السَّلاَمُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الدُّعَاةِ وَ الْقَادَةِ الْهُدَاةِ وَ السَّادَةِ الْوُلاَةِ وَ الذَّادَةِ الْحُمَاة
{ السَّلاَمُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الدُّعَاةِ وَ الْقَادَةِ الْهُدَاةِ وَ السَّادَةِ الْوُلاَةِ وَ الذَّادَةِ الْحُمَاة }
«ائمّه» جمع امام و «دعاة» جمع «داعي» است. امام داعي يعني امامي كه دعوت كننده است.
سلام بر امامان دعوت كننده به سوي حقّ
قبلاً هم ضمن جملات گذشته شبيه اين جمله را داشتيم:
(اَلسَّلامُ عَلَي الدُّعاة اِلَي اللهِ)؛
«سلام بر كساني كه دعوت كنندگان به سوي خدا هستند».
منتهيََ،اين جمله با آن جمله فرقي دارد؛ در آنجا كلمهي ائمّه نبود و در ضمن، اينجا دعوت، متفرّع* بر امامت شده است:
(اَلسَّلامُ عَلَي الْاَئِمَّة الدُّعاة)؛
سلام بر اماماني كه از شؤونشان دعوت كردن است.ديگر اينكه، آنجا قيد (اِلَي اللهِ)بود،دعوت كنندگان به سوي خدا؛امّا در اينجا قيد (اِلَي اللهِ) نيست، به طور مطلق است.حال، احتمال دارد (دعاة) كه دنبال (الْاَئِمَّة) آمده،بيانگر اين باشد كه ما به امامت شما قائليم،همان امامتي كه نظير نبوّت است و نبوّت ارتباط خاصّ معنوي است كه نبيّ با عالم ربوبي دارد؛امامت نيز چنين است؛ منتهيََ، آن ارتباط نبيّ را تعبير به «وحي» مي كنيم و از ارتباط امام تعبير به «الهام» مي كنيم و اگر هر دو هم وحي باشد، وحي نبيّ وحي تشريع است و وحي امام وحي تبيين؛يعني نبيّ شريعت را از طريق وحي مي گيرد و به بشر ابلاغ مي كند و امام آن شريعت را از طريق وحي براي مردم تبيين مي كند و هر دو مصون از خطا و معصومند.حال، ما خطاب به امامان (علیهم السلام) مي گوييم : ما اعتقاد به امامت شما داريم؛ يعني آن ارتباط معنوي با عالم قدس ربوبي را دربارهي شما قائليم كه بر اثر آن ارتباط، الهامات غيبي مصون از هر گونه خطا از جانب خدا به شما مي رسد. بعد مي گوييم: اين امامت كه عبارت از ارتباط با عالم قدس ربوبي است،قهراً از شؤونش دعوت به سوي حقّ است.چون امام حقّ را آن چنان كه هست مي بيند و بشر را به سوي آن دعوت مي كند.
دستورالعمل امام (علیهم السلام) براي تمام شؤون زندگي
( الْاَئِمَّة الدُّعاة)؛
« اماماني كه دعوت كنندهاند».
اينجا قيد (اِلَي اللهِ) نيامده است؛ احتمال دارد همان گونه كه بعضي شارحان* اين زيارت فرمودهاند، از آن نظر باشد كه با آمدن اين قيد، در بسياري از ذهنها خطور ميكند كه شأن امامان تنها دعوت به كارهايي است كه مستقيماً مربوط به خداست؛از قبيل اعمال عبادي همچون روزه و نماز و حجّ و ديگر مسائل مربوط به زندگي اخروي. امّا وقتي مطلق آمده، توجّه مي دهد كه شأن آن بزرگواران منحصر به راهنمايي در اعمال عبادي نيست، بلكه در تمام ابعاد زندگي انسان اعمّ از امور دنيوي و اخروي، از سياسيّات و اقتصاديّات و اجتماعيّات، دستورالعمل دارند؛ هر چند تمام دستورهايشان در تمام شؤون زندگي صِبغهي* الهي دارد و بايد خداپسندانه باشد.
سؤال طبيب نصراني از امام صادق (ع)
طبيب نصراني خدمت امام صادق (ع) عرض كرد :
(اَفي كِتابِ رَبِّكُمْ اَم فِي سُنَّة نَبِيِّكُمْ شَيْءٌ مِنَ الطِّبِّ)؛
«آيا در كتاب خداي شما و در سنّت پيامبر شما چيزي از طبّ هم گفته شده است»؟
امام (ع) فرمود:
(اَمّا في كِتابِ رَبِّنا فَقَوْلُهُ تَعالَي{ كُلُوا وَاشْرَبوُا وَ لا تُسْرِفُوا } )؛
«امّا در كتاب خداي ما [قرآن] يك جمله آمده است؛بخوريد و بياشاميد و زياده روي نكنيد».
