آیت الله آقانجفی اصفهانی
25 حکایت جالب از زندگانی حضرت آیت الله سید محمد تقی نجفی معروف به آقانجفی
سرداب سامرا همان مکاني است که امام زمان از آن جا در پس پرده غيبت کبرري رفتند. و از آن به بعد، وظيفه امت شيعه رجوع به نواب عام شد. نواب عام حضرت بقيه الله در واقع همان «رواه حديث» يا فقيهان علوم اهل بيت مي باشند.
محمد تقي در شب جمعه اي، به سرداب مقدس رفت. به محضر حضرت وليعصر توسل جست و ساعاتي به دعا و تضرع مشغول شد.
غرق در استغاثه به ساحت مقدس مولاي خويش بودکه ناگاه ...
که ناگاه پرده هاي عالم مادي کنار رفت و تمام اطراف خود را غرق در ذکر و تسبيح حضرت حق يافت. تمام در و ديوار سرداب مقدس سامرا به ذکر «لااله الا الله» درآمدند.
در اين هنگام صدايي از عالم غيب به گوش او رسيد.
«خداوند تبارک و تعالي، روزي ات را معرفت و عرفان قرار داد. تو از جانب حضرت حق ماموري تا براي بيان شريعت نبوي و انجام خدمات شرعي به ايران بازگردي.
... و برادرت محمدحسين براي کامل کردن مقامات معنوي مامور به ماندن است»
ماموريتي خطير آغاز شده است. عظيم تر از گذشته.
محمدتقي پس از سال ها سيروسلوک الي الله، حالا مامور به سيردادن دسته جمعي مردم به سوي خدا بود.
اين چنين است که شيخ محمدتقي نجفي اصفهاني، به شهر خود اصفهان باز مي گردد و زندگي سياسي پرفراز و نشيبي را در اين شهر آغاز مي کند.
ماموريت او تا روز آخر عمرش ادامه دارد ...
«نيابيع الاسلام» نام كتابي است كه مبلغي مسيحي در رد اسلام نوشته است. او كه به زبان فارسي تسلط دارد اكنون در محله جلفاي اصفهان خانه كرده است و علماي اصفهان را به مباحثه درباره مسيحيت و اسلام دعوت ميكند.
«تيزدال» نام اوست.
اين امر در شهري چون اصفهان بر آقا نجفي و برادش حاج آقا نورالله گران آمده است. از طرف ايشان داعي الاسلام مأمور مباحثه با اين مبلغ مسيحي ميشود. داعي الاسلام خود را به شناخت لازم مجهز ميكند و با کليت عهد عتيق و جديد آشنا ميشود.
در آن زمان علماي اصفهان به رهبري آقا نجفي و حاج آقا نورالله «انجمن صفاخانه» را در محله جلفا تشكيل ميدهند. صفاخانه مكاني براي برقراري مناظرات «داعيالاسلام» با مبلغان و كشيشان مسيحي بوده است
مناظرات «انجمن صفاخانه» در مجلهاي به نام «الاسلام» چاپ ميشد، و اين مجله تا بمبئي به فروش ميرسيده است.
دربار، آقانجفی را به تهران احضار کرد. او هم الاغش را سوار شد وبه سمت آنجا حرکت کرد. نزدیکی تهران ماموران حکومت با درشکه و کالسکه خودشان را به آقانجفی رساندند تا او با کالسکه وارد تهران شود. اما آقانجفی نپذیرفت. گفت: من با همین الاغ میروم! در تهران در محله عربها اقامت کرد. قضیه مال زمانی بود که در اصفهان غائله بابی کشی به پا شده بود و این احضار در واقع حکم تبعید آقانجفی را داشت. چند روز بعد آقا محمدتقی امین الضرب را که از متمولین بود و برق را او به تهران آورده بود، فراخواند. و به او گفت: من مقدار زیادی پول لازم دارم! امین الضرب جواب داد: شما هرچه پول بخواهید من میدهم. آقانجفی گفت: نه! من این پول را قرض میخواهم. جواب داد: چشم! میدهم. آقانجفی دستور داد با پول تعداد زیادی عبا، قبا و عمامه بخرند. آن روزها در تهران طلبه کم بود و مرکز اصلی طلاب در اصفهان قرار داشت. به دستور او عدهی زیادی در تهران معمم شدند. قرار شد آقانجفی به سمت دربار برود و آن معممها پشت سرش حرکت کنند و شعار دهند.
آقانجفی یک بار دیگر الاغش را سوار شد و همراه یکی از دوستانش به سمت دربار رفت. آن افراد هم در مسیر تظاهرات کردند.
