روایت است که چون تنگ شد بر او میدان/فتاد از حرکت ذوالجناح وز جَوَلان
نه سیدالشهدا، بر جدال طاقت داشت/نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
کشید پا ز رکاب آن خلاصه ی ایجاد/به رنگ پرتو خورشید بر زمین افتاد
هوا ز جور مخالف چو قیرگون گردید/عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد/اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
وداع اول حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) با اسيران دشت كربلاء و اهل حرم
چون همه اعوان و انصار و اقرباء مظلوم كربلاء شهيد شدند و آن بزرگوار ديد كه همه بر روى خاك افتاده اند و از طرفى معاندين و منافقين مدام مبارز میطلبند و ديگر كسى نماند كه به جهاد رود
لاعلاج خود تن به شهادت داده
و از براى وداع با حرم محترم نزديك به خيمه ها تشريف برده
و با صداى بلند فرمود كه:
يا سكينة يا رقية يا زينب يا ام كلثوم عليكن منى السلام
پرده نشينان حرم پس از استماع صداى آن سرور همه به دور آن حضرت جمع شدند به فرموده صاحب بيت الاحزان اولين كسى كه پيش آمد
عليا مخدره سكينه مظلوم بود آن محترمه محضر پدر عرضه داشت:
پدر جان، تن به مرگ و كشته شدن داده اى؟!
امام (عليه السلام) فرمود:
اى جان فرزند، چگونه تن به شهادت ندهد و راضى به كشته شدن نشود كسى كه برايش يار و معينى نيست.
سكينه مظلومه عرضه داشت:
اى پدر بزرگوار ما زنان بى كس را به حرم محترم جدمان برگردان.
امام (عليه السلام) فرمودند:
هيهات اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند هرگز ترك آشيانه خود نكند
پس چون آن جناب اين سخن فرمود بانوان مضطرب شده و يقين كردند كه آن حضرت تن به كشته شدن داده لذا همه ايشان يكباره صداها را به ناله و افغان بلند كردند، پس آن حضرت ايشان را امر به صبر فرمود و ساكت گردانيد و وداع را ناتمام گذاشته روانه ميدان شد.....
وَ واجَهُـوك َ بِالظُّـلْمِ وَ الْعُـدْوانِ
فَجاهَدْتَهُمْ بَعْدَ الاْيعازِ إِلَيْهِمْ وَ تَأْكيدِ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ ،
فَنَكَثُوا ذِمامَك َ وَ بَيْعَتَك َ ،
وَ أَسْخَطُوا رَبَّك َ وَ جَدَّ ك َ ،
وَ بَدَؤُوك َ بِالْحَرْبِ ،
فَثَبَتَّ لِلطَّعْنِ وَالضَّرْبِ ،
وَ طَحَنْتَ جُنُودَ الْفُـجّارِ ،
وَاقْتَحَمْتَ قَسْطَلَ الْغُبارِ ،
مُجالِداً بِذِى الْفَقارِ ،
كَأَنَّك َ عَلِىٌّ الْمُخْتارُ ....
ولى آنهابه ستم ودشمنى روياروىِ تو قرار گرفتند،
پس تو نيز با آنان به جهاد برخاستى
پس ازآنكه(حقّ را)به آنان گوشزد نمودى
و حجّت را بر آنها مؤكّد فرمودى،
ولى عهد و پيمان وبيعت تو را شكستند،
و پروردگار تو جدّت را بخشم آوردند
و با تو ستيز آغازيدند،
پس تو به جهت زدوخورد و پيكار استوار شدى،
و لشكريان فاجر راخورد نمودى،
و در گَرد وغُبار ِنبرد فرو رفتى،
وچنان با ذوالفقار جنگيدى، كه گويا علىّ مرتضى هستى........