(وَ اَمّا في سُنَّة نَبِيِّنا الْاِسْرافُ فِي الْاَكْلِ رَأسُ كُلَّ داءٍ وَ الْحَمِية مِنْهُ اَصْلُ كُلِّ دَواءٍ)؛
«در سنّت پيامبر ما هم آمده: زياده روي در خوردن، سرچشمهي همهي دردها و پرهيز از خوردن،سرچشمهي همهي داروهاست».
طبيب نصراني برخاست و گفت:
(وَ اللهِ ما تَرَكَ كِتابُ رَبِّكُمْ وَ لا سُنَّة نَبِيِّكُمْ مِنَ الطِّبِّ شَيْئاً لِجالينوُس)؛[1]
«به خدا قسم، قرآن و سنّت پيامبر شما چيزي براي جالينوس در طبّ باقي نگذاشته است».
يعني آنچه در امر بهداشت لازم بوده گفته و ريشهي اصلي درد و درمان را نشان دادهاند. اين نمونهاي است از اين كه پيشوايان ديني ما دربارهي همه چيز دستورالعمل دارند.
در عهدنامهاي كه امام اميرالمؤمنين (ع) براي مالك اشتر فرستادهاند، تمام شؤون مملكتداري را بيان كردهاند و همچنين در نامهاي كه حضرت امامصادق (ع) براي نجاشي مرقوم فرمودهاند، به تمام ابعاد زندگي انسان توجّه كردهاند.
در حديث اربعمائه، چهارصد دستورالعمل در يك حديث از امام اميرالمؤمنين (ع) بيان شده است.
زمام هدايت عالم به دست امام (ع)
پس به طور مطلق آمده :
(اَلسَّلامُ عَلَي الْاَئِّمَة الدُّعاة)؛
«سلام بر اماماني كه دعوتكنندگان [به همهي شؤون زندگي انساني] هستند».
سپس در ادامه آمده است:
(وَالْقادَة الْهُداة)؛
«سلام بر زمامداران راهنما و راهبر».
«قادَة»جمع قائد است ؛ يعني زمامدار .«هُداة» جمعي هادي است؛ يعني راهنما و راهبر.
خطاب به آن بزرگواران عرض مي كنيم: ما شما را به اين عنوان مي شناسيم كه هم قائد هستيد هم هادي. زمامداراني هستيد كه راه شناسيد و از اوضاع و احوال راهِ رفتن به سوي خدا كاملاً آگاهيد و در آن راه آدميان را حركت مي دهيد تا به مقصد برسانيد. در جملات قبلي نيز شبيه اين جمله را داشتيم كه:
(قادَة الْاُمَمِ)؛
«زمامداران امّتها».
در اينجا باز اين كلمه به طور مطلق بدون قيد «اُمَم» آمده است.
آنجا بيان شد كه كلمهي «اُمَم» اختصاص به بشر ندارد؛بلكه تمام كائنات در عالم،خود امّتي هستند، حتّيََ جانوران و پرندگان در لسان قرآن تعبير به امّت شدهاند:
{ وَ ما مِنْ دَابَّة فِي اْلاَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إلاّ اُمَمٌ أمْثالُكُمْ... }؛[2]
«هيچ جنبندهاي در زمين و هيچ پرندهاي كه با دو بال خود پرواز ميكند نيست، مگر اين كه امّتهايي هستند مانند شما آدميان...».
پس منظور از «قادة الامم» قائد تمام كائنات است. در جملهي مورد بحث نيز كه مطلق آمده: (القادَة الْهُداة)،تمام عالميان را شامل مي شود و نشان مي دهد كه زمام تدبير همهي كائنات در دست آنهاست.
يعني، امامان (علیهم السلام) ميدانند كه هر موجودي از چه راهي بايد برود و چگونه بايد برود تا به مقصد مطلوبش برسد. يك دانهي گندم در دل خاك كه عقل و شعور ندارد، در عين حال، راه خود را ميشناسد و كيفيّت پيمودن آن راه را هم مي داند . جمادات، نباتات، حيوانات در زمين و در آسمانها همه اين چنينند.آيا راهنما و راهبر آنها كيست جز امام و وليّ خدا به اذن خدا؟ شما اگر زمام شتر را به دست بگيريد،هر جا برويد دنبالتان ميآيد. زمام تمام عالم به دست امام (ع) است. اوست كه با ولايت تكوينياش همه چيز را هدايت مي كند . يك دانهي گندم با نور ولايت امام هدايت مي شود كه چگونه به صورت سبزهاي سر از خاك بردارد و سنبلهاي افشان و پر از حبّههاي فراوان گردد. يك درخت به نور ولايت امام رهبري مي شود و ميوهي مخصوص خود را مي دهد، لذا فرمودهاند:
(بِنا اَثْمَرَتِ الْاَشْجارُ وَ اَيْنَعَتِ الثِّمارُ وَ جَرَتِ الْاَنْهارُ)؛[3]
«به سبب وجود ماست كه درختها ميوه مي دهند و ميوهها مي رسند و نهرها جاري مي شوند».