وقتی به دربار رسید، داخل جایگاه با دوستش مشغول مباحثهی مسایل دینی شد. مدتی بعد صدراعظم آمد و گفت: الان شاه تشریف میآوردند، شما مباحثه را تمام کنید. آقامحمدتقی جواب داد: خیر! ما باید مباحثه کنیم. شاه رسید و دید آقانجفی و دوستش مباحثه را قطع نکردند برای همین ناراحت شد وبرگشت. صدراعظم دوباره آمد و گفت: اعلی حضرت تشریف آوردند و این برخورد شما ایشان را ناراحت کرد و رفتند و دیگر شما را ملاقات نمیکنند. آقانجفی هم بلند شد و بیرون آمد. به این ترتیب به هدف خود که بی توجهی و تحقیر قدرت استبدادی بود دست یافته بود.
مردم اصفهان بر ضد خان های بختیاری قیام کردند و گفتند: شما را نمی خواهیم. برای همین صمصام السلطنه، یکی از خان ها به اصفهان آمد. همان زمان یک روزنامه نگار متملق در روزنامهاش شعری در مدح صمصام نوشت که: باز آ که مردم مثل گوش هایی که به انتظار شنیدن صدای الله اکبر است، انتظارت را می کشند و...
مردم پس از خواندن این شعر به دفتر روزنامه اش حمله کردند و وسایلش را از بین بردند. خود روزنامهنگار هم از دستشان فرار کرد و به منزل آقانجفی آمد. دست در گردن آقا انداخت و او را رها نمی کرد. آقانجفی گفت: چرا گردنم را ول نمی کنی؟ جواب داد: مردم می خواهند مرا چوب بزنند گردن شما را چسبیده ام تا اگر زدند چوب به شما هم بخورد! آقا نجفی با صبوری گفت: حالا از من چه میخواهی؟ جواب داد: مردم روزنامه ام را غارت کرده اند. آقا گفت: چه قدر خسارت دیدی؟ جواب داد: 15 تومان. دستور داد تمام خسارت را به او بدهند. روزنامه نگار هم بالاخره با خوشحالی از خانهی او بیرون آمد.
عمق و گستره ی استعمار ستیزی آقانجفی به حدی بود که بیگانگان را حتی بیشتر از سلطنت فاسد و مستبد با او دشمن کرده بود. وقتی آقانجفی در تهران تبعید بود وتوقفش در آن جا طولانی شده بود یک روز به دربار پیام داد: چرا نمی گذارید من به اصفهان برگردم؟ صدراعظم جواب داد: تقصیر ما نیست. روس ها نمیگذارند شما برگردید.
ظل السلطان از آقانجفی دل پری داشت. او از اقدامات آقانجفی در شهر اصفهان آسیب¬های زیادی دیده بود. برای همین از موقعیت-ها و راه¬های گوناگون می خواست از قدرت آقانجفی کم کند.
روزی ظل السلطان با حاج آقانورالله مشغول گفتگو بودند. در میان صحبت¬هایشان ظل السلطان که آن زمان حاکم اصفهان بود مدام از خوبی های حاج آقانورالله می گفت و دائما از او تعریف می کرد و میان صحبت به توانایی های حاج آقانورالله گریز می زد. قصد او از این عمل آن بود که به خیال خودش حاج آقانورالله را فریب دهد تا او هم تحریک شده،برود و جای آقا نجفی را بگیرد و بدین ترتیب موقعیت آقانجفی در شهر تضعیف شود. ظل السلطان از بس که از آقانجفی ضربه خوردهبود، او را مانعی بزرگ بر سر راهش می دید و حاضر بود هر کسی جلوی او باشد الا آقانجفی.
حاج آقا نورالله که به نقشه شوم ظل السلطان پی برده بود، سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرده بود تا به وقتش جواب حرف های ظل السلطان را بدهد. در همین حین آقانجفی وارد مجلس شد. ظل السلطان حرف هایش را قطع می کند و موضوع بحث را عوض می کند.
مجلس ادامه می یابد تا آن که آقانجفی قصد بیرون رفتن می کند. همین که آقانجفی برمی خیزد و به سمت در می رود، حاج آقانورالله سریع خودش را به در می رساند، خم شده و کفش های آقانجفی را جلوی پایش جفت می کند.
اگر چه حاج آقانورالله در آن جلسه حرفی نزد و سکوت کرده بود اما این حرکت او برای ظل السلطان پیامی داشت. او با این حرکتش به خوبی ارادتش به برادر بزرگتر را نشان داد و ظل السلطان را در همان مجلس از رسیدن به اهداف پلیدش مایوس کرد.