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى نويسد:
بعضى از رواة گفته اند: به خدا قسم هرگز نديدم مردى را كه لشگرهاى بسيار او را احاطه كرده و ياران و فرزندان او را كشته و اهل بيتش را محصور و مستأصل ساخته باشند شجاعتر و قوى القلب تر از امام حسين (عليه السلام) چه تمام اين مصائب در او جمع بود بعلاوه تشنگى و كثرت حرارت و بسيارى جراحت و با وجود اينها گرد اضطراب و اضطرار بر دامن وقارش ننشست و به هیچ وجه تزلزل در ساحت وجودش راه نداشت و با اين حال مى زد و مى كشت و گاهى كه ابطال رجال بر او حمله مى كردند چنان بر ايشان مى تاخت كه آنها همچون گله گرگ ديده مى رميدند و از پيش روى آن فرزند شير خدا مى گريختند ديگر باره لشگر گرد هم در مى آمدند و آن سى هزار نفر پشت با هم مى دادند و حاضر جنگ او مى شدند پس آن حضرت بر آن لشگر انبوه حمله مى كرد و آنها مانند جراد منتشر از پيش او متفرق و پراكنده مى شدند ووقتی که اطرافش از دشمن خالی میشد پس از قلب لشگر روى به مركز خويش مى نمود و كلمه مباركه لا حول و لا قوة الا بالله را تلاوت مى فرمود.
مرحوم قزوينى در رياض الاحزان مى نويسد: " و زمل مفرقه الشريف الى القدم بالناقع من الدم يرى شخصه فى الجولان كأنه شجرة الارجوان " يعنى از فرق سر تا ناخن پا غرق خون گشته بود در وقت حركت و جولان قد و قامت آن حضرت مانند شاخه درخت ارغوان رنگين شده بود و هو مع ذلك يطلب الماء با اين حالت اظهار عطش مى فرمود.
حرارت آفتاب و حركت و اسلحه دهان روزه دار و زخم بسيار بى خوابى شب غم و غصه اطفال و عيال داغ فراق جوانان آن قدر حضرت را تشنه كرده بود كه چون چشم مى گشود دنيا در نظرش مثل دود مى نمود.
سخنان امام با عمرسعد لعنة الله علیه :
امام (عليه السلام) وقتى به وسط ميدان رسيد فرمود كجاست عمر بن سعد؟
آن ملعون نزديك آمد، حضرت فرمود: تو را ميان سه كار مخير مى گردانم تا يكى را اختيار كنى.
آن بى حيا عرض كرد: آنها كدامند؟
حضرت فرمود: اول آن است كه مرا مانع نشوى و واگذارى تا اينكه اين بانوان بى كس را برداشته و بسوى مدينه برگردانم.
پسر سعد بى شرم گفت اين حاجتت را نمى توانم بر آورم زيرا از جانب امير خود مأذون نيستم تو را مرخص كنم.
حاجت دوم من آنست كه شربتى از آب به من بياشامى كه بسيار تشنه ام.
آن ملعون پسر ملعون جواب داد اين حاجتت را نيز نمى توانم روا كنم.
هرگاه چارهاى بجز كشتن من ندارى پس يك نفر، يك نفر به جنگ من غريب بفرست.
آن ملعون اين را پذيرفت و فرياد زد بسم الله، اى شجاعان لشگر مشغول جهاد و قتال شويد. ….
عمر بن سعد نابكار با امام (عليه السلام) پيمان بست كه لشگريانش يكى يكى به جنگ حضرت روند ولى پس از آنكه چند تن از شجاعان و ناموران لشگر همچون تميم بن قحطبه و يزيد ابطحى به طرز حيرت انگيزى بدست حضرت به هلاکت رسیدند
اين بار شمر ملعون غضب کرد و بنزد عمر بن سعد رفت و او را ملامت نمود و گفت اين چه عهدى بود كه نمودى اگر از اول دنيا تا انقراض عالم تمام مبارزان و دلاوران روى زمين به جنگ حسين بن على عليهما السلام بيايند تمام را فانى مى كند پس بهتر آن است كه عهد و پيمان خود را بشكنى و دستور دهى تمام لشگر يك جا به حسين بن على حمله كنند و كارش را بسازند.
پسر سعد ملعون پيشنهاد شمر را قبول كرد و فرمان داد تمام لشگر با شمشير و نيزه و خنجر و تير و سنگ و چوب و كلوخ و عمود و گرز و ساطور و بلارك و ساير ادوات حرب بر امام مظلوم حمله نمايند حسب الامر آن بداختر از چهار طرف به آن سرور حمله كردند و مانند باران آلات و ادوات حرب بر سر و صورت و بدن عزيز فاطمه (سلام الله عليه) مى باريد.
ابو مخنف مى نويسد:
سپس امام (عليه السلام) بطرف سپاه عمر بن سعد ملعون رفته و فرمودند:
اى سپاه كوفه و شام براى چه با من جنگ مى كنيد؟ تقصيرم چيست و گناهم كدام است؟ آيا حق كسى را برده ام يا مال شخصى را پامال كرده ام و يا شريعت پيغمبر را تغيير داده ام و يا اينكه بدعتى در دين نهاده ام؟ آخر براى چه به خون من تشنه هستيد؟
آن گروه از خدا بى خبر گفتند:
اى حسين با تو قتال مى كنيم و خون ترا مى ريزيم بخاطر عداوتى كه با پدرت على داريم، زيرا پدران و مادران ما را كشته است.
حضرت سخت گريست و نگاهى به راست و چپ خود نمود پس هيچ يك از ياران و اصحاب خود را نديد مگر همه را كشته و بخاك خفته يافت، از سوز دل آهى كشيد پس با صداى بلند فرمود:
يا مسلم بن عقيل يا هانى بن عروة يا حبيب بن مظاهر يا زهير بن القين يا يزيد بن مظاهر يا يحيى بن كثير يا هلال بن نافع يا ابراهيم بن الحصين يا عمير المطاع يا اسد الكلبى الى آخر...
از هيچيك جوابى نيامد، خويشان و اقارب خود را خوانده و فرمود:
يا على بن الحسين، اى جوان رشيدم و اى نهال اميدم، اى على اكبر برخيز پدر غريبت را ببين اى علمدار من و اى پشت و پناه من، اى عباس برادرم برخيز من غريب را يارى كن.
باز از ايشان نيز جوابى نيامد، فرمود:چه شده كه هرچه شما را مى خوانم جواب مرا نمى دهيد و هر چه شما را به يارى مى طلبم بر نمى خيزيد يارى كنيد؟
اگر خوابيده ايد دلم مى خواهد بيدار شويد و غريبى مرا ببينيد.
شايد محبت شما از امامتان بريده شده و دل از مهر او بركنده ايد كه جوابش را نمى دهيد.
اى ياران عزيز سر از خاك برداريد صداى ضجه و زارى و ناله و بيقرارى حرم پيغمبر را بشنويد كه از براى شما صيحه مى زنند و به جهت فقدان شما آه و ناله از دل بر مى آورند شما كسانى بوديد كه مى گفتيد تا جان داريم از حرم پيغمبر حمايت مى كنيم حالا شما را چه شد كه ايشان را گريان گذاشتيد و رفتيد.
از خواب خويش برخيزيد اولاد رسول خدا را از دست كفره و فسقه نجات دهيد و دفع شر از عترت پيغمبر بكنيد، پس حضرت به كرم عميم و لطف جسيم و عنايت ويع از زبان شهداء معذرت خواسته و فرمود:
اى عزيزان بخوابيد كه حق داريد به خدا روزگار جفا كار شما را از پاى در آورده و دهر خيانت كار با شما خيانت ورزيده والا شما همچو اصحابى نبوديد كه حسين را تنها بگذاريد و ناموس پيغمبر را به دست دشمن بسپاريد.
پس آگاه باشيد من هم مانند شما غصه آن زنان بى كس و دختران نورس را مى خورم و چون چاره ندارم ايشان را گذاشته و خود را به شما مى رسانم.
پس حضرت دست تاسف به يكديگر فشرد و كلمه استرجاع اداء نمود
پس دشمنان از همه طرف به تو هجوم آوردند، و تو را به سبب زخم ها و جراحت ها ناتوان نمودند، و راه خلاص و رفتن بر تو بستند، تا آنكه هيچ ياورى برايت نماند، ولى توحسابگر و صبور بودى، از زنان وفرزندانت دفاع وحمايت مينمودى...
مرحوم سيد در لهوف مى فرمايد:
گروهى انبوه و جماعتى بسيار مانند مور و ملخ در بيابان پراكنده شدند زمين ميدان را از دشمن خالى مى نمود حضرت در مركز خود مى ايستاد و تكيه به نيزه مى داد و خستگى مى گرفت باز لشگر به اغواى عمر بن سعد و دشنام شمر كافر مانند درياى مواج جمعى مى شدند و از چهار جانب بر حضرت حمله مى كردند باز آن سرور صدا به الله اكبر بلند مى كرد و بر يمين و يسار مى تاخت سرها مثل گوى، خونها مانند جوى روان مى نمود اگر چه لشگر گرداگرد آن حضرت را محاصره كرده بودند ولى بس كه آن دلير در شجاعت مهارت داشت در پشت زين پيچ و تاب مىخورد كه از هر طرف هر كه حضرت را مى ديد از پيش روى مى ديد و يك زخم هم از پشت سر به آن حضرت نرسيده بود
لذا حضرت امام باقر (عليه السلام) مى فرمايند:
جراحاتى كه بر بدن جدم بود همه در پيش رو بود زيرا آن حضرت اصلا پشت به دشمن نكرده بود وليكن يك زخم كه از پيش رو به حضرت رسيده بود سر از پشت بدر كرده و آن تير مسموم سه شعبه اى بود كه بر دل يا سينه آن سرور فرو رفت كه هر چه حضرت سعى كرد آن را بيرون آورد ممكن نشد عاقبت از پشت سر بيرون آورد........
وداع دوم حضرت أباعبدالله با اهل حرم.....
از كتب معتبره ارباب مقاتل اين طور استفاده مى شود كه در روز عاشوراء امام حسین(عليه السلام) دو مرتبه با اهل حرم وداع و خداحافظى نمودهاند .وداع دوم وقتى بود كه آن جناب در ميدان مجاهده ضعف پيدا كرده و زخم بسيار و جراحت بى شمار برداشته و فرق همايونش از ضرب شمشير مالك بن النسير الكندى شكافته شده بود. ...
چون چشم اهل حرم به صورت و محاسن غرقه به خون امام (عليه السلام) افتاد همه به شيون در آمدند...
اول كسى كه از جا جست و به نزد امام (عليه السلام) آمد خواهرش عليا مخدره زينب كبرى سلام الله عليها بود.....
و اما ساير محترمات حرم دور امام (عليه السلام) را گرفتند . همه مضطرب، پريشان و لرزان و خائف بودند كه ساعتى ديگر چه بر سرشان خواهد آمد، ملجاء و پناهشان تنها امام (عليه السلام) بود آن هم در شرف مرگ، بارى شصت و چهار زن ميان سراپرده يكى دامن امام (عليه السلام) را گرفته ديگرى به دور آن سرور مىگرديد، يكى به صورت حزين ناله مى كرد چنان غلغله و ندبه مى كردند كه خروش در ملاء اعلى افتاد و حضرت با گوشه چشم به يمين و يسار مى نگريست و اشگ مى ريخت، امام (عليه السلام) حال زار و وضع نابسامان مخدرات و اطفال را مشاهده مى فرمود و به حال آنها مى گريست و آنها غربت و مظلوميت سلطان دين را مى ديدند و براى آن سرور اشگ مى ريختند خلاصه قيامتى برپا شده بود كه جز خدا احدى بر واقع آن واقف نيست اين است كه وداع آخر حضرت را اعظم مصائب مى دانند....
پس از آنكه امام (عليه السلام) بانوان را ساكت و آرام نمود خواهر را به صبر و سكوت و پرستارى اطفال امر فرمود عليا مخدره زينب سلام الله عليها كه از گريه نمى توانست خود را باز دارد وقتى ديد كه امام (عليه السلام) ميل و خواستهاشان سكوت و آرامش و صبر است عرض كرد:
برادر بچشم، صبر مى كنم و گريه را در گلو مى فشرم و در خيمه مى نشينم، عيال و اطفال را نگهدارى مى كنم و آن قدر صبر كنم كه صبر از من عاجز شود.
سپس امام (عليه السلام) فرمود: خواهش ديگر دارم بشرط آنكه بى تابى و بيقرارى نكنى.
عرض كرد: به چشم.
حضرت فرمودند: خواهر يك جامه كهنه براى من بياور كه كسى در آن طمع نكند.
عرض كرد: برادر مى خواهى چه كنى؟
فرمود: خواهر وقتى مرا كشتند لباسهاى مرا غارت كرده و بدن مرا برهنه مى نمايند، اين جامه را مى خواهم زير لباسهاى خود بپوشم تا كسى رغبت نكند آن را بيرون آورد
و وقتى مخدرات حرم شنيدند آقا لباس كهنه خواسته تا زير لباسها بپوشد و همان كفن او است صدا به ضجه بلند كردند مرحوم طريحى در منتخب مى نويسد:
لباس كهنه اى آوردند و به دست حضرت دادند امام (عليه السلام) چند جاى آنرا دريده و سپس برهنه شد و آن را زير لباسها پوشيد. ....
مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس مى فرمايد:
آنچه از عبائر كتب استفاده مى گردد آن است كه امام عالم امكان حضرت حسين بن على عليهما السلام در جنگ و جهاد روز عاشوراء مادامى كه سوار و مشغول كارزار بود يك ضربت از شمشير بر بدن حضرت نرسيد اما زخم تير و نيزه و سنگ و كلوخ و عمود بسيار رسيده بود به حدى كه مانند خارپشت از كثرت تير پر آورده بود و تيرها بر حلقه هاى زره حضرت فرو رفته بود كه جاى درستى در بدن نداشت امام زخم شمشير بر بدنش نرسيده بود زيرا احدى جرئت نمى كرد پيش بيايد و ضربتى از شمشير بر آن جناب بزند و تيرها از هر طرف مثل باران بر حضرت مى ريخت و آن سرور تيرها را به سينه و صورت و گلوى خود مى خريد و مى فرمود:
بد امتى بوديد، با عترت پيغمبر خود بد سلوك كرديد.
تا آنكه تو را از اسبِ سوارى ات سرنگون نمودند، پس بابدن مجروح برزمين سقوط كردى، درحاليكه اسبها تو را با سُم هاى خويش كوبيدند،و سركشان باشمشيرهاى تيزِشان به تو ضربه میزدند....
مرحوم سيد بن طاووس در لهوف مى فرمايد:
چون امام حسين (عليه السلام) در اثر زيادى زخم ناتوان شد و بدنش از زيادى تير همچون خارپشت گرديد صالح بن وهب مرى چنان نيزه بر پهلويش زد كه از اسب بر روى زمين افتاد و گونه راستش به روى خاك قرار گرفت...
و مرحوم صدوق در امالى مى فرمايد:
تيرى به گلوى مباركش خورد و از اسب افتاد، پس تير را از گلو در آورد و بدور انداخت و پيوسته مشت را از خون گلو پر مى كرد و آن را به سر و محاسن مى ماليد و مى فرمود اينگونه خداى عزوجل را من مظلوم ملاقات خواهم كرد سپس با گونه چپ بر روى زمين افتاد...