سرنخ عالم به دست امام (ع)
قصّهاي از حضرت امام باقر (ع) در روايات داريم:
بنياميّه خيلي طغيان مي كردند و شيعيان را آزار فراوان مي دادند. حضرت امام سجّاد (ع) نخ باريكي به فرزندشان امام باقر(ع) دادند و فرمودند: اين نخ را بگير و ببر در مسجد بايست و آن را اندكي حركت بده. از جابر نقل شده است كه حضرت باقر(ع) يك سر نخ را به من داد و سر ديگر نخ را كه دست خودش بود اندكي حركت داد. من ديدم تمام مدينه لرزيد؛ ساختمان هايي ويران شد و جمعيّتها زير آوار رفتند و به نقلي سيهزار نفر مردم عادي طاغي كه مستحقّ هلاكت بودند به هلاكت رسيدند.[4]
يعني،سر نخ عالم به دست ماست؛ اگر بخواهيم عالم را زير و رو ميكنيم و زمين و آسمان را به هم مي ريزيم.
حضرت امام مجتبي (ع) در مجمعي كه شرايطي پيش آمد، فرمود: من مي توانم شام را تبديل به كوفه و كوفه را تبديل به شام كنم!مرد را تبديل به زن و زن را تبديل به مرد كنم! مرد كوردلي از فرقهي ناصبي آنجا نشسته بود؛از اين حرف برآشفت و گفت: اين چه حرفي است كه مي زنيد؟ مگر شما خدا هستيد؟ امام نگاه تندي به او كرد و فرمود: اي زن،حيا نمي كني كه در ميان مردها نشستهاي؟ آن نامرد تا به خود آمد، ديد خلقتش تغيير كرده و اعضا و جوارحش مبدّل به اعضا و جوارح زن گشته. با شرمندگي از جا برخاست و عبا سركشيد و به خانه رفت. ديد زنش هم مبدّل به مرد شده است.[5]
امام (ع) هم رهبر است هم هدايتگر
البتّه،هضم اين سخن در مزاج كوردلان غير ممكن است. اگر بشنوند طبيبي پيدا شده كه با عمل جرّاحي مرد را تبديل به زن و زن را به مرد تبديل مي كند، تعجّب نمي كنند و صد آفرين به پيشرفت علم مي گويند؛ امّا اگر بشنوند حجّت و وليّ خدا و مظهر علم و قدرت بي منتهاي پروردگار كه از مصاديق(اَلْقادَة الْهُداة) است، اين كار را مي كند، تعجّب مي كنند و آن را باور نمي كنند، اين نشأت گرفته از جهل به مقام ولايت تكويني امام (ع) است.
امامان (علیهم السلام) اَلقادة الهداة هستند؛ يعني هم قائد و زمامدار، هم هادي و راه شناسند. ممكن است كسي قائد باشد و زمام امّتي را به دست داشته باشد ولي راه شناس نباشد؛ او مردم را به بيراهه مي برد. ممكن است كسي هادي و راه شناس باشد امّا قائد و حاكم بر مردم نباشد؛ او نيز بر مردم تأثيرگذار نخواهد بود. امّا آن كس كه هم قائد است هم هادي، اوست كه امّتها را به هدف مطلوب مي رساند و او منحصراً امام معصوم (ع) است.
مفهوم سيّد و والي بودن امام (ع)
(وَالسّادَة الْوُلاة)؛
«سادة» جمع سيّد است. «ولاة» جمع والي است.يعني ما شما را سيّد و والي مي دانيم. سيّد يعني بزرگ و محترم،آقاي بزرگوار و جليلالقدر ،نه به اصطلاحي كه ما داريم و به اولاد پيامبر
سيّد مي گوييم؛ به آن معنا كه گفتيم، خدا هم سيّد است. در دعاي ابوحمزه مي خوانيم:
(سَيِّدي اَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْيا مِنْ قَلْبي)؛
«اي خدا،اي سيّد و آقاي من، دوستي دنيا را از دلم بيرون كن».
اگر ما در اصطلاح خويش به ذرّيّهي پيامبراكرم
سيّد مي گوييم،از آن نظر است كه آنها در ميان مسلمانان به خاطر شرف انتسابشان به رسول خدا
و صدّيقهي كبريََ (س) محترم و معزّزند و سيّد و آقا شناخته مي شوند، لذا به امامان (علیهم السلام) مي گوييم شما سادة الولاة هستيد؛يعني ما شما را بزرگ و محترم و جليلالقدر ميشناسيم و والي ميدانيم.
