فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر/بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت
أَلسَّلامُ عَلَى الْعِتْرَةِ الْغريبَةِ
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَدَّلينَ فِى الْفَلَواتِ
أَلسَّلامُ عَلَى النّازِحينَ عَنِ الاَْوْطانِ
أَلسَّلامُ عَلَى الْمَدْفُونينَ بِلا أَكْفان
أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُفَرَّقَةِ عَنِ الاَْبْدانِ
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحْتَسِبِ الصّابِرِ
أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر....
سلام بر آن خانواده اى غربت زده
سلام بر آن به خاك افتادگان در بيابان ها
سلام بر آن دور افتادگان از وطن ها
سلام بر آن دفن شدگـانِ بدون كفن
سلام بر آن سرهاى جدا شده از بدن
سلام بر آن حسابگر (اعمالِ خويش براى خدا) و شكيبا
سلام بر آن مظلومِ بى ياور....
قال الرضا علیه السلام: «من تذكر مصابنا و بكى لما ارتكب منا كان معنا فى درجتنا يوم القيامة، و من ذكر بمصابنا فبكى و ابكى لم تبك عينه يوم تبكى العيون و من جلس مجلسا يحيى فيه امرنا لم يمت قلبه يوم تموت القلوب»؛
كسى كه متذكر مصايب ما شود و به جهت ستم هايى كه بر ما وارد شده گريه كند، در روز قيامت همراه ما و درجه ی ما خواهد بود و كسى كه مصيبت هاى ما را بيان كند و خود بگريد و ديگران را بگرياند؛ در روزى كه همه چشمها گريان است، چشم او نگريد و هر كسى در مجلسى بنشيند كه در آن مجلس، امر ما را زنده مى كنند؛ روزى كه قلبها مى ميرند، قلب او نخواهد مرد
در شرح برخى از احوالات اهل بيت اطهار عليهم السلام در ورود به كوفه….
چون اولاد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ذرارى فاطمه زهراء سلام الله عليها را با چشم پر آب و جگرهاى خون شده وارد كوفه خراب كردند از هجوم تماشائيان راه عبور مسدود شده بود، قريب بيست سر بالاى نيزه بود و شصت و چهار زن بر شتران و بعضى بر قاطر و برخى در محملهاى بى روپوش كه عرب او را اقتاب مى خواند سوار بودند، در بغل هر خانمى دختر بچه هاى سر و پاى برهنه با چشمى اشگبار قرار داشت، كوفيان از مرد و زن، كوچك و بزرگ به تماشاى ايشان ايستاده بودند، بعضى خندان و برخى گريان به نظر مى آمدند.
از جديله اسدى نقل شده كه مى گفت:
سال شصت و يك هجرى در كوفه بودم كه لشگر ابن زياد از كربلاء برگشته بودند و اسيران آل احمد مختار را وارد بازار كوفه كردند زنان چندى را ديدم كه گريبانها دريده سينه و صورتها خراشيده و متصل لطمه بر صورت مى زدند و اشگ مى ريختند، من از پير مردى احوال پرسى آن اسيران دل شكسته را كردم.
پير مرد در جواب گفت: آيا نمى بينى سر پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه بر بالاى نيزه است...
در همين اثنا كه شيخ براى من قضيه را بيان مى كرد زنى را ديدم بر كوهان شتر لنگ و لاغرى نشسته كه آن شتر نه جهاز داشت و نه آن مخدره داراى حجاب بود، پرسيدم:
اى شيخ اين بانوى مجلله كيست؟
گفت: ام كلثوم دختر على بن ابيطالب (عليه السلام) است.
پشت سر ام كلثوم جوانى عليل و بيمار را ديدم كه بر كوهان شتر لاغرى قرار گرفته اما با سر برهنه و خون از ساق پاى آن عليل سيلان داشت، پرسيدم: اين جوان بيمار كيست؟
گفت: على بن الحسين عليهما السلام است.
از ديدن آن بزرگوار گريه راه گلوى مرا گرفت، ديگر قوت حرف زدن نداشتم اما مى ديدم كه زنهاى كوفه بر بالاى پشت بام به تماشا بر آمده بودند به اين اطفال خردسال كه در بغل زنان بودند نان و خرما مى دادند ام كلثوم مى فرمود: اى زنها اين دلسوزى نيست كه مى كنيد، بگذاريد اطفال ما از گرسنگى بميرند صدقه بر ما اهل بيت حرام است سپس دست مى آورد و نان و خرما را از دست اطفال مى گرفت.
از اين حالت ام كلثوم صداى گريه از مرد و زن بلند شد و برخى كه شناختند ايشان اولاد پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده و آن سر، سر فرزند زهرا است گريبان دريدند ضجه و ناله بر آوردند: وا ابن بنت نبى الله وا حسناه وا حسيناه.