آقا نجفی در مشرب و رفتار خود همیشه احترام بسیار زیادی برای اهل علم قائل بود. یک روز یک نفر از اهل علم نزد ایشان آمد و شروع به اهانت به ایشان کرد. آقانجفی هم سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. در همین هنگام یک نفر از ماموران دولت با لباس رسمی وارد شد و خواست بالاتر از آن مرد بنشیند. ولی آقا نجفی فوراً به او گفت: این آقا از اهل علم هستند و احترامشان واجب است. (یعنی نباید بالاتر از او بنشینی!) بعد از آنشخص اهانت کننده خجالت کشید و اتاق را ترک کرد.
در ماجرای دیگری، یک روز برای آقانجفی خبر آوردند که طلبه ای مرتب به شما اهانت میکند. او هیچ واکنشی نشان نداد تا این که یک روز سوار الاغ شد و کم کم به سمت مدرسه ی طلاب رفت. سپس از الاغ پیاده شد و سراغ آن طلبه را گرفت و آرام وارد حجره ی او شد. به او گفت: تقی شنیده است که شما صحبت هایی راجع به او کرده ای. یا این تهمت ها را اثبات کنید یا تقی آن ها را تکذیب می کند. طلبه از خجالت سرش را پایین انداخت. آقا دست در جیبش کرد و مقداری پول درآورد و زیر تشک طلبه گذاشت و بیرون آمد.
آقانجفی گفته بود: هر وقت کسی با من کار داشت در هر ساعتی از شبانه روز که باشد مرا خبر کنید! آقای همایی( استاد همایی) به قصد امتحان این خبر ساعت 2 بعد از نیمه شب در منزل آقانجفی رفت و در زد. خود آقا با یک شب کلاه بر سر در حالی که یک کیسه پول و کاغذ و قلم در دست داشت دم در آمد و گفت: فرزندم این وقت شب چه می خواهی؟ اگر پول می خواهی بدهم یا اگر ظلمی به تو شده یا کار دیگری داری برایت کاغذ بنویسم. همایی جواب داد: نه آقا! فقط آمده بودم جویای سلامت شما شوم.
آقا نجفي در بستر احتضار بود. ظاهراً ايشان به بیماری استسقا مبتلا شده بود. پدر آيت اله صافي خدمت ايشان رسيد. آقا نجفي از چگونگي شهادت شيخ فضل اله پرسيد. آقاي صافي پاسخ داده و در حين توضيحات او آقانجفي هاي هاي مي گريست و اشک مي ريخت.
حاج ميرزا صادقي پدر دکتر صادقي نقل کرده است و وقتي در نجف طلبه بودم شبي در خواب ديدم که داشتيم همراه دايي ام وارد حرم حضرت علي مي شديم. ديدم در بقعه ي شيخ انصاري رفت و آمد زيادي است. و عده ي زيادي آن جا هستند. از دايي ام پرسيدم آن جا چه خبر است. جواب داد: آقانجفي آمده و علما از ايشان ديدار مي کند. من گفتم: بهتر است اول برويم زيارت کنيم تا رفت و آمد علما و ازدحام کم شود آن گاه به ديدن آقانجفي برويم. از خواب بيدار شدم و متوجه شدم همان شب مرحوم آقانجفي فوت کرده اند.
اولين بار مرحوم ثقه الاسلام برادر آقانجفي حکم به تحريم تنباکو داده بود. ظل السلطان او را خواست و گفت بايد تحريم را برداريد و او را تهديد کرد. در راه بازگشت ثقه الاسلام از نزد ظل السلطان آقانجفي او را ديد. ثقه الاسلام حال خوبي نداشت و ناراحتي چهره اش را نمي توانست پنهان کند.
آقانجفي پرسيد: چه شد؟ ثقه الاسلام جواب داد: همه اش تهديد همه اش توهين
روز بعد آقانجفي به منبر رفت و حکم تحريم تنباکو داد. ظل السلطان حکم به تبعيد هر دو برادر داد. در همين حين و بين حکم تحريم تنباکو از طرف ميرزاي بزرگ (ميرزاي شيرازي) رسيد و ظل السلطان مجبور شد تبعيد دو برادر را لغو کند.
آقانجفي در اواخر عمر خود، روزي نزد صمصام السلطنه آمد و با عصبانيت تمام گفت براي من خبر آورده اند که ماموران دولتي علاوه بر ماليات رشوه مي گيرند. مرتب تکرار مي کرد: 5 ريال ماليت 7 ريال رشوه. در همين زمان که آقانجفي خواستار مجازات افراد مختلف بود عده اي در گوشه و کنار از ترس آنکه حکم به مجازاتشان دهد مثل بيد مي لرزيدند.