ممكن است كسي سيّد و بزرگ باشد ولي والي و فرمانروا نباشد. ممكن است كسي فرمانروا باشد ولي در ميان مردم محترم و بزرگ نباشد . نادرشاه فرمانروا بود امّا به سبب ظالم بودن در ميان مردم محترم نبود. امامان (علیهم السلام) هم سيّد به معناي واقعي در عالمند كه از آنها بزرگ تر و جليل تر و محترم تر پس از خدا وجود ندارد، هم والياند؛يعني از جانب خدا به فرمانروايي عالم برگزيده شدهاند.
امام (ع) هم دفع كنندهي بلا هم حامي شيعيان
(وَالذّادَة الحُماة)؛
«ذادة» جمع ذائد است؛يعني دفع كننده.«حماة» جمع حامي است؛يعني حمايتكننده. آن كس كه دشمن را از انسان دور مي كند ذائد است و آن كس كه از انسان حمايت مي كند و نمي گذارد او به خطر بيفتد حامي ناميده مي شود . ائمّه (ع) هم ذائدند و مراقبند كه دشمنان از خارج هجوم نياورند كه افكار و عقايد شيعه را فاسد كنند،هم مراقبند كه شيعيان به دست دشمنان نيفتند كه مورد اغوا و اضلال آنان قرار گيرند. يونسبنيعقوب مي گويد :
ما سالي خدمت امام صادق (ع) در منا بوديم(چون هر سال امام (ع) چند روزي قبل از موسم حجّ در خارج شهر مكّه خيمهاي مي زدند و اقامت مي كردند تا موسم حجّ برسد).ما خدمت امام (ع) در ميان چادر نشسته بوديم.يك مرد شامي وارد شد و پس از سلام، به امام عرض كرد: من از شام آمدهام تا با اصحاب و ياران شما مناظرهي مذهبي كنم.امام (ع) فرمود: كلام،كلام خودت است يا از پيامبر
نقل مي كني؟ گفت: هم از پيغمبر است هم از كلام خودم. فرمود: مگر تو شريك پيامبري؟ گفت: نه. امام (ع) فرمود: مگر بر تو وحي نازل مي شود؟ مرد گفت: نه. فرمود: پس ما به كلام تو نيازي نداريم، اگر از پيامبراكرم
كلامي داري بگو . مرد گفت: بسيار خوب،من از كلام پيامبراكرم
با ياران شما مناظرهاي دارم. امام (ع) به يونس فرمود: اي كاش از علم كلام اطّلاعي داشتي و با اين فرد بحث مي كردي(چون بعضي از ياران امام در امر مناظره ماهر بودند و بعضي نبودند). سپس فرمود: برو بيرون خيمه، ببين از ياران خود كسي را مي يابي كه از فنّ مناظره مطّلع باشد،او را بياور. يونس رفت و چند نفر را آورد؛ حمرانبناَعْيَن و قيسبنماصر و مؤمن الطاق و... آنها به مناظره با مرد شامي نشستند.يونس مي گويد: ديدم امام (ع) مثل اينكه انتظار كسي را مي كشد، دائم سر از خيمه بيرون مي برد و نگاه مي كند . ناگهان شتر سواري از دور پيدا شد. ديديم امام با خوشحالي تمام فرمود:
(هِشامٌ وَ اللهِ)؛
«به خدا قسم، هشام آمد».
ما فكر كرديم منظور امام (ع) هشام يكي از اولاد عقيل است،وقتي وارد شد ديديم نه، هِشام بنحَكَم است كه جوان نورسي بود و تازه مو بر صورتش روييده بود. امام (ع) از ديدن او بسيار خوشحال شد و فرمود:
(مَرْحَباً بِناصِرِنا بِلِسانِهِ وَ يَدِهِ وَ قَلْبِهِ)؛
«خوش آمدي اي كسي كه با زبان و دست و قلبش به ياري ما برمي خيزد».