مرحوم قزوينى در رياض الاحزان مىنويسد:
افتادن حضرت بر روى خاك يك مرتبه و دو مرتبه نبوده بلكه كرارا حضرت از قوت رفته و به خاك افتاده و سپس برخاسته، يك مرتبه با گونه راست بخاك افتاده و دفعه ديگر با گونه چپ و بار ديگر با هيئت سجود بوده و هر يك موقعى و مقامى دارند. ...
اضطراب و استغاثه عليا مخدره حضرت زينب كبرى (سلام الله عليها)
بارى به روايت محمد بن ابيطالب امام (عليه السلام) وقتى روى خاك افتاد،حضرت برخاست نشست و تير را از گلو كشيد عليا مخدره چون برادر را با آن حال ديد خود را به عمر بن سعد حرام زاده رسانيد و وى را مخاطب قرار داد و با چشم اشگبار فرمود:اى ظالم برادرم حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) را مى كشند و تو تماشا مى كنى؟!
عمر بن سعد شروع كرد به گريه نمودن و اشگ آن پليد به صورت و محاسن نحسش جارى شد ولى صورت خود را از بانوى دو عالم برگرداند و جواب نداد.
در خبر ديگر وارد شده همين كه عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها ديد پسر سعد بى اعتنائى نمود و جواب نداد از روى اضطراب رو به لشگر كرده به هر طرف مى دويد و فرياد مى كرد و مى فرمود:آيا در ميان شما مسلمانى نيست؟!
از لشگر نيز جوابى نيامد بناچار روى به گودى آورد و دور برادر مى گرديد و نمى گذارد كسى پيش بيايد حضرت به خواهر فرمود:خواهرم دلم را شكستى به خيمه برگرد.
" وَ أَسْرَعَ فَرَسُك َ شارِداً ، إِلى خِيامِك َ قاصِداً ، مُحَمْحِماً باكِياً ، فَلَمّا رَأَيْنَ النِّـسآءُ جَوادَك َ مَخْزِيّاً ، وَ نَظَرْنَ سَرْجَك َ عَلَيْهِ مَلْوِيّاً ، بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ ، ناشِراتِ الشُّعُورِ عَلَى الْخُدُودِ ، لاطِماتِ الْوُجُوهِ سافِرات ، وَ بِالْعَويلِ داعِيات ، وَ بَعْدَالْعِزِّ مُذَلَّلات، وَ إِلى مَصْرَعِك َ مُبادِرات، وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِكَ....
اسبِ سوارى ات با حال نفرت شتافت ، شيـهه كشان و گريـان، بجانبِ خيمه ها رو نمود ، پس چون بانوانِ حَرَم اسبِ تيز پاى تو را بلا زده بديدند، و زينِ تورابراو واژگونه يافتند، ازپسِ پرده ها(ىِ خيمه) خارج شدند،درحاليكه گيسوان ب چهره ها پریشان ساخته ، بر صورت ها سیلی مى زدندو نقاب ازچهره هاافكنده بودند، وبصداى بلندشيون ميزدند،وازاوجِ عزّت به حضيض ذلّت درافتاده بودند،وبه سوىِ قتلگاه تو مى شتافتند، درهمان حال شِمرِملعون برسينه مباركت نشسته بود.... "
مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب روايت نموده كه:
ذوالجناح سر و صورت خود را در خون حضرت رنگين كرد و سپس قصد خيام بانوان را نموده و در حاليكه صيحه كنان مى دويد و مى آمد قطره هاى خون از زخمهاى آن مركب در ساحات طف مى ريخت و دست و پا به زمين مى كوبيد و مى دويد تا از بانوان حرم يار و ياور براى شاه تشنه لب بياورد با همين ناله و صدا به خيام نزديك شد آنجا كه رسيد صداى خود را بلند كرد و به گوش مخدرات رسانيد همينكه اهل حرم صداى ذوالجناح را شنيدند بى اختيار به در خيمه آمدند تا ببينند امام (عليه السلام) تشريف آورده يا نه. به مجرد اينكه مركب را بدون راكب ديدند و ملاحظه كردند كه اسب با لجام گسيخته و زين واژگون و با يال غرقه بخون آمده گاهى شيهه مى كشد و زمانى سم به زمين مى كوبد و احيانا سرش را به خاك مى زند شيون و فرياد آنها بلند شد و دانستند بر امام (عليه السلام) بلائى نازل شده همگى از خيمه بيرون آمده و زلزله و ولوله در جمع خواتين محترمه افتاد و جملگى لطمه به صورت زده و گريبانها دريدند با پاهاى برهنه و سر و صورت خراشيده و سينه هاى مجروح و موهاى پريشان و ديدههاى اشگبار وا اماماه و وا سيداه گويان دور ذوالجناح را حلقه زدند بارى شصت و چهار زن و بچه دور اسب را گرفته، بعضى لجام آن حيوان را گرفته و از حال آقاى خود سوال مى كردند و برخى ركاب آن زبان بسته را بوسه داده همچون باران اشگ مى باريدند دستهاى خم شده سر به سمهاى آن مركب باوفا نهاده و جمعى تيرها را از بدن آن حيوان مى كشيدند و گروهى خون امام (عليه السلام) را كه در صورت آن حيوان بود به گيسو و صورت خود خضاب مى كردند...
ذوالجناح با مخدرات هم ناله بود و اشگ مى ريخت.
بارى ذوالجناح از جلو و ساير بانوان محترمه حتى كنيزان از عقب ذوالجناح شيون كنان روانه قتلگاه شدند غير از امام زين العابدين (عليه السلام) كه بيمار بود كسى ديگر در خيمه ها باقى نماند و چون همگى به قتلگاه رسيدند ديدند ظالمى دارد سر كسى را مى برد.....
لبريز آه و ندبه و غم گريه ميکنم
دلتنگم و به ياد حرم گريه ميکنم
شايستة زيارت شش گوشه نيستم
اين روزها به حال خودم گريه ميکنم
تا تلّ زينبيّه و گودال قتلگاه
تا خيمه ها قدم به قدم گريه ميکنم
با علقمه، به يادت لبت آب ميشوم
با روضه هاي مشک و علم گريه ميکنم
حتي اگر که خون بچکد از نگاه من
هر صبح و شام نه، همه دم گريه ميکنم
گفتند چشم خواهرت از دست رفته بود
معلوم شد براي تو کم گريه ميکنم
روضه خوان آمده و باز نگاهم تر نیست
دوست دارم بپرم تا حرم ،اما پر نیست
هرکه ارباب خودش را به کسی بفروشد
به تن پاره ارباب قسم نوکر نیست
هرکه با روضه عجین نیست خدا می داند
لایق نوکری فاطمه وحیدر نیست
هرکه با نام رقیه جگرش می سوزد
دم مردن به بر فاطمه بی یاور نیست
من قسم می خورم آقا که به تو گریه کنم
در این خانه نگهدار مرا بهتر نیست ؟
باز هم روضه تو اشک مرا جاری کرد
یاد گودال تو افتاده ام و اکبر نیست
به همان لحظه که زینب به کنارت آمد
دید افتاده به خاکی و به جسمت سر نیست
تا بغل کرد تنت را به تو می گفت حسین :
خوب شد این ته گودال برت مادر نیست
تا به دستت نظر انداخت به صورت می زد
دید آنجا که هم انگشت وهم انگشتر نیست
بارها ار سر نیزه سر عباس افتاد
هرچه گشتند سر ساقی آب آور نیست
گریه می کرد رباب و به رقیه می گفت
نه گمانم که سر نیزه، علی اصغر نیست