آقانجفي سپس ادامه داد: من ديگر آخر عمرم است و استسقا دارم و برايم خبر آمده اند که در ماه رمضان عده اي روزه خواري کرده اند و خواستار مجازات ايشان هم شد. سپس قلم و کاغذ خواست و با عجله شروع به نوشتن کرد که فلان شخص مظلوم است بايد رها شود! فلان کس بايد نيازشان برطرف شود و ........ صمصام هم ابداً جرات اعتراض نداشت و کاغذهاي آقانجفي را امضاء مي کرد تا اجرا شود.
آقانجفی ماهی یک شب به اندرونی ظل السلطان دعوت بود و با او شام می خورد. بعد از شام زنان حرم به سراغش می آمدند و مسایل شرعی خود را می پرسیدند. سپس آقامحمدتقی شب را همان جا می¬خوابید و صبح زود برای نماز به مسجد شاه می رفت. ظل السلطان چند قباله زمین خریده بود اما آقانجفی از مهر کردن آن ها خودداری می کرد. او با پسرش قرار گذاشت که شب آینده که آقانجفی می آید، با زور و اجبار مهر او را از جیبش بیرون بکشند و پای قباله ها بزنند سپس از او عذرخواهی کنند.
آقانجفی در شب معهود به باغ ظل السلطان آمد و با پسرش دیدار کوتاهی کرد. سپس به حجره ی خانم ها که فرد فردشان را به اسم می شناخت وارد شد. به همه ی آن ها سر زد و احوالشان را می پرسید. ساعتی بعد به اتاق ظل السلطان رفت و شربتی نوشید در این هنگام خانم ها که به همراه کنیزها و کلفت ها تعدادشان نزدیک به دویست نفر بود برسرزنان و برسینه کوبان به حیاط ریختند و فریاد میزدند که پیشوای ما و نایب پیغمبر و خدا را امشب میخواهید در اینجا بکشید! ما سرهایمان را برهنه خواهیم کرد و به شهر خواهیم ریخت. ظل السلطان هراسان و مضطرب شد اما هر چه برای زن ها قسم خورد که چنین قصدی ندارد آن ها راضی نشدند. ناچار به آقانجفی گفت: شما امشب به منزل خودتان تشریف ببرید. مرکب آقانجفی را آوردند و خارج شد.
بعدها ظل السلطان و پسرش فهمیدند که آن شب آقا نجفی با هوش سرشارش احساس خطر کرده بود و در اتاق هر خانمی که رسیده بود پس از احوالپرسی آهسته گفته بود: امشب مرا میکشند. شما مراقب باشید که مرا حتماً به شیوه ی اسلام غسل دهند و در قبرستان مسلمانان دفن کنند و برای غربت و مظلومیت من گریه کنید.
پنج نفر خان هاي بختياري، سرداراسعد، صمصام السلطنه، سردار محتشم، امير مجاهد و جعفر قلي خان وارد اصفهان شدند و آن ها مي خواستند تا در روز خلع محمدعلي شاه و استقرار حکومت مشروطه در تهران باشند و در راه چندي در اصفهان توفق کردند. در آن زمان معمول بود که آقانجفي هر روز به ديدار خان هاي بختياري مي آمد و در تمام امور با آن ها مشورت مي کرد. گرفتاري اين 5 خان هم فقط و فقط پول بود. يک نفر امير مجاهد در اتاق بزرگ تالار چل ستون به ديگران گفت: شما اگر در اين اتاق بمانيد تا من آقانجفي را فريب دهم پول سفرمان را مهيا مي کنم. آن ها قرار گذاشتند آقانجفي را به آن جا بکشانند سپس خان ها دانه دانه از اتاق خارج شوند و امير مجاهد را با او تنها بگذارند تا او بتواند با شکنجه و داغ از آقانجفي پول بگيرد. امير مجاهد نوکرش را ميذارد و به او گفت برو خدمت آقانجفي بگو ما مي خواهيم 5 دقيقه با او مشورت کنيم به اينجا بياييد. امير مجاهد نوکرش را روانه کرد و خودش بازگشت و درِ اتاق را بست. ده دقيقه بعد آقانجفي آمد امير مجاهد به استقبالش رفت و ديگران هم تا دم در به استقبال او رفتند. آقا وارد شد همه سلام کردند جواب يک يک شان را داد و با درنگ و تاملي عادتش بود از هر يک احوالرسي کرد و گفت: من ديشب خواب وحشتناکي ديدم و از صبح تا حالا دائم صدقه مي دهم نه براي خودم، براي اسلام و قرآن هم که به اسلام و قرآن بسيار علاقه داريد زود صدقه بدهيد! همه گفتند اطاعت مي کنيم شما تشريف بياوريد بشينيد همگي صدقه خواهيم داد. آقا گفت: در همين حال سرِپا صدقه بدهيد!
همه گفتيم: پول همراهمان نيست گفت: به تاجران منطقه ي خودتان حواله کنيد آن ها هم در همان حال سرپا هر يک مبلغي دويست يا سيصد تومان حواله نوشتند و به آقا دادند. آقانجفي حواله ها را لاي عمامه گذاشت و سپس آمد و نشست. گفت ديشب خواب ديدم شخصي که بد و زشت به من حمله کرد و قصد کشتن مرا داشت.در چهره اش نگاه کردم و ديدم روي پيشاني اش به قلم قدرت الهي نوشته است: من پسر هزار و يک پسرم. از او پرسيدم تو کيستي و با من چکار داري؟ گفنک من حرامزاده و پسر هزار و يک پدرم و مي خواهم با کشتن تو اسلام و قرآن را نابود کنم. من به امام زمان پناه بردم و دفع شر آن حرامزاده را از ايشان خواستم و از شدت وحشت از خواب بيدار شدم. امروز دائم صدقه مي دهم.
چهار نفر بر طبق قرار قبلي که با امير مجاهد داشتند که تک تک به خارج شوند به او نگاه کردند اما او با چشم و ابرو از آن ها خواست بيرون نروند. و براي آن کار حاضر نيست. همگي مسايلي با آقانجفي مطرح کردند و مشورت نمودند. بعد از يک ساعت آقا تشريف برد. همگي به امير مجاهد گفتند چه شد از تصمیمت برگشتي؟
گفت:اگر من با شکنجه از او پول مي گرفتم، کار سفر درست مي شد و کاروان راه مي افتاد. ولي شماها اين خواب را پخش مي کرديد و مرا به اسم حرامزاده و پسر هزار و يک پدر و دشمن اسلام و قرآن به همه معرفي مي کرديد و املاک مرا بين خودتان تقسيم مي کرديد.
در اين ماجرا آقانجفي باهوش سرشارش احساس خطر کرد و اين خواب جعلي را از خودش در آورد و هزار و چهارصد تومان هم از خان ها گرفت و رفت.
محل جويباره از محلات بزرگ اصفهان بود اما در آن زمان خراب و ويران و محل سکناي اکثريت يهوديان شده بود. يهوديان به مرور چندين مسجد کوچک بزرگ را تصرف کردند که از جمله ي آن ها مسجد شريف سرطابه و مسجد لت فر و مسجد ايزمالک بود اين مسجد قبل از دوره ي صفويه بنا شده بود، از مساجد بسيار بزرگ بود و مقبره کمال الدين اسماعيل که از فاضلان زمان خود بود در آن قرار داشت. اما در حمله ي افغان ها خراب شده بود و رفته رفته رو به ويراني نهاده بود. تنها يک صفه و قدري حياط و شبستان از آن باقي مانده بود و تا سال 1302 هجري مسلمانان در آن نماز خواندند.
کم کم يهوديان اين مسجد را حمام و فاضلاب نمودند و مسجد لت فر را هم قصاب خانه و مسجد سوم را تبديل به خانه کردند.
مسلمانان هم از پريشاني و بي ساماني اين دردها را تحمل مي کردند و منتظر فرصت بودند. تا اينکه علماي شرع مقدس وقت را مساعد ديدند و به کمک مردم به تعمير مساجد و تاسيس مدارس ديني پرداختند. هرجا مسجد مي ديدند آن را تعمير و داراي مأذنه و مناره مي کردند و فردي دانا را هم مامور امامت جماعت آن جا مي نمودند. وقتي مسلمانان زجر ديده ي محله جويباره اين وضع را مشاهده کردند شادمان شدند و خدمت علماي بزرگ آقاي امام جمعه و آقا نجفي رسيدند و ماجراي خود را تعريف کردند. علماي عظام بعد از تحقيق به ديوان عدليه نامه نوشتند و امر کردند: بناهاي غصب شده خراب و به تصرف مسجد در آيد.
در ماه صفر 1318 اهالي جويباره از هر کناره با نداي بشارت! بشارت! مشغول تجديد بناي مسجد شدند و در نهايت زيبايي کار آن مسجد را به اتمام رساندند و در آن مسجد حجه الاسلام آقانجفي آقاشيخ علي يزدي که از شاگردان خودشان بود را به امامت جماعت گمارد و به اين کتب علم هاي اسلام در محله اي که يهودخانه شده بود برافراشته شد.
به اين وسيله آقانجفي از اقدامات يهوديان در توهين به مقدسات اسلام و مساجد جلوگيري کرد.