آنگاه كنار خودشان براي او جا باز كردند و او را كنار خودشان نشاندند .مفضّل يا يونس مي گويد: اين مطلب بر ما گران آمد؛چون ما پيرمرد و مسنّ تر بوديم و او جوان نورس بود. اينگونه احترام كه امام (ع) براي او قائل شد، بر ما سنگين آمد.بعد، امام (ع) رو به آن مرد شامي كرد و فرمود: اينك با اين جوان صحبت كن. او رو به هشام كرد و گفت: از من بپرس. هشام از او پرسيد:آيا به نظر تو خداوند بر بشر حجّتي اقامه كرده يا خير؟ گفت: البتّه، خدا مردم را بيحجّت نمي گذارد. هشام گفت: بسيار خوب، آن حجّت از جانب خدا كيست؟ گفت: رسول خدا
. هشام گفت: رسول خدا
كه الآن در ميان ما نيست. بعد از رسول خدا
حجّت كيست؟گفت: قرآن. هشام پرسيد: آيا قرآن مي تواند رافع اختلاف در ميان امّت باشد؟ گفت: بله، مي تواند. هشام گفت: چه طور مي تواند در حالي كه الآن با ما اختلاف نظر داري؟ تو هم مسلماني، من هم مسلمانم و هر دو تابع قرآنيم، در عين حال، تو از شام آمدهاي تا با ما مناظره كني؛ معلوم ميشود كه باهم اختلاف داريم.اگر اختلاف نبود، مناظره جا نداشت. از شام بار سفر بستن و به حجاز آمدن و مناظره كردن،خود دليل بر وجود اختلاف است، با اين كه قرآن در ميان ما هست. او سكوت كرد و جوابي نداد. امام (ع) فرمود : چه طور حرف نمي زني؟ گفت : چه بگويم ؟ اگر بگويم اختلاف نداريم، دروغ است . اگر بگويم قرآن رافع اختلاف است، نيست؛ براي اينكه قرآن در ميان ما هست و ما همه مسلمانيم ولي با هم اختلاف نظر داريم . بعد، رو به هشام كرد و گفت: حال، من از تو مي پرسم و تو جواب بده. گفت: بسيار خوب، بپرس. او گفت: آيا خدا حجّتي بر بشر اقامه كرده يا نه ؟ گفت : بله، اقامه كرده است. گفت: آن حجّت كيست؟هشام گفت: چه زماني را مي گويي؟ زمان رسول خدا
يا زمان حاضر؟ گفت : زمان حاضر. هشام با دو زانوي ادب مقابل امام (ع) نشست، اشاره به امام كرد و گفت:
(هذَا الْقاعِدُ الَّذِي تُشَدُّ اِلَيْهِ الرِّحال يُخْبِرُنا بِاَخْبارِ السَّماءِ وَ الْاَرْضِ وِراثَة عَنْ اَبٍ عَنْ جَدٍّ)؛
«همين آقايي كه اينجا نشسته و [از اقطار و اكناف عالم بار سفر مي بندند و] رو به آستان اقدس او مي آيند . اوست كه به وراثت از پدر و جدّ، از اعماق آسمان و زمين ما را آگاه مي سازد».
او حجّت خدا بر ماست. خدا هيچ گاه بشر را بي حجّت نمي گذارد. تا رسول خدا
در ميان مردم بود، او حجّت بود. پس از رسول خدا
بايد كتاب خدا به دست حجّت ناطق معصوم از خطا بيفتد تا او رفع اختلاف از ميان امّت كند. مرد شامي گفت : چه دليلي هست بر اين كه ايشان حجّت خداست؟ هشام گفت: اين تو و اين درياي ژرف و عميق علم و حكمت و فضل و كمال،آنچه مي خواهي از محضر اقدسش سؤال كن. گفت: راست گفتي، بهترين راه همين است. تا خواست سؤال كند، امام (ع) فرمود: من به تو خبر مي دهم از وقتي كه از شام بيرون آمدي تا به اينجا رسيدي، در راه چه حوادثي بود و چه وقايعي پيش آمد و با كه بودي. او با كمال تعجّب گفت: بفرماييد. امام (ع) آغاز به گفتن كرد و او با تعجّب گوش مي كرد و مرتّب مي گفت:
(صَدَقْتَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ)؛
«درست مي فرماييد اي پسر رسول خدا».
گويي كه شما با خودم همراه بودهايد. بعد گفت:
(اَسْلَمْتُ لِلّهِ السّاعَة)؛
«الآن من مسلمان شدم».
فرمود: نه، مسلمان بودي.
(بَلْ آمَنْتَ بِاللهِ السّاعة)؛
الآن ايمان آوردي؛ وگرنه، اسلام همان شهادتين بود كه به زبان آوردهاي.گفت: بله، يابن رسول الله.
(اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا الله وَ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ وَ اَنَّكَ وَصِيُّ الْاَوْصِياءِ)؛[6]
«شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت محمّد
مي دهم و شهادت مي دهم كه تو وصيّ اوصياي رسول خدا هستي».
اين معناي ذائدِ حامي است؛ يعني از يك سو دشمني را كه در مكتب بنياميّه تربيت شده و آمده بود تا در ميان شيعه اختلاف بيفكند دفع كرد و نگذاشت افكار انحرافي او در دل شيعه جا بگيرد و از ديگر سو، به حمايت از شيعه برخاست و نگذاشت شيعه به دست دشمنان مهلك بيفتد و عقايد حقّهي خود را از دست بدهد.
همهي شيعيان غني هستند
مردي از شيعه خدمت امام صادق (ع) آمد و عرض كرد:آقا،من فقير شدهام. امام فرمود:
(اَنْتَ مِنْ شيعَتِنا وَ تَدَّعِي الْفَقْرَ)؛
«تو شيعهي ما هستي و اظهار فقر مي كني»؟
و حال آن كه:
(شيعَتُنا كُلُّهُمْ اَغْنِياء)؛
«همهي شيعيان ما اغنيا هستند».
فقير ميانشان نيست.گفت: آقا،چه طور فقير در ميانشان نيست؟من فقيرم. فرمود: بگو ببينم اگر تمام دنيا را پر از نقره كنند و به تو بدهند،حاضري آن محبّتي را كه به ما داري از دل بيرون كني ؟ گفت: نه، به خدا قسم، اگر همه را هم طلا كنند، من حاضر نيستم محبّت و ولايت شما را از دست بدهم. امام (ع) فرمود: پس تو ثروتمندي؛سرمايه اي داري كه از همهي كرهي زمين كه پر از طلا و نقره باشد بالاتر است. پس آن كسي فقير است كه آنچه تو داري ندارد، مسائل مادّي چيزي نيست كه بگويي من فقيرم.آنگاه مقداري پول عنايت فرمودند تا جنبهي ظاهرش هم درست بشود.يونس بن يعقوب مي گويد، عرض كردم :
(لَوِلايي لَكُمْ وَ ما عَرَّفَنِيَ اللهُ مِنْ مَحَبَّتِكُمْ اَحَبُّ اِلَيَّ مِنَ الدُّنْيا بِحَذافِيرِها)؛
«[آقا]به خدا قسم، اين ولايت و محبّتي كه به شما دارم، از تمام دنيا و آنچه در آن است نزد من محبوب تر است».
او خيال ميكرد حرف خوبي زده است. امام (ع) اندكي از اين حرف ناراحت شد و فرمود:
(يا يُونُسُ قِسْتَنا بِغَيْرِ قِياسٍ)؛
«اي يونس، تو در مورد ما مقايسهي نادرستي كردي».
محبّت ما را با دنيا و ما فيها مقايسه كردي؟مگر دنيا چيست؟
(مَا الدُّنْيا وَ ما فيها اِلّا سَدُّ فَوْرَة اَوْ سَتْرُ عَوْرَة)؛
«دنيا مگر چيست؟ با غذايي شكم را سير كردن و با لباسي عورت خود را پوشاندن».
اين چيزي نيست كه آن را با محبّت ما مقايسه مي كني.
(وَ اَنْتَ لَكَ بِمَحَبَّتِنَا الْحَياة الدّائِمَة)؛[7]
«محبّت ما حيات ابدي براي تو مي آورد».
زمام استر امام (ع) به دست غلامشان بود كه جلو مسجد ايستاده بود.مرد تاجر خراساني آمد و به غلام امام (ع) گفت: بيا با هم معاملهاي بكنيم. تو نوكري امام (ع) را به من بده؛من تمام ثروتم را به تو مي دهم كه در خراسان ثروت بسيار دارم.همهي ثروتم از آن تو باشد و من غلام امام صادق (ع) باشم.او خوشحال شد از اين كه ثروت سرشاري به دستش رسيده است؛ گفت: پس صبر كن من بروم و مشورتي با خود امام (ع) بكنم.خدمت امام صادق (ع) آمد و گفت: آقا، من چند سال خدمت شما بودهام.حال، اگر خيري به من بخواهد برسد،شما مانع مي شويد؟ فرمود: نه.عرض كرد : مردي مي خواهد با من معامله كند. تاجري خراساني و ثروتمند است. طالب اين شده كه غلام شما باشد و من هم سر ثروت او بروم. فرمود: معلوم مي شود كه از ما خسته شدهاي. اگر به ما بي رغبت شدهاي، عيبي ندارد. او جاي تو بيايد و تو به جاي او برو ؛ ما مانع نمي شويم. او خوشحال شد و برخاست كه برود.امام صدا زد و فرمود: بيا، چون تو چند سال خدمت ما بودي، حقّي بر من داري؛ مي خواهم نصيحتت كنم ؛ فرداي قيامت كه شود، رسول خدا متمسّك به نور جلال خدا مي شود و عليّ مرتضي، جدّ ما، متمسّك به رسول خدا
و ما هم متمسّك به جدّمان، عليّ مرتضي، مي شويم و شيعيان و دوستان ما هم متمسّك به ما مي شوند و همگي با هم وارد بهشت خدا مي شويم. حال، اگر دوست داري با ما باشي، مي پذيريم و اگر هم مي خواهي بروي، مانع نمي شويم. گفت: آقا، نخواستم. اگر تمام دنيا را هم به من بدهند، حاضر نيستم از در خانهي شما بروم. من در خدمت شما و غلام شما هستم. سپس پيش مرد خراساني رفت و گفت: نه، من حاضر نيستم دست از غلامي امام بردارم. مرد خراساني گفت: پس مرا نزد آقا ببر تا خدمتشان عرض ارادت كنم.خدمت امام (ع) رسيد و عرض مودّت كرد و امام هم دربارهاش دعا كرد.[8]
هر كسي اهليّت قبول ولايت اهل بيت (علیهم السلام) را ندارد
آري،آن بزرگواران (الذّادَة الْحُماة) هستند؛يعني، هم نمي گذارند كسي از سوي دشمن به عقايد شيعه حمله كند و سرمايهي اصيلشان را از بين ببرد، هم نميگذارند شيعه فريب شيطنت دشمنان را بخورد و از طريق حقّ منحرف گردد؛ منتهيََ، نالايقها را به ولايت خود راه نمي دهند؛ شرايطي دارد، لذا در روايت آمده است: خيلي با مردم سر به سر نگذاريد، مسألهي محبّت ما مانند قطرات باران است كه بر زمينهاي قلوب صالح ريخته ميشود:(ما لَكُمْ وَ لِلنّاسِ)؛
«شما چه كار با مردم داريد».
(كُفُّوا عَنِ النّاسِ)؛
«زبان خود را از مردم دور نگه داريد».
(لا تَدْعُوا اَحَداً اِلَي هَذَا الْاَمْرِ)؛
«شما [با اصرار] كسي را به امر [ولايت و محبّت] ما دعوت نكنيد».
به خدا قسم، آن كسي كه اهليّت ندارد،اگر همهي آسمانها و زمين بخواهند او را به ولايت ما بياورند،نخواهد آمد و آن كسي هم كه اهل است،اگر همهي قدرتها جمع شوند و بخواهند او را از ولايت ما بيرون ببرند، نمي توانند.[9]
خود مولا مي فرمود:
(لَوْ ضَرَبْتُ خَيْشُومَ الْمُؤْمِنِ بِسَيْفِي هَذَا عَلَي أنْ يُبْغِضَنِي مَا أبْغَضَنِي)؛[10]
اگر من با اين شمشيرم بر بيني مؤمن بزنم تا با من دشمن شود،دشمن نخواهد شد و اگر تمام شيرينيهاي دنيا را لقمهاي كنم و در دهان منافق بگذارم، با من دوست نخواهد شد؛چون منافق مرا دوست نمي دارد و مؤمن با من دشمن نمي شود.
اختلافات روحي عجيب است، به قول شاعر:
آن يكي در مرغزار و جوي آب ---------و آن يكي پهلوي او اندر عذاب
هر دو كنار هم نشستهاند؛ يكي روحي شاد و بانشاط دارد، آن چنان كه گويي كنار جوي آب و در ميان گلستان نشسته است و ديگري كنار همين است،امّا هيچ حال و نشاطي ندارد، چشمي خشك و قلبي تاريك دارد.
او عجـب مانـده كـه ذوق ايـن ز چيست و اين عجب مانده كـه او در حبس كيست
هين چرا خشكي؟كه اينجا چشمههاست هـين چـرا زردي؟ كه اينـجا صد دواست
بيا با هم به جلسه و مسجد برويم.ميگويد : من اهلش نيستم، تو برو. اين در مسجد مانند ماهي در آب است، او در مسجد مانند موش در آب است. موش در ميان آب دست و پا مي زند كه بيرون بيايد،امّا ماهي حيات و شادابياش در آب است و مي خواهد هميشه در آب باشد .
مثالي زيبا از تفاوت مؤمن با كافر
اميري بود كه از هر جهت وسايل عيش و عشرتش فراهم بود و در حال غفلت از خدا بود. غلامي داشت عابد و زاهد و اهل نماز و بندهي خوب خدا. آخر شب بود؛ امير برخاست و غلام را صدا زد كه برخيز، جامهي حمّام مرا بردار و دنبال من بيا. آمدند و بين راه، اوّل سپيدهي صبح بود و مؤذّن بالاي منارهي مسجد اذان مي گفت:
(حَيِّ عَلَي الصَّلوة * حَيِّ عَلَي الْفَلاح* حَيِّ عَلَي خَيْرِ الْعَمَلِ)؛
بندگان خدا را دعوت به نماز مي كرد. اين غلام كه عاشق نماز بود، تا صداي مؤذّن را شنيد،پاهايش لرزيد؛ گويي قدرت راه رفتن را از دست داد. به مولايش گفت:آقا،اگر ممكن است شما چند دقيقهاي در اين مغازهي مقابل مسجد بنشينيد تا من به مسجد بروم، نماز را بخوانم و برگردم و در خدمت شما باشم. او رضا داد و نشست. غلام وارد مسجد شد. طول كشيد و نيامد. امير درِ مسجد آمد و صدا زد: اي غلام، بيا. گفت: نمي گذارد بيايم. اندكي صبر كنيد، الآن ميآيم. هر چه او صدا ميزد بيا، غلام مي گفت: نمي گذارد بيايم. عاقبت، امير گفت:كيست كه نمي گذارد تو بيايي؟ كسي كه در مسجد نيست.گفت:
آن كسي كـه بسته استت از برون --------بسته است او هم مرا در اندرون
آن كه نگذارد تو را كـايي درون ---------او نـبگذارد مــرا كـايـم برون
آن كه نگذارد كه زين سو پا نهي--------- او بدين سو بسته پاي اين رهي
همان كسي كه پاي تو را در خارج مسجد بسته و عشق و علاقه به نماز را از دلت برداشته و اهليّت انس با خودش را از تو سلب كرده است،هم او پاي مرا در داخل مسجد بسته و عشق به نماز را در دل من نشانده و اهليّت انس با خودش را به من عطا كرده است.
مــاهيان را آب نگــذارد بـرون --------خاكـيان را آب نگذارد درون
گر تو خواهي حرّي و دل زندگي-------- بندگي كن بندگي كن بندگي
(سُبْحانَكَ ما اَضْيَقَ الطُّرُقَ عَلَي مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ وَ اَوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سِبيلَهُ)؛
تا خداوند لطف و عنايتي نكند و نسيم توفيق برجاني نوزد، مگر به اين سادگي ممكن است سرمايهي بسيار عظيم حبّ علي و آل علي (علیهم السلام) در دلي جايگزين گردد؟
ما خدا را شاكريم كه دلهاي ما را كانون حبّ علي و آل علي (علیهم السلام) قرار داده است. اميدواريم خداوند اين سرمايهي اصيل ولايت و محبّت در دل و جان ما را در دنيا و برزخ و محشر ثابت نگه دارد.
خير مؤمن در آن است كه براي او پيش مي آيد
حضرت امام صادق (ع) بنا بر نقل مشهور، روز بيست و پنجم ماه شوّال به شهادت رسيده است. گفتهاند در حال احتضار چنان بدن مباركش ذوب شده بود كه گويي تنها سر مبارك باقي مانده بود. راوي وقتي براي عيادت رفت و آن حال امام را ديد، سخت متأثّر شد و گريهاش گرفت. امام (ع) فرمود: چرا گريه مي كني؟ عرض كرد: آقا، شما را به اين حال مي بينم. فرمود: هر چه براي انسان مؤمن پيش آيد، خير او در همان است. اگر با مقراض* قطعه قطعهاش كنند،خيرش در همان است و اگر غرق در نعمت و لذّت باشد، باز خيرش در همان است. در تشييع پيكر مقدّس امام صادق (ع) در مدينه غوغايي شد و رستاخيز عظيمي به وجود آمد. در آن ميان، كسي با سوز دل مي گفت:
(غَداة حَثَي الْحاثُونَ فَوْقَ ضَرِيحِهِ تُراباً وَ اَوْلَي كانَ فَوْقَ الْمَفارِقِ)؛
«صبحگاهي بود كه خاك روي بدن مباركش ريختند ولي اي كاش آن خاك را بر سر عالميان مي ريختند».
امّا در كربلا،حتّيََ نيامدند بدن مقدّس حسين عزيز ما را به خاك بسپارند؛ بلكه پسر نانجيب سعد دستور داد اسبها را بر بدنها تاختند و...
و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته
* متفرّع بودن: در فرع نسبت به اصل قرار گرفتن.
* شارحان: شرح كنندگان،شرح دهندگان.
* صبغه: رنگ.
[1]ـ اشعّة من بلاغة الامام الصّادق(در بحارالانوار،جلد65،صفحهي123نظير آن آمده است).
[2]ـ سورهي انعام ، آيهي 38.
[3]ـ بحارالانوار،جلد24،صفحهي197.
[4]ـ همان،جلد46،صفحهي260.
[5]ـ بحارالانوار،جلد43،صفحهي327.
[6]ـ اصول كافي،جلد1،صفحهي171.
[7]ـ بحارالانوار،جلد78،صفحهي265،حديث177.
[8]ـ سفينة البحار،جلد1،صفحهي733(شيع).
[9]ـ تحفالعقول،صفحهي229.
[10]ـ نهجالبلاغهي فيض،حكمت42.
* مقراض: قيچي.