالله ببر، من نيازى به جايزه اى كه عوض كشتن او به تو مى دهد ندارم!
مرد تميمى نپذيرفت، طرفداران تو طرف، ميان آن دو سازش ايجاد كردند و مرد تميمى سر حبيب را به حصين داد، وى سر را به گردن اسب خود آويخت و در اردوگاه گرداند و سپس آن را به مرد تميمى داد، او سر را گرفت و به سينه اسب خويش آويزان نمود و سپس آن را به دارالاماره نزد ابن زياد برد.
قاسم فرزند حبيب - كه نوجوانى تازه بالغ بود - چشمش به سر پدر افتاد، همراه سوار به راه افتاد و لحظه اى از او جدا نشد، هرگاه وارد دارالاماره مى شد و هر زمان بيرون مى رفت وى نيز با او بيرون مى رفت. مرد تميمى به او مشكوك شد و گفت: پسركم! مرا تعقيب مى كنى؟
گفت: خير.
گفت: آرى، تعقيبم مى كنى، بگو ببينم چرا در تعقيب من هستى؟
گفت: اين سر پدر من است، آيا آن را به من مى دهى تا دفن كنم؟
گفت: پسركم!امير به دفن آن رضايت نمى دهد و من مى خواهم در برابر كشتن پدرت، پاداش مناسبى از او دريافت كنم.
قاسم گفت: ولى خداوند بدترين پاداش را بر اين كار نصيب تو خواهد ساخت؛ چرا كه تو فردى بهتر از خودت را به قتل رساندى و سپس گريست و از او جدا شد.
قاسم صبر كرد تا به سن كمال رسيد و تصميمى جز جستن رد پاى قاتل پدرش نداشت تا از او نشانى بيابد و عوض پدر، او را بكشد.
وى در دوران فرمانروايى مصعب بن زبير ، به سپاهيان او پيوست، قاتل پدرش در خيمه مخصوص خود آرميده و قاسم در پى او و يافتن نشانى از او بود، در خيمه اش بر او وارد شد و وى را در خواب قيلوله يافت، با شمشير ضربتى بر او نواخت و وى را به هلاكت رساند و دلش آرام گرفت
ابومخنف روايت كرده: شهادت حبيب بن مظهر، امام حسين (عليه السلام) را درهم شكست و فرمود: عند الله اءحتسب نفسى و حُماة اءصحابى.
((خود و ياران مدافع خويش را نزد خدا ذخيره مى نهم.))
یکی از علمای بزرگ جناب حبیب بن مظاهر را در خواب دید که در غرفه های بهشتی به انواع نعمت های پروردگار بهره مند است و بساط نشاط براو گسترده، بعد از عرض ارادت گفت:
ای حبیب !چگونه شکر این نعمت را ادا می کنی که در جوانی خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله بودی، و در پیری موی سفید خود را در راه یاری فرزند پیامبر به خون خود خضاب نمودی؟ آیا آرزوی دیگری داری؟
فرمود :آرزو دارم به دنیا برگردم !و در زمره عزاداران حسین علیه السلام داخل شوم ، زیرا که از سید دو عالم شنیدم که فرمودند:
«هر کس در مجلس عزای فرزندم حسین (ع) از روی معرفت اشک بریزد، خداوند کریم ثواب صد شهید به او عطا فرماید ودرجات او را در بهشت بیفزاید.»
مشتاق تو بودم، چه به پیری، چه جوانی
این روی به خون شسته و این قدّ کمانی
زخم تن و خون سر و پیشانی مجروح
هستند به میدان وصالم سه نشانی
بگشوده دهان، زخم تنم، تا که بگوید
عشق است، فقط عشق حقیقی، نه زبانی
دامان تو از کف ندهم، گر چه دو صد بار
گیرد ز بدن جان مرا دشمن جانی
در کوفه که پیغام تو را دیدم و خواندم
تا کرب و بلا داشتهام، اشکْ فشانی
صد شکر، که شد سرخ ز خون موی سفیدم
امروز حبیبت کند احساس جوانی
والله بهار است، بهار است، بهار است
باغی که شود در ره محبوب، خزانی
در هر نگهم کرب و بلا بود، مجسّم
هر چند برون آمدم از کوفه نهانی
سوگند به خون من و خون شهدایت
فانی نشود هر که شود بهر تو فانی
نـام مـرا حبیب نهاده است مادرم
پرورده بـا محبت آل پیمبرم
بیدوست بر نیاورم از سینه یک نفس
گـردد هزار بـار گر از تن جدا سرم
در آستان خویش غبارم کن ای حسین!
بنشان به روی خاک، قدمهای اکبرم
بـا زخم سینه، ناز شهادت کشیدهام
شاید که وقت مرگ بگیری تو در برم
مقتل بهشت و زخم بدن، بوستانِ گل
حوریه مرگ و خون گلو آب کوثرم
بـا آنکه پیرمردم و سنم بــود فزون
انگار کــن فـداییِ ششماهه اصغـرم
مثل دو چوب خشک مجسم بوَد مدام
لبهای خشک کـودک تـو در برابرم
مـن زنـده باشم و پسر فاطمه غریب
ای کـاش از نخست نـمي زاد مــادرم
ای یار ما به روز غم و ابتلا، حبیب
چشم انتظار آمدنت کربلا، حبیب
محبوب تو حسین و حبیب حسین تو
تو یا حسین گفتی و او گفت: یا حبیب
زهرا دهد ندات که اهلا و مرحبا
زینب کند به خیمه برایت دعا، حبیب
امروز تو حبیب و امامت بود غریب
خوش یاور غریب شدی، مرحبا حبیب!
ای کوفه با تلاوت قرآنت آشنا
ای جان نثار عترت و قرآن، بیا حبیب
قرآن بخوان که برده صدایت دل از حسین
قرآن بخوان که محو شدی در خدا حبیب
قرآن بخوان که صورتت از خون شود خضاب
قرآن بخوان که رأس تو گردد جدا حبیب
قرآن بخوان که گشته دلم تنگ بر صدات
قرآن بخوان که ما تو شدیم و تو ما حبیب
امشب تو را صداست به قرآن بلند و من
فردا شوم تو را سر نی هم صدا حبیب