تا آنكه مخدره مجلل هاى را ديدم كه با چشمان گريان صيحه مى زد و مى فرمود:آيا از تماشاى حرم رسول خدا چشم نمى بنديد؟
ديدم صداى خلق به ناله بلند شد، پرسيدم: اين مخدره كيست؟
گفت: هذه زينب بنت على (عليه السلام)
بعد ديدم كه آن مخدره فرمود: اى اهل كوفه مردان شما مردان ما را كشتند اكنون زنان شما بر ما گريه مى كنند پس مردان ما را كه كشت؟!
مردم كوفه از سخنان آن مخدره چنان به گريه افتادند كه شورش در شهر افتاد، چشم خود را از نگاه پوشيدند و پشت دست به دندان گزيدند.
آورده ام در شهرتان خاكسترم را
آيات باقيمانده ي بال و پرم را
آورده ام اي كوچه هاي نا مسلمان
مؤمن ترين فرياد هاي حنجرم را
ديشب مراعات حسينم را نكرديد
در كوفه وا كرديد پاي مادرم را
من آيه هايي در حجاب نور هستم
خالي كنيد اي چشم ها دور و برم را
نذر سر اين كعبه ي بالاي نيزه
در شهرتان خيرات كردم زيورم را
من يك نفر در دو تنم،اما دو روز است
از دست دادم نيمه اي از پيكرم را
يك نيمه ام را روي دست نيزه برديد
در محمل بي پرده نيم ديگرم را
اما به توحيد نگاهم روي نيزه
زيباتر از هر روز ديدم دلبرم را
آواز طبل و ناى از هر گوشه و كنار بلند شد در همين اثناء از دروازه شهر خولى حرام زاده رسيد در حالى كه سر مقدس سرور شهيدان را بر سر نيزه بلندى كرده بود و آن سر مطهر همچون بدر بر سر نيزه نورافشانى مى كرد چشم سپاهيان و جمعيت انبوه مردم كه به آن سر نورانى افتاد همه صدا به الله اكبر بلند كردند اسيران و دختران خون جگر به هر طرف نظر كردند ببينند لشگر چرا تكبير گفتند ناگهان چشمشان بر سر بريده حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) افتاد يك مرتبه آن شصت و چهار زن و بچه صدا به شيون بلند كردند در اين اثناء ديدگان عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها كه بر سر بريده برادر افتاد به حالتى شد كه زبان ياراى گفتن آن را نداشته و قلم از ترقيم آن حال عاجز مى باشد فقط همين مقدار گفته اند كه آن بانو خيره خيره به سر مقدس برادر نظر كرد ديد مردم مثل هلال شب اول ماه انگشت نما مى كنند آن مخدره از سوز دل فرمود:
اخى يا هلالا غاب بعد طلوعه فمن فقده اضحى نهارى كليلتى
برادرم، اى هلال من كه در روز عاشوراء غروب كردى و از پيش چشمم پنهان شدى از وقتى كه رفتى روز من به شب تار مبدل شده است.
اخى يا اخى اى المصائب اشتكى فراقك ام هتكى و زلى و غربتى
برادرم، از كدام مصيبتهاى تو شكايت كنم؟ از فراق چون تو برادرى يا از دريده شدن پرده حرمت خود يا از ذلت و غربتم گله نمايم.
اخى ليت هذا النجر كان بمنحرى و يا ليت هذا السهم كان بمهجتى
كاش شمر مرا در عوض تو نحر كرده بود و كاش آن تير و نيزه ها به قلب من مى خورد.
اخى بلغ المختار طه سلامنا و قل ام كلثوم بكرب و محنة
برادر جان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را از حال زار خواهرت كلثوم خبردار كن و بگو خواهرانم ميان محنت و مصيبت مانده و بعد پدرم حيدر كرار را از حال دخترانش مطلع كن و بگو:
اخى بلغ الكرار عنى تحية و قل زينب اضجت تساق بذلة
برادر جان سلام و تهنيت من را به پدرم حيدر كرار برسان و بگو دخترت زينب را با خوارى و زارى و ذلت به شهرها مى برند.
بعد از اين بيانات آن مخدره سر خود را به چوبه محمل زد كه پيشانى مباركش شكافت و خون از آن ريخت…
عیسی شدی که این همه بالا ببینمت
بالای دست مردم دنیا ببینمت
بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضی نمیشود دلم الا ببینمت
اما چه فایده؟ خودت اصلا بگو حسین
وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟!
امروز که شلوغی مردم امان نداد
کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت
شب ها چه دیر می گذرد ای حسین من!
ای کاش زود صبح شود تا ببینمت
حالا هلال تو سر نیزه طلوع کرد
تا ما "رایت، الا جمیلا" ببینمت
گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت
تو سنگ میخوری و سرت پرت می شود
انصاف نیست بین گذرها ببینمت
فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت