باز محرم شد و دل ها شکست
أَلسَّلامُ عَلَيْك َ
وَ عَلى ابآئِك َ الطّاهِرينَ
أَلسَّلامُ عَلَيْك َ وَ عَلى أَبْنآئِكَ الْمُسْتَشْهَدينَ
أَلسَّلامُ عَلَيْك َ وَ عَلى ذُرِّيَّتـِك َ النّـاصِرينَ
أَلسَّلامُ عَلَيْك َ وَ عَلَى الْمَلآئِكَةِ الْمُضاجِعينَ
أَلسَّلامُ عَلَى الْقَتيلِ الْمَظْلُوم
أَلسَّلامُ عَلى أَخيهِ الْمَسْمُومِ
روايت شده از حضرت صادق عليه السلام که هنگامی که هلال عاشورا ( محرم ) ديده ميشد حزن آن حضرت شديد ميشد و گريه آن حضرت زیاد ميشد بر مصائب جد بزرگوارش حضرت امام حسین عليه السلام و مردم به نزد آن حضرت مي آمدند از هر طرف و تسليت ميگفتند به خاطر مصيبت امام حسين عليه السلام گریه ميکردند و نوحه ميخواندند در مصيبت امام حسين عليه السلام پس هنگامي که گريه آنها تمام ميشد حضرت به انها ميفرمودند : اي مردم بدانيد که حسين عليه السلام زنده است نزد پروردگارش و روزي ميخورد از هر جا که بخواهد و او دائما نظر ميکند بر لشکر گاهش و مکاني که از اسب بر زمين افتاد و کساني که در رکاب او شهيد شدند و نظر ميکند به زوّارش و کساني که بر او گريه ميکنند و کساني که براي او اقامه ي عزا ميکنند و او داناتر است به انها و اسامي آنها و اسماء پدرانشان و درجات آنها منازلشان در بهشت و او حتما ميبيند کسی که بر او گريه ميکند پس استغفار ميکند براي او ميخواهد از جد بزرگوارش و پدرش و مادر و برادرش که استغفار کنند برای گريه کنندگان بر مصيبت او و اقامه کنندگان عزاء او و ميفرمايد اگر ميدانست زائر من و گریه کننده ی بر من که چه اجری نزد خدا دارد هرآيينه فرح وشادی او بيشتر از جزع و گريه او ميشد و زائر و گريه کننده ی بر من برميگردد به سوی خانواده اش در حالي که مسرور است و از جايي که نشسته بلند نمي شود إلا اينکه گناهي بر او نيست و مانند روزي که مادرش او را به دنيا آورد ميشود
مرحوم آخوند ملا عبدالحمید قزوینی گوید: در طول مدت مجاورتم زیارت مخصوصه حسینیه را مداومت نمودهام. مگر آن ایام که تصمیم گرفتم چهل شب در مسجد سهله بیتوته کنم، همه آنها را پیاده و غالبا از بیراهه میرفتم، و معمولا در ایوان اطاقهای صحن مطهر و یا در خود صحن یا توابع آن منزل مینمودم، چون بضاعتی نداشتم قادر بر پرداخت کرایه منزل نبودم.
اتفاقا روزی به اراده کربلا بیرون رفتم، چون به بلندی وادیالسلام رسیدم، جمعی از اعیان را دیدم که برای مشایعت آقازادهای بیرون آمدهاند، پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند،و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند، و او با نوکر و لوازم سفر روانه گردید.
چون این را دیدم و ذلت خود را مشاهده کرد، ملول و خجل شدم، و تصمیم گرفتم دیگر اینگونه با ذلت و خواری به زیارت نروم، چون برگشتم بر همان اراده بودم. تا آنکه وقت زیارت مخصوصه رسید، چند نفر از طلاب از من خواستند با آنها به زیارت بروم. من قبول نکردم و گفتم: کرایه مسافرخانه ندارم و پیاده هم نمیروم.
گفتند: تو همیشه پیاده میرفتی! گفتم: دیگر نمیروم. گفتند: این دفعه که ما اراده پیاده رفتن داریم بیا که ما از راه باز نمانیم، بعد خود میدانی.
بعد از اصرار، توشه راه خریدند و روانه شدیم.
فردای آن روز، روز زیارت بود. صبح بیرون رفتیم تا ظهر در کاروانسرای شور بخوابیم و در شب به کربلا برسیم. کاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم و کسی نبود، به علاوه در آنجا خوف دزد هم بود.
پس از صرف غذا خوابیدیم. من از همراهان زودتر بیدار شدم. و آفتابه برداشته برای وضو رفتم. در اثنای وضو که مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم در لباس اعراب، پیاده از در کاروانسرا داخل گردید، و با سرعت به نزد من آمد. گمان کردم دزد است، لکن نترسیدم چون چیزی با خود نداشتم.
نزدیک آمد و متوجه من شد و گفت: ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟ چون بدون سابقه آشنایی نام مرا برد تعجب کردم گفتم: آری منم. گفت: تویی که گفتی من با این ذلت و خواری دیگر به کربلا نمیروم؟ گفتم: آری، گفت: اینک آماده شو که مولای تو حضرت ابوالفضل و آقای تو حضرت علی بن الحسین(علیهماالسلام) به استقبال تو آمدهاند، که قدر خود را بدانی و به زرق و برق بیاعتبار دنیا افسرده و مهموم نگردی.
چون این سخن را شنیدم مات و مبهوت شدم که او چه میگوید: ناگاه دو نفر سوار با شمایل آن بزرگوار که شنیده و در کتب اخبار و متقل خوانده بودم دیدم، با آلات و اسلحه حرب، حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) در جلو و علی اکبر(علیهالسلام) از پشت سر، از در کاروانسرا داخل صحن گردیدند. چون این واقعه را دیدم،بیاختیار خود را از بالای صفه پایین انداختم، دویدم خود را به پای اسبهای ایشان انداختم، بوسیدم، و به دور اسبهای ایشان گردیدم، و زانو و رکاب و پایشان را میبوسیدم.
با خود گفتم: خوبست رُفقا را هم بیدار کنم تا به خدمت آن دو فرزند حیدر کرار (علیهالسلام) برسند، پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و یکی را با دست حرکت دادم و گفتم: ملا محمد جعفر برخیز که حضرت عباس و علی اکبر(علیهماالسلام) به استقبال آمدهاند. بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو.
ملا محمد جعفر چون این سخن را شنید گفت: آخوند چه میگویی؟شوخی میکنی! گفتم: نه والله! راست میگویم. بیا ببین هر دو تشریف دارند.
چون این حالت و اصرار را از من دید دانست که چیزی هست،برخاست، چون رفتیم کسی را ندیدیم،و از در کاروانسرا هم بیرون رفته، اطراف صحرا را که هموار بود و تا مسافت بسیار دور دیده میشد مشاهده کردیم،اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم. پس متأسف و متحیر برگشتیم.
از عزم و اراده سابق نادم شدم و توبه کردم و تصمیم گرفتم که هرگز زیارت آن مظلوم را ترک نکنم، اگر چه از نظر ظاهر بر وجه ذلت و زحمت باشد.