آقانجفي خبردار شد يک فرد مسيحي با عنوان طبابت هفته اي دو روز به محله ي جوباره مي رود و با خود کتاب هاي تبليغ مسيحيت مي برد و به مسلمانان آن محله مي دهد. در نامه اي به مقامات با استحکام تمام نوشت: مسيحي حق به ضلالت انداختن و گمراه کردن مسلمانان را ندارد حکم کنيد مراوده با آن مسيحي را ممنوع کنند و کسي را هم که خانه به او اجاره داد تنبيه کنيد در اين باب توجه کامل کنيد که فساد مسيحي به مسلمانان سرايت نکند.
درباره شوخ طبعي آقانجفي نقل مي شود که يک روز آيت اله بروجردي با عده اي از طلاب خدمت ايشان رسيد. آنان تا ظهر به بهانه اي در خانه ي آقانجفي ماندند و نزديک ظهر گفتند ما اينجا مي مانيم. آقانجفي سفره ي بسيار ساده اي از نان و سبزي براي ايشان پهن کرد و در نهايت سادگي سبزي ها را در سفره ريخت. در اين زمان طلبه ها مشغول شوخي با آقانجفي شدند. يک طلبه پهلوي آقانجفي نشسته بود و سبزيهاي فاسد را جلوي ايشان مي گذاشت و سبزي هاي خوب را براي خودش برمي داشت آقانجفي به طلبه ها گفت: شما امروز به تقي خيلي لطف پيدا کرده ايد!
در سال 1320بابی¬ها از قنسولگری روس خواستند که از آن¬ها حمایت کنند. قنسولگری روس در اصفهان هم به آن¬ها پیام داد که به قنسولخانه بیایند. در آن زمان بابی¬ها بسیج شدند و از آباده و نجف آباد و سده و دولت آباد تمام نیروهای خود را فراخواندند و مجموعا دویست نفری شدند. این دویست نفر به قنسولگری روس پناه بردند. در آنجا از حقانیت خودشان گفتند و از بدی¬ها و ظلم آقانجفی به خودشان به روس¬ها شکایت بردند و خواستار آزادی و حمایت بیگانه شدند.
آقا نجفی که در این قضیه دست بیگانگان و دشمنان خارجی را دیده بود از مردم اصفهان کمک خواست. آقانجفی مردم را علیه فتنه گران بابی بسیج کرد. مردم دسته به دسته خود را به قنسولگری روس می رساندند و در آنجا تجمع کرده بودند. تا جایی که جمعیت اطراف قنسولخانه به چیزی حدود بیست هزار نفر رسید.
ظل السلطان که این اوضاع را دید ترس تمامی وجودش را را گرفت. سریعا به آقا نجفی پیام داد که مردم را متفرق کند. آقانجفی در آن هنگام که خیالش از حضور مردم در میدان مبارزه راحت شده بود، خودش به خانه رفته بود و درب خانه را بسته بود. به ظل السلطان هم پیغام داد که تقی از خانه بیرون نمی رود و کاری هم ندارد.
با این عمل ترس ظل السلطان بیشتر شد. او بسیار نگران بود، زیرا هر لحظه ممکن بود به قنسولگری روس آسیبی وارد شود. برای همین دوباره به آقانجفی پیام داد که آقا هر چه می خواهید بگویید، ما انجام می¬دهیم.
آقا نجفی که فرصت را مناسب دید پیام داد که قنسول روس و انگلیس مکتوب نوشته بدهند که حق هیچ دخالتی در امور مذهبی و ملتی ماها را ندارند.
اول از همه قنسول انگلیس اقدام کرد و نوشته ای برای ظل السلطان حاکم اصفهان فرستاد و گفت ما در امور مذهبی شما دخالتی نمی کنیم. و بعد از آن روس ها هم پیام دادند و قبول کردند دیگر در این امور دخالت نکنند.
آن وقت آقانجفی از خانه اش خارج شد مردم را از اطراف قنسولگری به داخل مسجدشاه دعوت کرد. برای مردم منبر رفت. بعد از آن شبانه تمام بابی ها را از قنسولگریی بیرون کردند. آن¬ها را سوار گاری کردند و از اصفهان بیرونشان کردند.
بدین ترتیب بابی¬ ها فهمیدند که در اصفهان هیچ پشتیبانی ندارند و تا آقانجفی بر مردم نفوذ دارد حمایت خارجی ها هم نمی تواند برای آن ها فایده ای داشته باشد. قنسولگری روس هم با این همه عظمتش حالا دیگر حسابی آبرویش رفته بود، زیرا در این ماجرا از سوی مردم، هم امنیتش حسابی در خطر افتاده بود و هم مجبور شده بود بر خلاف سیاست¬هایش یک تعهد کتبی هم بدهد.
معروض میدارد: این یهودی– که صاحب این خانه است- رعیت دولت علیه ایران است. مفسد فی¬الارض است اگر مفسدی در بلد پیدا شود تنبیه او، بر عهده علمای زمان ما است. بر فرض این که خانه خود را به رعیت خارجه اجاره داده باشد نمی¬تواند پناه به خارج ببرد. اجازه دادن هم منوط به امر مبارک است. یک نفر یهودی که حرکات مفسدانه می¬کند خود را نسبت به دیگری می¬دهد. خارجه در خانه ایران چه حقی دارند که مداخله نموده¬اند. اگر مسلمان¬ها رعیت ایران هستند، یهودی هم رعیت است. مجملا این یهودی مفسد است، خانه او محل فساد است، مقرر فرمایند درب خانه فاسد را گل بگیرند و مسدود نمایند. یهودی را هم تنبیه و حبس بفرمایید، این حکم ملت است.
خارجه چه حق دارد که در احکام ملت مداخله نمایند. حکومت شرعیه یا عرفیه حدود محدود و موازین معینی دارد. نمی¬دانم چه واقع شده در عالم ملت و حکم عدالتکه دیوانخانه نمی¬تواند یک نفر یهودی و خانه فساد او را ممنوع و تنبیه و رفع فساد نماید!؟ از خارجه واسطه پیدا می¬شود. گویا خارجه می¬خواهد در اصفهان هم مثل سایر امکنه و بعضی از بلاد در احکام ملت و موازینعدلیه کارگزاران ایران مداخله نماید. آن¬ را مایوس فرمایید. این اعمال خارجه در اصفهان امکان برای خارجه نخواهد داشت. این شرط بلاغ است عرض شد.
محمود تقی بن محمد باقر
متنی که خواندید نامه¬ای از آقانجفی بود پیرامون یک مسئله حقوقی. این نامه به منزله سندی تاریخی است که حساسیت آقا نجفی را نسبت به مداخله خارجیان در امور قضایی ایران نشان می¬دهد. دستگاه قضایی باید باید برای محاکمه اتباع ایران، استقلال داشته باشد و خارجی¬ها نمی¬توانند در این امر دخالتی داشته باشند.
قرار است یک نفر به عنوان نماینده بلژیکی¬ها با عالم شهر اصفهان یعنی آقا نجفی دیداری داشته باشد. نام آن بلژیکی حیکاک بوده و قرار بوده با عنوان رییس مالیه با آقا نجفی دیدار کند. حیکاک به منزل آقانجفی می¬رود. حیکاک به هنگام ورود به خانه کفش¬هایش را در نمی¬آورد و با کفش وارد منزل آقا می¬شود.
در ابتدای ورود آقا نجفی اسم او را می¬پرسند. او جواب می¬دهد: حیکاک.
آقا نجفی می¬گوید: آقای حکاک!!!
آقای حکاک بی¬زحمت یک مهر تقی برای من حک کن!
حیکاک از نظر لفظی به حکاک نزیدیک است و آقا نجفی با گفتن آقای حکاک خودش را به تجاهل زده تا هم بی¬اعتنایی خود به او را نشان دهد و هم او را تحقیر کرده باشند.حیکاک باید می¬دانست وقتی که این چنین از سر بی¬اعتناییوارد خانه آقا نجفی می¬شود، این¬گونه هم مورد بی¬اعتنایی و تحقیر آقا قرار می¬گیرد.
این گفتگوی کوتاه و البته زیرکانه تا مدتی ورد زبان مردم اصفهان بوده است. تحقیر یک مامور خارجه توسط مجتهد شهر، خاطره¬ای بود که مردم کوچه و خیابان از آن صحبت می¬کردند.
در سال 1325 و در زمان مشروطه، روزی برای آقا نجفی خبر آوردند که عده¬ای از مردم سده به نشانه اعتراض می¬خواهند به اصفهان بیایند. این مردم در مورد مقدار مالیاتی که باید بپردازند شاکی بودند. سده¬ای¬ها در آن زمان می¬گفتند مالیات ما بسیار سنگین است و دارد به ما ظلم می¬شود. آن¬ها برای رسیدن به خواسته¬های خود تصمیم گرفته بودند دسته جمعی به قنسولگری انگلیس در اصفهان¬بروند و آنجا تحصن کنند. در قنسولخانه انگلیس بنشینند تا به همه اعلام کنند که از لحاظ مالیات به آن¬ها ظلم می¬شود.
آقانجفی از طرفی خواسته آن¬ها را بر حق می¬دانست و معتقد بود که خواسته آنان باید پیگیری شود. از طرف دیگر به هیچ وجه با مداخله بیگانگان موافق نبود و معتقد بود که به هیچ وجه نباید از خارجی¬ها کمک خواست. جریان مشروطه اصفهان سیار حساس بود که خدایی نکرده مردم مشروطه اصفهان نیز مانند برخی مشروطه خواهان تهران به سفارت¬¬خانه تهران پناه ببرند.
خبر که به آقا نجفی رسید، ایشان آن¬ها را از رفتن به قنسولگری انگلستان منع کردند. سپس به آن¬ها گفتند که بوند در مسجد شاه تجمع کنید.
اهالی سده قبول کرده، هنگامی که به اصفهان رسیدند به پیشنهاد آقانجفی به مسجد شاه رفتند و با تجمع در خانه خدا پیام اعتراض و شکایت خود را به حکومت رساندند. بدین ترتیب مشروطه¬خواهان از انحراف و دخالت اجنبی مصون و سالم ماندند و آقانجفی به آنان آموخت که چگونه به نحوی صحیح اعتراض¬ها و خواسته¬های درست خود را پیگیری کنند.
در زمانی روس¬ها در ایران قدرت و نفوذ فراوانی پیدا می¬کند و به واسطه برتری نظامی و اقتصادی بر مرزهای ایران مسلط بوده و در سرزمین اسلامی ما حضور داشتند و برای حکومت و مردم ایران خط و نشان تعیین می-کردند. در آن زمان با قرت فراوان امپراطوری روسیه کسی در ایران جرات قدعلم کردن علیه روس¬ها را نداشت و مخالفت با آن¬ها بسیار سخت و خطرناک بود.
در سال 1329 علمای بزرگوار ایران اعلامیه¬ای صادر می¬کنند و میان آنان معاهده¬ای صادر می¬گردد که در این جهت در حفظ اسلام و مسلمین بکوشند و در برابر خارجی متحد باشند. در پی این اجماع و توافق آقا نجفی نیز در اصفهان به میدان می¬آید و در اقدامی شجاعانه معامله با بانک استقراض روس را ممنوع اعلام می¬کند. آقانجفی هرگونه داد و ستد و معامله با بانک استقراض روس را منع می¬کند.
همچنین پیشتر تمامی علما اعلام کرده¬اند که مصرف قند و شکر و چای روس را باید ترک کرد. در این زمینه هم تجار و کسبه اصفهان با علما کاملا هماهنگ بوده و همکاری لازم را با علما و روحانیت را داشته¬اند.
این¬ها نشان می¬دهد که آقا نجفی در آخرین سال¬ها عمر خود هم دست از مبارزه علیه سلطه اقتصادی بیگانگان برنداشته است. این در حالی است که 22 سال پیش، سفیر انگلیس در ایران گزارشی می¬نویسد و از تحریم¬هایی که علمای اصفهان به رهبری آقا نجفی ایجاد کرده¬اند، خبر داده هشدار می¬دهد.
مشخص می¬شود که آقانجفی بیش از 22 سال بر عقیده استفاده از کالای داخلی و تحریم کالاهای خارجی ثابت قدم بوده است و این¬که ایرانیان از لحاظ اقتصادی به خارجی وابسته نباشند، همواره از اصول اساسی مبارزات ضد استعماری ایشان بوده است.
وارد حياط خانهي آقا كه ميشوي شروع به تهران ميكني
يك دو سه چهار پنج شش....
ميشماري ميشود چهارصد.
چهارصد نفر از بختياري آمده اندخانهي آقا نجفي.
پناه آوردهاند. خان بختياري اسفنديار خان صمصام السلطنه تمام مال و اموالشان را به غارت برده است. حالا روزهايي كه مانده اند را ميشماري.
يك دو سه چهار پنج...
سه ماه است كه مانده اند...
نه اميد آنان تمام شده است، نه مردم داري محمدتقي.
مکتوبي به دست صمصام السلطنه بختياري حاکم وقت مي رسد. نامه از جانب آقانجفي اصفهاني است. موضوعش، موضوع جديدي نيست. پيرامون شفاعت از مظلومي است که از دستگاه حکومتي ظلم ديده.
اين اولين باري نيست که صمصام السلطنه، نامه اي به جانب آقانجفي براي اصلاح امور بيچاره اي دريافت مي کند. اما اين بار ...
به وقت نامه خبري مي رسد.
صداي شيون و ناله از خانه و محله آقانجفي بلند شده است. گويا آقانجفي به رحمت خدا رفته است.
حاکم با تحير مي گويد:
«اگر اوست که مرده، پس کيست که اين نامه را مي نويسد؟»
جنازه شيخ محمدتقي آقانجفي اصفهاني، در حالي از خانه خارج مي شودکه به واسطه نوشته اي در آخرين لحظات عمرش، حق به خانه صاحب حق مظلومي بازمي گردد.
رحمه الله عليه